رایف جریان را میبیند و به اندازه کافی متوجه آن میشود. دوست دارد بیشتر ببیند اما آدم پرمشغلهای است و فرصت این چیزها را ندارد. او میخواهد پیش از اینکه بقیه مافیا و ان.جی. و آقای لی و بقیه مزاحمها با موشکهای تعقیب کننده حرارتشان به اینجا برسند، از منطقه خارج شده باشد. رایف وقت ندارد منتظر شود تا راون حتی اگر سالم باشد لیلی کنان خودش را به آنجا برساند. شستش را به علامت مرتب بودن اوضاع به خلبان نشان میدهد و به سمت پله ورودی هواپیما میرود.
روز است. دیواری موج مانند از شعله نارنجی از یکی دو کیلومتر دورتر - شاید از یک تانکر سوخت - در حال ظاهر شدن است. بخش جلویی آن مانند فیلمهای با فاصله زمانی کم گل دادن سریع گیاهان را نمایش میدهند، مدام بازتر میشود. در وسط آن جسم کوچک سیاهی است که کاملا از آتش اطراف قابل تشخیص است. این جسم گلوله مانند و زائدههایی که از پایین آن بیرون آمدهاند سریعتر و در مقایسه با شعلهها کوچکتر از آن هستند که به راحتی قابل تشخیص باشد. اگر این جسم مستقیم به سمت رایف نمیآمد، تشخیص آن از شعلههای اطراف غیر ممکن میبود.
مسیر حرکت جسم مستقیم نیست. جسم از بین لولههای سوختگیری چپ و راست میرود. پنجههایش را در بعضی اجسام فرو میکند و پاهایش هر وقت احساس کنند که مسیر حرکت روی زمین مناسب نیست، با انفجارهایی نه چندان بزرگ جسم را به شکلی حساب شده به هوا پرتاب میکنند. در تمام این مسیر، شعلهای سوزان هر چیزی که در مسیر حرکت گلوله بوده است را میسوزاند.
چیزی به ال. باب. رایف میگوید که باید از جت فاصله بگیرد.جت پر است از سوخت موشک. او برمیگردد و میخواهد سریع از پلکان پایین برود اما چون چشمش به جای پلکان و زمین به موشطوری خیره شده، پایش میلغزد و نیمه دوم راه را با سقوط طی میکند.
موشطوری را که چیزی به جز یک نقطه کوچک در وسط شعلهها نیست میتوان تنها با سایهاش بر شعلهها تشخیص داد. همچنین با دود سفید ناشی از فرورفتن پنجهها در زمین با هدف تغییر مسیرهای جزیی.
هدف مهاجم، جت نیست. رایف است. رایف نظرش را تغییر میدهد و با عجله شروع میکند به بالا رفتن از پلکان. سه پله یکی. پله زیرپایش شدیدا تکان میخورد و به او یادآوری میکند که جت هم پناهگاه مقاومی نیست.
خلبان هم موشطوری را دیده و به محض رسیدن رایف به هواپیما، حتی منتظر جدا شدن پلهها هم نماند. ترمز را خلاص کرد و اهرم گاز را کشیده تا جت در مسیر رسیدن به باند راه بیافتد. او مسیری را انتخاب کرده که هواپیمای کوچک را پشت به گلوله در حال حرکت قرار دهد. چرخش هنوز تمام نشده که گاز را تا آخر فشار میدهد. یک بار تا نزدیکی زمین میرسد ولی هواپیما تعادلش را دوباره پیدا میکند. حالا از پنجرهها میشو جلو و کنارها را دید اما امکان دیدن چیزی که تعقیبشان میکند وجود ندارد.
وای.تی. تنها کسی است که میتواند وقوع حادثه را ببیند. بدون مشکل و با استفاده از کارت پیام رسانیاش به سیستم امنیتی فرودگاه نفوذ کرده و دارد به سمت ترمینال باری میرود. از اینجا میتواند بدون مشکل یک کیلومتر دورتر و باند پرواز را ببیند. دختر همه چیز را میبیند: جت روی باند غرش میکند و در حین حرکت درش را میبندد. شعلههایی آبی از موتورهایش خارج میشود و سعی میکند سرعت لازم برای بلند شدن را به دست آورد. فیدو مانند سگی که در حال دویدن به دنبال دوچرخه یک پستچی چاق باشد، جت را تعقیب میکند و بعد از نزدیک شدن به آن با یک جهش بلند و نهایی بدنش را به یک موشک ضد هواپیمای سایدویندر تبدیل میکند که با بینی داخل موتور سمت چپ هواپیما میشود.
جت تقریبا در سه متری سطح زمین منفجر میشود و فیدو، ال. باب. رایف و ویروسش را در آتشی پاک کننده خاکستر میکند.
چقدر دلچسب!
دختر کمی میایستد و بقیه ماجرا را نگاه میکند: هلیکوپترهای مافیا میآیند، پزشکها با دستهایی پر از جعبههای پزشکی و کیسههای خون از یک هلیکوپتر بیرون میپرند. سربازان مافیا بین جتهای خصوصی را وارسی میکنند و دنبال کسی میگردند. یک ماشین تحویل پیتزا از یکی از محوطههای پارک هواپیما بیرون آورده میشود. چرخها روی آسفالت جیغ میکشند و غیره و غیره.
اما بعد از لحظاتی ماجرا خسته کننده میشود و وای.تی. سوار بر اسکیت به ترمینال اصلی برمیگردد. با انرژی خودش. به جز چند صد متری که توانسته نیزهاش را به یک تانکر سوخت گیر بدهد.
مادرش در ماشین خندهدار همیشگی، منتظرش است. درست در کنار سالن تحویل بار یونایتد. درست همانطور که در تلفن قول داده بود. وای.تی. در را باز میکند و بعد از پرت کردن اسکیتبورد در صندلی عقب، سوار میشود.
مادرش میگوید «خانه؟»
«بله. فکر کنم خانه خوب باشد.»