واحد نگهبانی نیمه خودمختار صنایع ایمنی ان.جی. شماره آ۳۶۷ در یک ابرکیهان دوست داشتنی سیاه و سفید زندگی میکند که از درختانش استیک آویزان است، آنهم در ارتفاعی که با کمی دراز شدن میتوان از آنها خورد. در این دنیا، فریزبیهای خونآلود در هوای خنک در حال حرکت هستند و تا وقتی هم که واحدی برای گرفتن آنها به هوا بپرد، در آنجا میمانند.
او یک حیاط کامل برای خودش دارد. با نردههای اطرافش. او میداند که نمیتواند از روی نرده به آنطرف بپرد. هیچ وقت هم برای پریدن سعی نکرده چون میداند که نمیتواند بپرد. اگر لازم نباشد، به حیاط هم نمیرود. آنجا گرم است. او یک وظیفه مهم دارد: حفاظت از حیاط. گاهی آدمها داخل حیاط میشوند یا از آن بیرون میروند. در اکثر مواقع آدمهای خوبی هستند و او کاری با آنها ندارد. او نمیداند که چرا آنها خوبند ولی مطمئن است که خوبند. گاهی مواقع هم آدمها بد هستند و او باید کارهای بدی بکند که آنها فرار کنند. این به نظرش مناسب و معقول است.
بیرون از حیاط او، دنیایی پر از حیاطهای دیگر وجود دارد. هاپوهای دیگری از آن حیاطها حفاظت میکنند. آنها هاپوهای بد نیستند. آنها با او دوست هستند.
نزدیکترین هاپوی همسایه، خیلی دور است. آنقدر دور که او نمیتواند ببیندش ولی گاهی که یک آدم بد به حیاطش نزدیک میشود، صدای پارسش را میشنود. او صدای پارس هاپوهای دیگری را هم میشود. هاپوهایی که در حیاطهایی در همه جهتها پراکنده شده اند. او به یک گروه بزرگ از هاپوهای خوب، تعلق دارد.
او و دیگر هاپوهای خوب وقتی کسی به حیاط وارد یا حتی به آن نزدیک میشود، پارس میکنند. غریبه صدای آنها را نمیشود ولی تمام هاپوهای اطراف متوجه وضعیت میشوند. اگر آنها نزدیک باشند، هیجان زده میشوند. بیدار میشوند، میایستند و آماده میشوند تا اگر آدم بد بخواهد به حیاط آنها وارد شود، کارهای بد بکنند.
وقتی که هاپو در همسایگی به یک غریبه پارس میکند، تصویر و صدا و بوی غریبه در ذهن او نقش میبندد. او ناگهان میفهمد که غریبهای که در حیاط همسایه است چه شکلی است و چه بویی دارد. حالا دیگر اگر این غریبه وارد حیاط آنها شود، به سرعت او را میشناسد. او هم به نوبه خود پارس میکند تا تمام هاپوهای خوب گروه، مشخصات غریبه بد را بدانند و در صورت نیاز، با او بجنگند.
امشب واحد نگهبان نیمه خودمختار آ۳۶۷ دارد پارس میکند. این پارس به خاطر رساندن اطلاعات یک هاپوی دیگر به گروه نیست. او پارس میکند چون نسبت به چیزهایی که در حیاطش در حال اتفاق افتادن است هیجان زده است.
اول دو نفر داخل حیاط شدند. سرعت ورود آنها خیلی زیاد بود و این هیجان زدهاش کرد. قلبشان خیلی تند میزد، عرق کرده بودند و بوی ترس میدادند. او به این دو نفر نگاه دقیقی کرده بود تا اگر چیز بدی همراه دارند بفهمد.
آنی که کوچکتر است، چیزهای نسبتا ناجوری دارد ولی چندان هم بد نیستند. بزرگتر، یک چیزهای بدی با خودش دارد ولی او میداند که این فرد مشکلی ندارد. او متعلق به همین حیاط است. غریبه نیست، اینجا زندگی میکند. کوچکتر، مهمان بزرگتر است.
اما هنوز حس میکند که یک چیز هیجانانگیز در حال اتفاق افتادن است. شروع به پارس کرده. آدمهای توی حیاط، صدای پارسش را نمیشوند اما همه هاپوهای خوب گروه، متوجه صدایش شدهاند و خودشان هم شروع به پارس کردن کردهاند. هاپوهای دیگر، با چشمهای او این دو آدم خوب ترسیده را دیدهاند و بویشان را به خاطر سپردهاند.
بعد آدمهای دیگری وارد حیاط او میشوند. آنها هم هیجان زدهاند؛ صدای ضربان قلبشان را میشنود. بوی خون که به سرعت در شاهرگهایشان به جریان افتاده را که میشنود، آب دهانش راه میافتد. این یکی آدمها، هیجان زده و خشمگین هستند و کمی هم وحشت زده. آنها اینجا زندگی نمیکنند؛ غریبه هستند. او غریبهها را دوست ندارد.
به آنها هم نگاهی دقیق میکند. یک هفتتیر کالیبر ۳۸ و دو مگنوم ۳۵۷ دارند. هفتتیر فشنگ گذاری شده و یکی از ۳۵۷ ها با فشنگهای آلومینیومی مسلح و آماده شلیک است. دیگری چهار فشنگ دارد که یکی از آنها با کشیدن گلنگدن در وضعیت شلیک قرار گرفته و سه تای بعدی، منتظر شلیک آن هستند.
چیزهایی که غریبهها حمل میکنند بد هستند. چیزهای ترسناک. او هیجان زده میشود. عصبانی هم میشود. کمی میترسد. ترسیدن را دوست دارد چون برایش به معنی هیجان زده شدن است. او عملا فقط دو حس دارد: خوابآلودگی و آدرنالین زدگی.
غریبه بد در حال بالا آوردن اسلحهاش است.
این مطلقا بد حساب میشود. کلی غریبه هیجان زده با چیزهای بدی وارد حیاط او شدهاند و میخواهند به آشناهای خوب صدمه بزنند.
لحظه کوتاهی برای پارس و خبردادن به هاپوهای دیگر وقت دارد و بعد باید به سرعت با یک غریزه حیوانی پاک و پر از احساس از لانهاش بیرون بپرد و مثل یک موشک به سمت غریبهها شلیک شود.
در دید جانبی، وای.تی. یک برق آنی را میبیند و صدای قفل شدن چیزی را میشنود. نگاهش را که در جهت صدا بر میگرداند لانه سگی را میبیند که در گوشه هنگکنگ قرار گرفته. مشخص است که در لانه درست چند لحظه قبل باز شده و هنوز تکان میخورد. چیزی که از لانه بیرون آمده با قدرت یک خمپاره انداز به سمت مهاجمان حرکت کرده و باعث صدای فریاد بلندی شده است. فریاد خشمگین نیست، ترسیده هم نیست. هنوز کسی برای ترسیدن یا خشمگین شدن وقت کافی نداشته. فریاد، شبیه فریاد کسی است که ناگهان یک سطل آب یخ روی سرش خالی کرده باشند.
فریاد هنوز به گوش میرسد و وای.تی. هنوز مشغول چرخاندن سرش برای دیدن رانندهها است که یک برق دیگر از در لانه به چشمش میرسد. قبل از اینکه چشمانش فکوس کنند، مغزش به او اطلاع میدهد که سایهای طولانی دیده ولی بعد از فکوس کردن چشمها، دیگر چیزی برای دیدن باقی نمانده است به جز در لانه که همچنان تکان میخورد. این تمام چیزی است که مغزش برای تحلیل وقایع در اختیار دارد، البته بعلاوه یک نکته مهم دیگر: خطی از جرقه که در ابتدای در طول این یک ثانیه، از لانه سگ تا رانندهها و بعد از رانندهها تا لانه امتداد پیدا کرد.
مردم میگویند که موشطوری، روی چهار پا حرکت میکند. شاید پنجههای پاهای رباتیاش که زمین را میخراشند، این جرقهها را ایجاد کرده باشد. جیکها، همه در حرکت هستند. بعضیها به نردهها کوبیده شدهاند و تلو تلو میخورند. بعضیها در حال زمین خوردنند ولی هنوز کاملا به زمین نرسیدهاند. هیچکدام اسلحه ندارند. صدایشان از ترس در حال بالاتر رفتن است و دستهای مخالف به سمت اسلحهها دراز میشوند ولی چیزی پیدا نمیکنند. شلوار یکی از کنار جیب تا زیر زانو پاره شده است. انگار که یک جیببر عجول، هر چه که در جیب پیدا کرده را به زور بیرون کشیده باشد. شاید این مرد یک چاقو در جیب داشته.
هیچ خونی جایی نریخته. موشطوری دقیق است. انگار هیچ کس نمیخواهد مقاومتی بکند و دستها درست همانجایی که بوده باقی مانده است. شاید این هم درست باشد که موشطوری در لحظه حمله شوک الکتریکی به قربانی وارد میکند تا نتواند موضع دفاعی بگیرد.
وای.تی. صدای خودش را میشنود که فریاد میکشد «مواظب باشید! آنها مسلحند».
هیرو برمیگردد و لبخندی میزند. دندانهایش بسیار سفید و مرتبند و این لبخندش را جذاب کرده «نه. آنها دیگر سلاح ندارند. یادت نیست که در هنگ کنگ اسلحه ممنوع است؟»
وای.تی. که کاملا هیجان زده است، سرش را تکان تکان میدهد و با استرس میگوید «ولی تا چند لحظه پیش که داشتند».
هیرو میگوید «حالا سلاحهایشان پیش موشطوری است».
جیکها به این نتیجه میرسند که بهتر است محل را ترک کنند. دوان دوان به سمت تاکسیها میروند، سوار میشوند و جیغ لاستیکها را در میآورند.
وای.تی. تاکسی را عقب عقب از هنگ کنگ خارج و در خیابان دوبله پارک میکند. بعد به هنگ کنگ برمیگردد تا از رایحه خوبی که در هوا به مشام میرسد لذت ببرد. عجیب است ولی به این فکر میکند که رفتن با هیرو به صندلی عقب ماشین چه حسی میتواند داشته باشد. احتمالا باید خوب باشد. البته باید اول دنتاتا را بیرون بیاورد و اینجا جای خوبی برای اینکار نیست. در عین حال هر کسی که اینقدر مهربان باشد که کسی را از کلینک نجات دهد، احتمالا با خوابیدن با دخترهای پانزده ساله هم کمی مشکل خواهد داشت.
هیرو میگوید «لطف کردی که ماشین رو پارک کردی. لابد میخواه پول لاستیکها رو هم حساب کنی؟»
«نه. تو چی؟»
«من خودم کلی مشکل مالی دارم»
وای.تی. در وسط فضای سبز حیاط هنگ کنگ ایستاده است. آن دو به یکدیگر نگاه میکنند، کاملا دقیق.
دختر میگوید «من به دوست پسرم زنگ زدم ولی منو پیچوند ».
«یه آشغال دیگه؟»
«همون قبلی»
هیرو میگوید «تو داری اشتباهی رو که من یکبار کردهام رو تکرار میکنی»
«چه اشتباهی؟»
«قاطی کردن کار و لذت. با همکار دوست شدن. این آدمو گیج میکنه.»
«آره. میفهمم چی میگی.». هرچند که دقیق نمیداند منظور هیرو از همکار چیست.
وای.تی. بعد از یک مکث کوتاه میگوید «به این فکر میکنم که بدی نیست ما هم با هم بریزیم رو هم.»
انتظار دارد که هیرو به این حرف بخندد. اما هیرو نمیخندد. سرش را آرام تکان میدهد، لبخند می زند و میگوید «منم به همین فکر میکردم. اما من منتظر بودم ببینم چی پیش میاد».
وای.تی. از اینکه هیرو هم به همین موضوع فکر کرده، هیجان زده میشود. بعد هیجانش را کنترل میکند و عاقلانه فکر میکند. نتیجهای که میگیرد این است که هیرو دروغ میگوید و تنها هدفش رسیدن به تختخواب او است. میگوید «من باید برم. باید برم خونه.»
حالا میبینیم که هیرو با دیدن رفتن وی.تی.، چقدر زود علاقهاش به مفهوم «رو هم ریختن» را کنار میگذارد.
ناگهان خودشان را یکبار دیگر در محاصره نور رباتهای هنگکنگ میبینند.
وای.تی. ناگهان دردی در قفسه سینهاش حس میکند، انگار کسی با مشت به او ضربه زده باشد. ضربه زننده هیرو نیست. هیرو یک عوضی غیرقابل پیش بینی و مسلح به شمشیر است اما نمیتواند طوری به وای.تی. مشت بزند که او حتی متوجه نزدیک شدنش هم نشود.
ناخودآگاه میگوید «آآوووو!» و بدنش را عقب میکشد. پایین را نگاه میکند و شیئی کوچک را میبیند که روی زمین تکان میخورد. در خیابان یک تاکسی قراضه از لاستیکهایش صدای جیغی درمیآورد و یک جیک که از پنجره جلویش بیرون آمده، مشتش را به سمت آنها نشان میدهد. احتمالا سنگی به سمت آنها پرتاب کرده است.
ولی این یک سنگ نیست. جسم سنگین زیر پایش که همین چند لحظه قبل به قفسه سینه وای.تی. خورده، یک نارنجک دستی است. یک لحظه به آن خیره میشود و آن را میشناسد. درست مشابه نمونهاش در کارتونها است.
بعد ناگهان تعادلش به هم میخورد. انگار که چیزی با ضربه از زیرپایش رد شده باشد. درد ندارد چون سرعت آنقدر زیاد است که فرصت احساس درد نمیدهد. در لحظهای که دوباره تعادلش را به دست آورده، صدای انفجار مهیبی از بخش دیگر پارکینگ به گوش میرسد.
و حالا همه چیز به اندازه که بشود آن را دید، ثابت میشود.
موشطوری بیحرکت است. آنها هیچ وقت متوقف نمیشوند. این بخشی از رمز و راز آنها است که هیچ وقت نمیتوانی آنها را ببینی. آنها از چشم انسان سریعتر هستند. هیچ کس نمیداند آنها چه شکلی هستند. البته حالا، هیچ کس به جز وای.تی. و هیرو.
از چیزی که تصور میکردند، بزرگتر است. هیکلی تقریبا هماندازه یک سگ نگهبان دارند که با صفحات مسطح، به چند بخش تقسیم شده، چیزی شبیه به یک کرگدن کوچک. پاها بلند هستند با انحنایی شبیه به پاهای چیتا. احتمالا به خاطر دم بلند است که مردم به اینها، موشطوری میگویند. این تنها بخش موش مانند بدن است. بلند و پر پیچ و تاب. این دم را تنها در صورتی میشود دم یک موش دانست که کل گوشت آن توسط اسید خورده شده باشد. دم بند بند است. چند صد بند.
هیرو میگوید «یا مسیح!» و وای.تی. متوجه میشود که هیرو هم قبلا مشابه چنین چیزی را ندیده است.
الان، دم بر روی پشت موشطوری کپه شده است. درست مثل طنابی که از یک درخت به پایین افتاده باشد. بخشهایی از آن تلاش میکنند تکان بخورند ولی بخشهای دیگر مرده و بیحرکتند. پاها یکی یکی تکان میخورند، البته با حرکتهای اسپاسمی. با همدیگر هماهنگ نیستند. کلیت این موجود، مشخصا خراب است. مانند هواپیمایی که بعد از جدا شدن دم، تلاش میکند فرود بیاید. حتی کسی که مهندس نیست هم به راحتی متوجه میشود که این دستگاه، دیگر به درد نمیخورد.
دم پیچ میخورد و از هم باز میشود. مثل یک شلاق پرتاب میشود و بعد در بالای بدن، راست میشود. سعی میکند از سر راه پاها کنار برود ولی پاها هنوز نمیتوانند حرکت مفیدی بکنند و بدن هنوز روی زمین است.
«وای.تی. ! نکن!» هیرو است که فریاد میکشد. اما دختر گوش نمیدهد و قدم به قدم به موشطوری نزدیک میشود.
هیرو با فاصلهای دو سه متری پشت سر وای.تی. قرار میگیرد و میگوید «اگه هنوز نفهمیدی باید بگم که این موجود خطرناکیه. میگن تو بدنش اعضای بیولوژیک هم وجود داره.»
«اعضای بیولوژیک؟»
«اعضای حیوانی. این باعث میشه غیرقابل پیشبینی باشه.»
دختر حیوانها را دوست دارد پس جلوتر میرود.
حالا بهتر آن را میبیند. همهاش هم زره و عضله نیست. از قضا بخشهای زیادی از آن آسیب پذیر به نظر میرسد. بالچههایی هم در بدنش وجود دارد: یک بزرگش از هر شانه بیرون زده و یک ردیف بالچه کوچکتر در طول ستون فقرات قرار گرفتهاند؛ شبیه استگوساروس. عینک دید در شب، نشان میدهند که این بالهها آنقدر داغ هستند که میتوان رویشان پیتزا پخت. هرچقدر که وای.تی. نزدیکتر میشود، بالهها بازتر و بزرگتر میشوند.
بازشدن تدریجی آنها، درست مانند فیلمهای آموزشی از رشد گیاهان است. هر مرحله که باز میشوند، جزییات بیشتری از ساختار پیچیده بالچهها نمایان میشود. هر بالچه به چند بالچه کوچکتر تقسیم شده که همانند خودش است. وقتی جلوتر میرود مشخص میشود که این بالچههای کوچکتر هم به نمونههای کوچکتری ختم شدهاند که کپی خودشان هستند. کوچکترین بالچهها، چیزی بیشتر از فلسهای کوچکی نیستند که حضورشان، لبه بالچه را کدر نشان میدهد.
جسم در حال داغتر شدن است. بالچههای کوچک حالا کاملا قرمز شدهاند. وای.تی. عینکهای دید در شب را روی پیشانیاش بالا میزند و با دست، در مقابل نورهای مختلف، حفاظی برای چشمهایش درست میکند. رنگ قهوهای جسم را تشخیص میدهد. همان رنگی که یک کوره پیتزاپزی که به موقع خاموش نشود به خودش میگیرد. چمن زیر بدن این موجود در حال دود کردن است. هیرو از عقب میگوید «مواظب باش. احتمالا بدن این موجودات پر از ایزوتوپهای ناجوره». وای.تی. نزدیک موجود است ولی هیرو با اینکه کمی جلو آمده ولی هنوز فاصلهاش را کاملا با وای.تی. و موجود حفظ کرده است.
«ایزوتوپ چیه؟»
«یک ذره رادیواکتیو که حرارت ایجاد میکنه. احتمالا این باید منبع انرژیش باشه.»
«چجوری میشه خاموشش کرد؟»
«نمیشه. اونقدر حرارت تولید میکنه تا آب بشه.»
وای.تی. حالا در یکی دو متری موشطوری قرار دارد و میتواند حرارت را روی گونههایش احساس کند. بالچهها تا جایی که میتوانند باز شدهاند. محل اتصال بالچهها به بدن، نارنجی درخشانی است که با بالا رفتن به قرمز و سپس قهوهای تغییر رنگ میدهد. بالچههای آخری هنوز تیره هستند. دود گس متصاعد شده از چمنها، بعضی از جزییات را مخفی میکند.
دختر فکر میکند که لبه بالچهها شبیه چیزی است که او در جایی دیده است. آهان! اینها شبیه برگههای فلزی هستند که در پنجره خارجی سیستمهای تهویه مطبوع کار میگذارند. همانهایی که با کج کردن بعضیهایشان با انگشت میشود حرف اول اسم خودتان را رویشان بنویسید. یا شاید هم شبیه رادیاتور خودرو. یک پره، هوا را از روی رادیاتور رد میکند تا آن را خنک کند.
او میگوید «فهمیدم! این رادیاتور داره. این موشطوریها برای خنک شدن رادیاتور دارد.» اما این یکی خنک نمیشود که هیچ، دائما هم دارد داغتر میشود.
وای.تی. برای درآمد، بین ماشینهایی که در ترافیک گیر کردهاند ویراژ میدهد. راه کسب درآمد او، رد شدن از ترافیک است. او این را میداند که یک خودرو وقتی در اتوبان خالی گاز میدهد، جوش نمیآورد. ماشینها وقتی جوش میآورند که در ترافیک گیر کرده باشند چون وقتی ایستادهاند، هوای کافی از رادیاتور آنها رد نمیشود.
این همان چیزی است که دارد برای موشطوری اتفاق میافتد. این موجود باید تکان بخورد تا هوا از روی رادیاتورهایش رد بشود. در غیر اینصورت از گرما ذوب خواهد شد. وای.تی. میگوید «حالا نمیدونم که ذوب میشه یا منفجر.»
بدن در قسمت جلویی به یک بینی تیز ختم شده. جلوی بدن با شیب زیادی نازک شده و یک سایبان تیره در شیب قرار دارد؛ درست مثل شیشه کابین خلبان یک هواپیمای جنگنده. اگر موشطوری چشم داشته باشد، احتمالا پشت این شیشه قرار گرفته.
زیر این شیشه و در جایی که باید آرواره میبود، باقیمانده اجزای مکانیکیای قرار گرفتهاند که در نتیجه انفجار نارنجک، نابود شده.
شیشه کابین خلبان یا ماسک یا هر چیزی که اسمش را میگذارید هم در اثر نارنجک صدمه دیده. حفرهای در آن است که وای.تی. میتواند دستش را تا مج از آن رد کند. پشت حفره، سیاه و تاریک است و وای.تی. نمیتواند چیزی در آن تشخیص بدهد، بخصوص در نور شدید حاصل از داغ شدن بیشتر و بیشتر رادیاتورها. اما مایع قرمزرنگی که در حال بیرون آمدن از حفره درون شیشه است به راحتی قابل تشخیص است. موشطوری صدمه دیده و خونریزی دارد.
دختر میگوید «این یه چیز واقعیه. تو رگهاش خون داره.» و به این فکر میکند که این یک اطلاعات است. اطلاعات حسابی. به این فکر میکند که میتواند با یارش از این اطلاعات پول دربیاورد. با هیرو.
بعد به این فکر میکند که حیوان بیچاره دارد زنده زنده کباب میشود.
هیرو میگوید «اینکار رو نکن. بهش دست نزن وای.تی.»
دختر یک قدم دیگر جلو میرود، عینکش را میزند تا صورتش را از حرارت حفظ کند و موشطوری حرکتهای اسپاسمی پایش را قطع میکند. انگار برای جلب توجه این حرکات را انجام میداد.
دختر خم میشود و یکی از پاها را میگیرد. پا تکان میخورد و عضلاتش را زیر دست او سفت میکند. احساس وای.تی. درست مثل موقعی است که پای یک سگ را در دست میگیرد. این موجود زنده است. به وای.تی. عکسالعل نشان میدهد. وای.تی. مطمئن است.
دختر به هیرو نگاه میکند تا مطمئن شود که او به صحنه نگاه میکند. همینطور هم هست. میگوید «مسخره! من سرمو بالا گرفتم و گفتم که میخوام باهات باشم و تو می گی که باید فکر کنی؟ مشکلت چیه؟ من به اندازه کافی برای اینکه با تو کار کنم خوب نیستم؟»
وای.تی.، وزنش را به عقب میاندازد و بدن موشطوری را در طول حیاط به سمت لانهاش میکشد. بیش از حد سبک است. بیدلیل نیست که میتواند اینقدر سریع بدود. اگر تصمیم داشت خودش را ذغال کند، میتوانست به راحتی این موجود را بغل کند. به لانه که نزدیک میشود، ردی از چمن سیاه که دود از آن بلند میشود در طول مسیر به جا میگذارد. از تنپوش سراسری خودش هم دود بلند میشود. احتمالا عرقهای قدیمی و چیزهای دیگری است که از قبل به لباس چسبیده بودند و حالا بخار میشوند. به اندازه کافی ریزه است که از در لانه رد شود - یک قابلیت دیگر که هیرو ندارد. اینها معمولا قفل هستند، قبلا خیلی به آنها ور رفته. اما این یکی باز است.
داخل محوطه، سفید است و زمین توسط رباتها تمیز شده. در فاصله یک متری در، چیزی شبیه به یک ماشین ظرفشویی سیاه قرار گرفته است. این باید خوابگاه موشطوری باشد. جایی که در سکوت خودش مینشیند و منتظر کاری برای کردن میماند. جعبه سیاه، با یک کابل قطور که از دیوار وارد شده، به محوطه متصل شده است. در حال حاضر، در این جعبه باز است و وای.تی. این را هم هیچ وقت ندیده. از درون جعبه، دود خارج میشود.
دود که نه. یک چیز سرد. مثل اینکه در یک روز مرطوب، در فریزر را باز کرده باشید. وای.تی.، موشطوری را به داخل جعبه هل میدهد. از دیوارها مایعی سرد به روی موشطوری اسپری میشود ولی قبل از اینکه به بدن او برسد، بخار میشود. دم بلند جانور، از جعبه بیرون مانده است. وای.تی. آن را با دست برمیدارد ولی حتی از پشت دستکش هم لبههای تیز مهرههای آن را حس میکند.
دم ناگهان تکان میخورد، میلرزد و برای یک ثانیه زنده میشود. دختر عقب میکشد و دم مانند کشی که از دست وای.تی. رها شده باشد، به درون جعبه میرود. دختر حتی حرکت کردنش را هم ندیده. در جعبه به شدت بسته میشود. یک ربات نظافتچی، یک جاروبرقی مغز دار، جلو میآید تا رد خون باقی مانده روی زمین را پاک کند.
بالا سر وای.تی. و بر روی سردر ورودی محوطه، متنی نوشته که با گلهای یاسمن احاطه شده است. نوشته آن همان متن همیشگی است که همیشه به همراه تصویر خندان آقای لی، بر سر در محوطههای هنگ کنگ بزرگتر، نصب میشود:
خوش آمدهاید!
خوشحالم که به شما بازدیدکنندگان با ارزش هنگ کنگ، خیر مقدم بگویم. چه برای تجارتی جدی به اینجا گام گذاشته باشید و چه به دنبال تفریح باشید، خواهید توانست خودتان را در این سرزمین ناچیز، درون خانه خودتان احساس کنید. اگر چیزی در این مکان در هماهنگی با دیگر اجزا نبود، آن را به اطلاع من برسانید و من تا حد امکان، رضایت شما را فراهم خواهم کرد.
ما در هنگ کنگ بزرگتر، به رشد غیرطبیعی ملتمان افتخار میکنیم. آنانی که جزیره کوچک ما را لقمه چپی برای چین سرخ میدانستند، حالا با دیدن پیشرفت مبتنی بر تکنولوژی بالای مردم ما، مشت محکمی بر تئوریهای خود و صورت ظاهرا ابرقدرتهای دنیای قدیم احساس میکنند. پتانسیل گردآوری تمام اقوام و گروههای نژادی تحت سه قاعده
۱- اطلاعات، اطلاعات و اطلاعات!
۲- بازاریابی عادلانه!
۳- اکولوژی سختگیرانه!
فرصتی بیهمتا در تاریخ نبرد اقتصادی بوده است.
چه کسی ممکن است نخواهد تحت لوای این اصول زندگی کند؟ اگر شما هنوز برای شهروندی هنگ کنگ درخواست ندادهاید، همین الان برای دریافت پاسپورت اقدام کنید! در این ماه، میتوانید بدون پرداخت ۱۰۰ دلار هنگ کنگ هم عضو شوید. یک فرم بردارید و پر کنید. اگر کوپنها تمام شدهاند، به یک هشتصد هنگ کنگ زنگ بزنید و از پیرمرد مهربان، درخواست کمک کنید.
هنگ کنگ بزرگتر آقای لی یک نهاد شبه ملی، خصوصی، کاملا خارج از قلمرو کشورها و پادشاهی است که توسط هیچکدام از ملیتهای دیگر به رسمیت شناخته نشده و به هیچ شکل ربطی به مستعمره پادشاهی هنگ کنگ سابق که بخشی از جمهوری خلق چین بوده، ندارد. جمهوری خلق چین هیچگونه مسوولیتی نسبت به اقای لی، دولت هنگ کنگ بزرگتر یا هیچکدام از شهروندان آن ندارد.
سریعا به ما بپیوندید.
شریک شما در امور مهم
آقای لی.
حالا که واحد نگهبان نیمه خودمختار آ۳۶۷ در خانه خنک و کوچکش است، به آرامی زوزه میکشد.
بیرون - درون حیاط - هوا خیلی گرم است و او به همین دلیل ناراحت بود. وقتی بیرون است گرمش میشود، مگر اینکه مدام بدود. وقتی صدمه دیده بود و مجبور بود روی زمین استراحت کند، بیشتر از همه عمرش گرمش شده بود.
حالا دیگر گرمش نیست. اما صدمه دیدگیاش هنوز باقی است. زوزه میکشد. زوزهای که مخصوص صدمه دیدگی است. او دارد به همه هاپوهای اطراف میگوید که صدمه دیده است و کمک نیاز دارد. آنها هم با شنیدن این خبر، ناراحت خواهند شد، درد خواهند کشید و زوزه را تکرار خواهند کرد تا همه گروه خبردار شود.
به زودی صدای نزدیک شدن ماشین دامپزشک را خواهد شنید. دامپزشک مهربان خواهد آمد و کاری خواهد کرد که او احساس بهتری بکند.
شروع به پارس میکند. به هاپوهای دیگر میگوید که چگونه آدمهای بد آمدند و به او صدمه زدند. میگوید که حیاط وقتی روی زمین دراز کشیده بوده، چقدر گرم بوده و ادامه میدهد که چگونه دختر خوب، به او کمک کرده است و او را به خانه خنکش رسانده است.
درست روبروی محوطه هنگ کنگ، وای.تی. متوجه یک ماشین سیاه شهری میشود که مدتی است آنجا توقف کرده. او نیازی ندارد که پلاک ماشین را ببیند تا مطمئن شود که ماشین، متعلق به مافیا است. فقط مافیا چنین ماشینهایی دارد. شیشهها سیاه شدهاند، اما او میداند که یک نفر در آنطرف پنجره نشسته و به او نگاه میکند. چطور اینکار را میکنند؟ این ماشینهای شهری را همه جا می بینید اما هیچ وقت متوجه حرکت کردن یا آمدنشان نمیشوید. وای.تی. حتی شک دارد که این خودروها، موتور داشته باشند.
هیرو میگوید «باشه! متاسفم. پس قرار من و تو این باشه که همه اطلاعاتی رو که با هم به دست میاریم، پنجاه پنجاه تقسیم کنیم.»
وای.تی. که دارد سوار اسکیتش میشود میگوید «قبول».
«هر وقت خواستی به من زنگ بزن، کارت منو داری.»
«هی! یادم انداختی. کارتت میگفت که اهل هر سه ام نرمافزار (پانویس: Three Ms of Software) هستی»
«دقیقا. موسیقی، فیلم و میکروکد (پانویس: Music, Movies and Microcode)».
«اسم ویتالی چرنوبیل و ملتداون (پانویس: Meltdown ) رو شنیدهای؟»
«نه! یه گروه موسیقیه؟»
«آره. بهترین گروه دنیا. باید گوش کنی. به زودی کلی مشهور خواهند شد.»
وای.تی. به سمت خیابان سرازیر میشود و نیزهاش را به سمت یک آئودی با پلاک سبز درخشان پرتاب میکند. این خودرو احتمالا به سمت خانهاش میرود. جایی که مادر احتمالا در تختخواب خودش را به خواب زده، اما در واقع بیدار و نگران است.
نیم بلوک مانده به ورودی سبز درخشان، خودش را از آئودی جدا میکند و وارد یک مک دونالد میشود. به دستشویی زنانه میرود که سقف کاذب دارد. روی توالت فرنگی سوم میایستد و کاشی سقف بالای سرش را کنار میزند. بخشی از یک لباس گلدار ظاهر میشود. آن را برمیدارد و میپوشد و بعد هم نوبت به بلوز، دامن، لباس زیر مارک ویکی و کفشهای چرم میرسد. در آخر هم گوشوارهها و گردنبند و حتی یک کیف زنانه لعنتی. حالا نوبت مچاله کردن لباس سراسری رادی.کی.اس. و گذاشتن آن بالای کاشی سقف، قبل از جا زدن آن است. شبیه صبح همان روز شده. وقتی که داشت با مادرش صبحانه میخورد. اسکیت بوردش را زیر بغل میزند و به سمت سبز درخشان میرود. جایی که حمل اسکیت مجاز است، ولی کسی حق ندارد آنها را روی زمین بگذارد. پاسپورتش را به نگهبان مرزی نشان میدهد و بعد از طی کردن حدود یک کیلومتر دیگر، به خانهای میرسد که چراغ هشتی آن هنوز روشن است.
مادر در گوشه خودش نشسته. پشت کامپیوتر. مثل همیشه. مادرش برای پلیسها کار میکند. پلیسها پول زیادی در نمیآورند ولی برای نشان دادن وفاداری باید زیاد کار کنند.
وای.تی. داخل خانه میشود و به مادرش نگاه میکند که در صندلیاش به خواب رفته. او دستهایش را روی صورتش گذاشته و جوراب شلواریاش را روی میز. این جوراب شلواریهای ارزان را سازمان پلیس به آنها میدهد. جورابهای مزخرفی که موقع راه رفتن و حین مالش رانها به هم، صدای خش و خش احمقانهای ایجاد میکند. یک کیسه زیپلاک روی میز است. پر از آبی که یکی دو ساعت قبل، یخ بوده. وای.تی. به بازوی چپ مادرش نگاه میکند. مادرش آستین را بالا زده و کبودیهای تازه درست بالای آرنجش قابل دیدن هستند. این کبودیها در نتیجه تستهای هفتگی پلیس هستند. اعضا باید هر هفته در آزمایشهای پلیگراف شرکت کنند.
مادرش که فکر میکند وای.تی. در اتاق نیست، فریاد میکشد «تویی؟»
وای.تی. که نمیخواهد مادرش را سورپریز کند، به آشپزخانه میرود و از آنجا فریاد میکشد «بعله مامان. روزت چطور بود؟»
مادرش میگوید «من خستهام.». این چیزی است که همیشه میگوید.
وای.تی. یک آبجوی یخ از فریزر بر میدارد و برای یک دوش داغ، به حمام میرود. صدای حمام برایش آرامشبخش است، مثل صدای دستگاه تولیدکننده نویز سفیدی که همیشه در کنار تخت مادرش وز وز میکند.