فصل بیست و پنج

وای.تی. درست نمی‌داند کجا هستند. مشخص است که در ترافیک گیر کرده‌اند. ترافیکی که ظاهرا قابل پیش‌بینی هم نبوده است.

او اعلام می‌کند که «وای.تی. حالا باید برود.»

یک ثانیه می‌گذرد و خبری نمی‌شود. بعد مرد هکر در صندلی‌اش عقب می‌نشیند و با چشم برداشتن از صفحه نمایش سه بعدی کامپیوتر، از بالای چشمی‌هایش به دیوار روبرو چشم می‌دوزد و می‌گوید «باشه.»

مرد چشم شیشه‌ای به سرعت خودش را داخل می‌کند و بعد از کنار زدن روکش برودتی سیلندر، آن را به وای.تی. می‌دهد. در همین‌حال یکی از مافیایی‌ها که در کناری لم داده، در پشتی خودرو را باز می‌کند و ترافیک سنگین بلوار را جلوی چشم‌ها به نمایش می‌گذارد.

مرد چشم شیشه‌ای می‌گوید «و یک چیز دیگر...» و نامه‌ای را در یکی از جیب‌های بی‌شمار لباس وای.تی. فرو می‌کند.

وای.تی. می‌پرسد «این چیست؟»

مرد دستانش را به علامت مرتب بودن همه چیز بالا می‌برد و می‌گوید «نگران نباش. یک چیز کوچک است. حالا برو.» و به مردی که تخته اسکیت را در دست دارد اشاره می‌کند. ظاهرا مرد این‌کاره است چون به راحتی تخته را به سمت زمین پرت می‌کند. زاویه فرود غیرمعمول است و نقطه اصابت به زمین تقریبا در میانه راه بین مرد و وای.تی. . اما چرخ‌ها خیلی وقت است که زمین را دیده‌ و زاویه اصابت را محاسبه کرده‌اند و مثل دست و پای یک بازیکن بسکتبال که از یک دانک بلند در حال فرود به زمین باشد، در زاویه و طول مناسب قرار گرفته‌اند. تخته روی چرخ هایش فرود آمده و با کمی اینطرف و آنطرف شدن، تعادلش را بازیافته و سپس به سمت وای.تی. شتاب گرفته و در کنار او متوقف شده است.

وای.تی. روی اسکیت می‌ایستد و با چند بار پا زدن از در عقب خودرو خارج می‌شود و مستقیم به روی کاپوت پونتیاکی می‌پرد که در فاصله بسیار کمی در پشت سر آن‌ها قرار دارد. شیشه جلوی پونتیاک سطح شیب دار ایده‌آلی است برای گرفتن سرعت اولیه و وقتی وای.تی. به آسفالت می‌رسد، صدای بوق راننده پونتیاک بیشتر از همه خودش را آزار می‌دهد. هیچ راهی نیست که راننده بتواند اسکیت‌برد را تعقیب کند، چون ترافیک عملا متوقف است. تا کیلومترها، وای.تی. تنها چیزی است که می‌تواند حرکت کند. در واقع این دلیل وجودی پیا‌م‌رسان‌ها است.

ریورند وینز پیرلی گیت شماره ۱۱۰۶ یکی از آن بزرگ‌ها است. شماره سریال پایینش هم، نشان دهنده قدمت است. این، سال‌ها پیش ساخته شده، زمانی که زمین ارزان بود و پارکینگ‌ها بزرگ. پارکینگ نیمه پر است. اغلب تنها چیزی که در ریورند وینز می‌بینید، ماشین‌های قدیمی هستند که عبارت‌های بی سر و ته اسپانیایی با لاک ناخن روی سپرهای پشتشان نوشته شده است. اینها مبلغان سنتروآمریکن بوده‌اند که به دنبال پیدا کردن شغل مناسب و رها شدن از زندگی بیرحم کاتولیکی در خانه پدریشان، به اینجا آمده‌اند. این پارکینگ در عین حال کلی هم از آن قوطی کبریت‌های استانداردی دارد که پلاک‌هایی از مناطق مختلف بربکلاو بر روی سپرهایشان نصب شده.

ترافیک در این بخش از بلوار کمی بهتر است و این باعث می‌شود که وای.تی. با سرعت خوبی وارد پارکینگ شود. وقتی سریع می‌روید، مقاومت کردن در برابر وسوسه یک پارکینگ مسطح بسیار سخت است و حتی اگر از دید یک نوجوان هم به قضیه نگاه نکنید، ایده خوبی است که چرخی در اطراف بزنید تا با محیط آشنا شوید. وای.تی. کشف می‌کند که پارکینگ متعلق به شعبه خردکن‌ کناری است. «ما خودروی شما را در چند دقیقه به پول تبدیل می‌کنیم.» و انتهای پارکینگ هم به پارکینگ فروشگاه بعدی می‌رسد. احتمالا یک خرمنکوب هم می‌تواند لس آنجلس تا نیویورک را پارکینگ به پارکینگ طی کند.

این پارکینگ، در بعضی جاها صدای تق تق و خر خر می‌دهد. به پایین که نگاه می‌کند، می‌بیند پشت شعبه، نزدیک زباله‌دانی، آسفالت از شیشه‌های آمپول برق می‌زند، مثل همانی که دیشب اسکوئیکی به آن نگاه می‌کرد. آمپول‌ها مثل ته سیگارهایی که پشت ساختمان یک بار پخش می‌شوند، همه جا به چشم می‌خورند. چرخ‌های اسکیت که از روی آن‌ها رد می‌شود، می‌شکنند و روی کفپوش پارکینگ پخش می‌شوند.

مردم جلوی در ورودی ایستاده‌اند و منتظر هستند که داخل شوند. وای.تی. صف را می‌شکند و داخل می‌شود.

اتاق جلویی پیرلی گیتس عالیجناب کشیش وین بی‌تردید مثل همه نمونه‌های دیگر است. ردیفی از صندلی‌های تشک‌دار از جنس وینیل که عبادت‌کنندگان می‌توانند در آن منتظر شوند تا شماره‌شان خوانده شود و میز کوچکی که روی آن مجله‌های باستانی گذاشته شده. یک گوشه برای بازی و وقت‌گذراندن کودکان - تقلیدی از جنگ کهکشان‌ها که با پلاستیک تزریقی بازنمایی شده است. پیشخوانی که از چوب تقلبی ساخته شده و انتظار می‌رود یادآور یک کلیسای قدیمی باشد. پشت پیشخوان هم یک دختر چاق دبیرستانی که موی بلوندش را به خوبی با اتوی مو فر کرده، سایه چشم آبی متالیک زده و با وجود یک لایه از آرایش قرمز بر روی صورت و گونه‌های تزریقی‌اش، یک جور ردای مذهبی نازک هم بر روی تی شرتش پوشیده است.

وقتی وای.تی. وارد می‌شود، دختر درست در وسط یک تراکنش است. او وای.تی. را می‌بیند ولی هیچ پوشه سه منگنه‌ای در هیچ کجای جهان نیست که به شما اجازه دهد یک تراکنش را به هم بزنید و نصفه بگذارید.

وای.تی. که نمی‌داند چکار کند، آه می‌کشد و دست‌هایش را به نشانه بیقراری و عجله به سینه می‌زند و می‌ایستد. در هر موسسه تجاری دیگری که بود تا حالا جهنم به پا کرده بود و طوری پشت پیشخوان رفته بود که انگار صاحب شرکت است. اما این یک کلیسا است و نمی‌شود کاری کرد.

یک قفسه کوچک جلوی پیشخوان وجود دارد که در آن بروشورها و تراکت‌های مذهبی گذاشته‌اند. برداشتن آزاد است اما توصیه شده که کمک مالی کنید. بخش بزرگی از قفسه کوچک، به مشهورترین کتاب پرفروش عالیجناب رین اختصاص داده شده: چگونه آمریکا از کمونیسم نجات یافت: الویس کندی را کشت.

وای.تی. پاکت نامه‌ای را که مرد چشم شیشه‌ای در جیبش گذاشته بیرون می‌آورد. متاسفانه کلفت نیست و آنقدر هم نرم است که معلوم است پر از پول نیست.

پاکت حاوی نیم دوجین عکس است. همه از عمو انزو. عمو انزو در باغ جلوی یک خانه بزرگ، بزرگ‌تر از هر خانه‌ای که وای.تی. به چشم خود دیده است. عمو انزو روی یک اسکیت‌بورد ایستاده. یا از اسکیت‌بورد به زمین افتاده. در بعضی عکس‌ها هم خیلی آرام در حالی که دست‌هایش به دو طرف باز است، روی اسکیت‌بورد مشغول حرکت است و مسوولین امنیت با استرس به دنبالش می‌دوند.

یک کاغذ به دور عکس‌ها بسته شده:

«وای.تی -- ممنون از کمکت. همان‌طور که می‌بینی سعی کردم برای انجام این ماموریت تمرین کنم اما باید بیشتر کار کنم. دوست تو، عمو انزو.»

وای.تی. عکس‌ها را مثل اول لای کاغذ می‌پیچد و پاکت را جیب می‌گذارد. لبخند خفه‌ای می‌زند و به مسایل کاری باز می‌گردد.

دختر عبا پوش هنوز در پشت پیشخوان مشغول تراکنش است. طرف تراکنش، یک زن چهارشانه اسپانیایی زبان است که لباس نارنجی پوشیده است.

دختر چیزهایی در کامپیوترش تایپ می‌کند. مشتری ویزا کارتش را روی پیشخوانی که از چوب تقلبی ساخته شده می‌اندازد که صدایی شبیه شلیک هفت‌تیر می‌دهد. دختر کارت را با ناخن‌های دو سانتی‌اش برمی‌دارد. این کار وای.تی. را یاد حشره‌هایی می‌اندازد که می‌خواهند از لارو بیرون بیایند. بعد نوبت به مراسم مذهبی کشیدن کارت لای شکاف الکترومغناطیس می‌رسد و پاره کردن کاغذ رسید و خواستن از زن که آن را امضا کند و شماره تلفنی را که روزها در دسترس است هم زیرش بنویسد. حتی ممکن است که دختر این تقاضا را به لاتین گفته باشد اما مهم نیست چون مشتری می‌داند که باید چکار کند و قبل از تمام شدن حرف دختر، شماره هم نوشته شده است.

بعد نوبت می‌رسد به «واژه‌ای از بالا» اما این روزها کامپیوترها و شبکه‌ها آنقدر سریع شده‌اند که رسیدن تاییدیه انتقال وجه، چند لحظه بیشتر طول نمی‌کشد. ماشین کوچکی بیپ می‌کند و با پیچیدن آوای آسمانی از بلندگوهای کوچکش، یک جفت در به شکل معجزه آسایی در پشت اتاق باز می‌شوند.

دختر می‌گوید «از کمک مالی شما متشکریم.» - طوری که انگار این عبارت فقط یک سیلاب است.

مشتری در حالتی بهت زده به سمت درهای باز شده می‌رود. ورودی عبادت‌گاه رنگ‌آمیزی عجیبی دارد، بخشی از آن با چراغ‌های فلورسنت کارگذاشته شده در سقف روشن شده و قسمت‌های دیگر نور خود را از جعبه‌هایی شیشه‌ای می‌گیرند که نوری مشابه پنجره کلیساهای قدیم دارند. بزرگترین جعبه نورانی شبیه یک طاق گوتیک قدیمی است که کمی پهن‌تر شده و پشت آن محراب اصلی قرار دارد. در محراب مسیح، الویس و رنورد وین دیده می‌شوند. عبادت‌گذار هنوز به نیمه راه هم نرسیده که خود را بر روی زانوهایش به زمین می‌اندازد و شروع به عبادت می‌کند: "ar ia an ar is ye na a mir ia i sa, ve na a mir ia a sar ia..."

در بسته می‌شود.

دختر با حالتی عصبی به وای.تی. نگاه می‌کند می‌گوید «یک لحظه.» و بعد از خارج شدن از پشت پیشخوان و گذشتن از محوطه بازی، دری را می‌زند.

صدای مردانه‌ای از آنطرف جواب می‌دهد «اشغال است.»

دختر می‌گوید «پیام‌رسان آمده.»

مرد این‌بار آرامتر جواب می‌دهد که «الان می‌آیم.»

و واقعا در یک آن می‌آید. وای.تی. هیچ صدایی از بستن زیپ یا شستن دست نمی‌شنود. مرد کت و شلوار سیاه با یقه روحانی پوشیده و حین ورود به محوطه اتاق یک عبای سیاه هم به دوش خود می‌اندازد و با گذشتن از محل بازی بچه‌ها، چند آدمک جنگجو را با کفشش پخش و پلا می‌کند. موهایش سیاه است و خوب روغن زده شده با چند تار خاکستری. عینک سیمی دوکانونی با ته‌رنگ قهوه‌ای به چشم دارد.

وقتی به اندازه کافی نزدیک می‌شود که وای.تی. همه این جزییات را ببیند، بویش هم می‌آید. بوی ادویه قدیمی می‌دهد، بعلاوه رایحه شدید استفراغ. اما از بوی الکل خبری نیست.

مرد می‌گوید «آن را به من بده» و کیف آلومینیومی را از دست وای.تی. می‌کشد.

وای.تی. هیچ وقت نمی‌گذارد کسی چنین کاری بکند.

می‌گوید «باید امضا کنی.» ولی خودش هم می‌داند که دیر شده. اگر اول امضا را نگیری، دیگر امیدی نیست چون نه قدرتی داری نه اهرم فشاری. حالا دیگر فقط یک بچه بداخلاق روی اسکیت‌بورد هستی.

برای همین است که وای.تی. هیچ وقت اجازه نمی‌دهد کسی محموله را از دستش بکشد. اما این آدم وزیر است - به خاطر خدا! وای.تی. حساب این یکی را نکرده بود و مرد به ناگهان کیف را قاپید و حالا هم دارد به دفترش می‌رود.

دختر پشت پیشخوان می‌گوید «من می‌توانم برات امضا کنم». به نظر ترسیده می‌رسد. از آن هم بالاتر، بیمار.

وای.تی. می‌گوید «شخصا خودش باید امضا کند. عالیجناب کشیش دیل تی. تورپ (پانویس: Reverend Dale T. Thorpe)».

حالا شوک تمام شده و حال وای.تی. حسابی گرفته است. تنها چاره‌اش این است که مرد را تا دفترش دنبال کند.

دختر می‌گوید که «تو نمی‌توانی داخل شوی.» اما به جای لحن دستوری، لحنی آرزومند و ناراحت دارد. وای.تی. در را باز می‌کند.

عالیجناب دیل تی. تورب پشت میزش نشسته است. چمدان آلومینیومی جلویش باز است و پر است از همان ماجرای پیچیده‌ای که شب درجریان راون دیده بود. رنورد دیل تی. تورب ظاهرا با یک قلاده به این چمدان بسته شده.

نه، او واقعا چیزی را با بند از گردنش آویزان کرده است. همان‌طور که وای.تی. پلاک سگ‌های عمو انزو را به گردنش بسته. این چیز حالا از لباس بیرون آمده و در شیاری که در چمدان هست فرو رفته است. در ظاهر این وسیله یک کارت هویت لمینیت است که بارکدی روی آن چاپ شده.

حالا او کارت را از دستگاه بیرون می‌کشد و به آن اجازه می‌دهد که جلوی بدنش تاب بخورد. وای.تی. مطمئن نیست که آیا مرد متوجه حضورش شده یا نه. او مشغول تایپ کردن چیزی روی یک صفحه کلید است. با دو انگشت. مشخص است که بار اول چند حرف را جا می‌اندازد یا اشتباه تایپ می‌کند و بعد به عقب برمی‌گردد و حروف را از اول وارد می‌کند.

سروو موتور‌های درون جعبه آلومینیومی می‌چرخند و صدا می‌دهند. عالیجناب دیل تی. تروپ یکی از کپسول‌های سرنگ را بیرون آورده و آن را درون سوکتی کنار صفحه کلید گذاشته است. آمپول به آرامی در حال فرو رفتن به درون این ماشین عجیب است.

سرنگ دوباره ظاهر می‌شود. سرپوش پلاستیکی نور قرمز تکه‌تکه‌ای ساطع می‌کند. LEDهای کوچک روی درپوش شماره‌های قرمزی را نمایان کرده‌اند که مشغول شمارش معکوس است: ۵، ۴، ۳، ۲، ۱.

و قبل از اینکه شمارشگر به صفر برسد، عالیجناب دیل تی. تورب کپسول را به سوراخ دماغ سمت چپش رسانده. روی صفر، درپوش صدای هیس می‌دهد. هوا مشغول خارج شدن از درون سرنگ است. مرد نفس عمیقی می‌کشد و تمام هوای خارج شده را به ریه‌هایش می‌فرستد و بعد سرنگ را به سطل آشغال پرتاب می‌کند.

دختر می‌گوید «عالیجناب؟» و وای.تی. برمی‌گردد و او را می‌بیند که به سرعت در حال آمدن به سمت دفتر است. می‌گوید «حالا ممکن است لطفا کار من را انجام بدهید؟»

عالیجناب کشیش دیل تی. تورپ پاسخی نمی‌دهد. او در صندلی چرمی‌اش لم داده و به تصویر نئون الویس چشم دوخته است که در روزهای سربازی یک هفت‌تیر در دست دارد.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید