فصل یک

پیک بخشی از یک نظم بزرگ است، یک شاخه مهم از جامعه. هوشش باعث شده تا اینجا بالا بیاید. در این لحظه او آماده می‌شود تا سومین ماموریت امشب را انجام دهد. یونیفرم او به سیاهی ذغال است که کوچکترین شعاع نور را از هوا می‌رباید. گلوله‌ای که به الیاف در هم تنیده این لباس برخورد کند، مانند شب‌پره‌ای که به پنجره می‌خورد، بدون تاثیر به عقب خواهد جهید. اما همین لباس مقاوم در برابر گلوله، حرارت بدن را مانند بادی که در جنگلی مشتعل از ناپالم بوزد به بیرون هدایت می کند. وقتی هم که فشار از حد قابل تحمل بدن بیشتر شود، زرهی ژلاتینی از لباس ترشح می‌شود که همچون زرهی ساخته شده از کتاب‌های راهنمای تلفن، جلوی هر فشاری را خواهد گرفت.

هنگامی که آن‌ها شغل را به او دادند، یک تفنگ هم در اختیارش گذاشتند. پیک‌ها هرگز پول نقد تحویل نمی‌گیرند، اما به هرحال ممکن است کسی سراغشان بیاید، به خاطر ماشین یا محموله ماشین. تفنگ ظریف است و سبک، شبیه چیزی که ممکن است یک طراح مد با خودش حمل کند؛ پرتابه‌های آن سرعتی پنج برابر سرعت هواپیمای جاسوسی اس.آر.۷۱ دارند و بعد از استفاده باید تفنگ را به فندک ماشین متصل کرد چون با برق کار می‌کند.

پیک هرگز این اسلحه را به هنگام عصبانیت یا ترس به کار نگرفته است. یک بار از آن در گیلا هایلند استفاده کرده است. موقعی که چند پانک در گیلا هایلند منتظر تحویل بودند ولی نمی‌خواستند هزینه‌اش را بپردازند. آن‌ها سعی کردند با چوب‌ بیسبال پیک را غافلگیر کنند ولی او اسلحه را بیرون کشید، ماسماسکش به سمت آن‌ها گرفت و شلیک کرد. در لحظه شلیک حس کرد اسلحه در دستش منفجر شده. در همان لحظه دو سوم بالای چوب بیس‌بال به تکه‌های ریز تبدیل شده و در هوا می‌رقصید. پانک، دسته چوب را در دست گرفته بود و متعجب به دود برخواسته از آن نگاه می‌کرد. نگاهش احمقانه بود.

از آن به بعد،‌ پیک تفنگ را در داخل ماشین نگاه داشت و به جای آن به یک جفت شمشیر سامورایی تکیه کرد که به هر حال اسلحه منتخب خودش بودند. پانک‌های گیلا هایلند از تفنگ نمی‌ترسیدند و او مجبور به استفاده از آن بود، اما در مورد شمشیرها، نیازی به قدرت‌نمایی نبود.

خودروی پیک آنقدر انرژی ذخیره داشت که می‌توانست یک کیلو گوشت نمک‌زده را به یک بارش شهابی پیوند بزند. برخلاف ماشین‌های سوسولی مرسوم، خودروی پیک این انرژی را از طریق اگزوزهای بزرگ و پر صدایش خارج می‌کرد. لاستیک‌ها زائده‌هایی داشتند که به آسفالت خیابان گیر می‌کردند و به خاطر وجود آن‌ها، یک فشار روی پدال گاز، ماشین را چند متر به جلو پرتاب می‌کرد.

چرا پیک تا این اندازه تجهیز شده بود؟ چون دیگران به او وابسته بودند. او یک الگو بود. ما در آمریکا هستیم. مردم هر کار لعنتی‌ای را می‌کنند که دوست داشتند باشند. شما مشکلی دارید؟ آن‌ها حق دارند این‌کار را بکنند. در ضمن آن‌ها اسلحه دارند و کسی نمی‌تواند جلوی کار لعنتی‌شان را بگیرد. نتیجه این شده که این کشور یکی از بدترین اقتصادهای جهان را دارد. این روزها که تمام توان آمریکا به خارج مهاجرت کرده، این روزها که تکنولوژی به کشورهایی با کارگران ارزان فرستاده شده، این روزها که خودروها در بولیوی و مایکروفرها در تاجیکستان ساخته می‌شوند و در آمریکا به فروش می‌روند، این روزها که منابع طبیعی آمریکا در مقابل یک پول سیاه سوار کشتی‌های هنگ کنگی می‌شود و به نیوزلند می‌رود، این روزها... می‌دانید چه شده؟ فقط چهار چیز مانده که آمریکا بهتر از هر کشور دیگری از پسشان برمی‌آید:

  • موسیقی
  • فیلم
  • نرم افزار (میکروکد)
  • تحویل بسیار سریع پیتزا

تحویگلر سابقا نرم‌افزار می‌نوشت. هنوز هم گاهی می‌نویسد، اما اگر زندگی یک مدرسه ابتدایی بود که توسط اساتید حرفه‌ای دانشگاه اداره می‌شد، در کارنامه تحصیلی پیک می‌نوشتند «هیرو بسیار خلاق و باهوش است اما باید بیشتر روی توانایی‌های ارتباطی‌اش کار کند».

حالا این شغل جدید را دارد که هرچند نیازی به خلاقیت و هوش ندارد، اما در عوض توانایی کار جمعی هم لازم ندارد. تنها یک قانون بر این شغل حاکم است: یا پیتزای خود را در نیم ساعت تحویل بگیرید یا حق دارید آن را مجانی بردارید، پیک را با گلوله بزنید، خودرویش را صاحب شوید و یک فرم شکایت برای غرامت پر کنید. پیک شش ماه است که به این کار اشتغال دارد که برای شخصیت او، رکورد بزرگی است و در این مدت هم طولانی‌ترین زمان تحویلش، بیست و یک دقیقه بوده.

آه، خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که آن‌ها در مورد زمان بحث می‌کردند و ساعت‌های بسیاری در این بحث از پیک‌ها تلف می‌شد. خانه‌دارها با صورت‌های سرخ و عرق ناشی از دروغ، در ورودی زرد رنگ خانه‌هایشان می‌ایستادند و با تکان دادن ساعت‌هایشان یا با اشاره با ساعت نصب شده در بالای سینک آشپزخانه می‌گفتند که پیک از ساعت بی‌خبر است.

اما دیگر اتفاق نمی‌افتد. تحویل پیتزا یک صنعت گسترده است. یک صنعت مدیریت شده و آدم‌ها برای اشتغال در آن چند سالی را باید در دانشگاه پیتزای کوسانوسترا درس بخوانند. کسانی که به این دانشگاه وارد می‌شوند حتی انگلیسی خواندن هم بلد نیستند. از ابخازیا، رواندا، گواناجاتوا، جرسی جنوبی و جاهایی مثل این می‌آیند اما وقتی فارغ التحصیل می‌شوند، بیشتر از آنی که یک صحرانشین درباره شن اطلاع دارد، از پیتزا سر در می‌آورند. آنجا این مشکل بررسی شده است. پراکندگی مشاجره‌های جلوی در خانه سر زمان تحویل پیتزا را روی گراف برده‌اند. وسایل ضبط صدا و تصویر به پیک‌ها وصل کرده‌اند تا تاکتیک‌های استدلال آن‌ها را تحلیل کنند و از استرس موجود در صدایشان هیستروگرام رسم کنند. آن‌ها بررسی کرده‌اند که چطور یک یقه سفید طبقه متوسط می‌پذیرد دروغ بگوید یا خودش را فریب بدهد تا به یک پیتزای مجانی برسد. روانشناسان دانشگاه به خانه این آدم‌ها رفته‌اند و با دادن یک سیستم صوتی تصویری رایگان، آنان را به انجام یک مصاحبه ناشناس ترغیب کرده‌اند. به این افراد انواع دستگاه‌های الکترونیک وصل شده و امواج مغزی آن‌ها به هنگام دیدن نمایش‌های مبتذل،‌ برنامه‌های سرگرم کننده و ده‌ها چیز دیگر بررسی شده است. با آن‌ها مصاحبه‌هایی در مورد مفاهیم اخلاقی شده است. مفاهیمی که یک یسوعی (زیرنویس: فرقه‌ای از مسیحیت کاتولیک که خود را سربازان سپاه دیانت می‌خوانند) هم به سختی می‌تواند از پس پاسخ به آن‌ها بر بیاید.

تحلیلگران کوسانوسترا به این نتیجه رسیده‌اند که دروغ در مورد زمان سفارش پیتزا، بخشی از طبیعت انسان و غیرقابل حل است و در نتیجه یک راه حل سریع و آسان فنی پذیرفته شد: جعبه‌های هوشمند. جعبه پیتزا چیزی شبیه به پوسته لاک‌پشت است. یک پوشش پلاستیکی موج‌دار (برای استحکام) که یک نشانگر دیجیتالی در کنار آن، تعداد دقیقه‌های گذشته از زمان به صدا درآمدن تلفن را نمایش می‌دهد. کنار صفحه نمایشگر، یک چیپ قرار دارد. چندین پیتزا می‌تواند در شکاف‌های محفظه‌ای که پشت سر پیک تعبیه شده است، قرار گیرد. هر پیتزا درست مثل بوردی که در یک کامپیوتر قرار می‌گیرد، به درون شیار لغزانده می‌شود و در با یک کلیک در جایش قرار می‌گیرد. در این حال اطلاعات مقصد که از روی شماره تلفن پیاده‌سازی شده‌اند و زمان باقی مانده از روی چیپ خوانده شده و در کامپیوتر خودرو ذخیره می‌شوند. خودرو این اطلاعات را با هم ترکیب می‌کند و مسیر بهینه به همراه نقشه حرکت، روی شیشه جلو، تابانده می‌شود. راننده برای دیدن این نقشه رنگی، حتی نیاز ندارد سرش را به پایین خم کند. اگر سی دقیقه فرصت تحویل پیتزا به پایان برسد، خبر فاجعه به دفتر مرکزی پیتزا کوسانوسترا مخابره می‌شود و شخص عمو انزو (پانویس:[Uncle Enzo) از موضوع خبردارد می‌شود، همچنین کلنل سندرز، اندی گریفیث که کابوس هر پیک است. کاپو و رییس نمایشی شرکت پیتزا کوسانوسترا که در عرض پنج دقیقه پشت تلفن مشغول معذرت‌خواهی از مشتری خواهند بود. فردا صبح شخص عمو انزو با هلیکوپتر جت‌اش در حیاط خانه فرد مورد نظر فرود خواهد آمد و یک سفر رایگان به ایتالیا را به او هدیه خواهد داد به شرط اینکه اسنادی را امضا کند که او را یکی از افراد مهم در پیتزا کوسانوسترا و حتی سخنگوی آن اعلام می‌کند. وقتی این فرد از تعطیلات برگردد، به نوعی حس خواهد کرد که تا پایان عمر مدیون مافیا است.

پیک نمی‌داند که در صورت وقوع چنین اتفاقی، چه بر سر راننده خواهد آمد. البته شایعاتی بر سر زبان‌ها است. اکثر تحویل‌ها در عصر اتفاق می‌افتند که از نظر عمو انزو، ساعت رسیدگی به کارهای شخصی است. شما چه حسی دارید اگر مجبور شوید عصرانه با خانواده‌تان را ناتمام بگذارید برای اینکه مجبور هستید به ابلهی در گوشه‌ای از کشور زنگ بزنید و از اینکه پیتزای لعنتی‌اش دیر شده، از او عذرخواهی کنید؟ فرض کنید عمو انزو مجبور شود بعد از پنجاه سال خدمت به کشور و خانواده، با بدن خیس از حمام بیرون بیاید تا پاهای یک پسر شانزده ساله را که پیتزای پپرونی‌اش سی و یک دقیقه قبل سفارش داده شده است ببوسد. خدای من! فقط فکر کردن به این، باعث می‌شود نفس پیک بند بیاید.

اما او به هیچ وجه حاضر نیست از این شغل دست بکشد. می‌دانید چرا؟ چون چیزی در این شغل هست که زندگی را سر راست می‌کند. انگار خلبان کامیکازی باشید. ذهن‌تان پاک است. دیگران (کارمندان سوپرمارکت‌ها، همبرگرپزها، مهندسان نرم‌افزار و شغل‌های بی‌معنی‌ دیگری که آمریکا را می‌سازند یعنی بقیه مردم) همه باید همیشه با یکدیگر در حال رقابت باشند.

باید همبرگرها را زودتر بچرخانید یا برنامه‌ها را زودتر دیباگ کنید، بهتر و سریع‌تر از همکلاسی سابقتان که در دو خیابان پایینتر مشغول همین کار است. چون همه باید با هم رقابت کنند و نتیجه این رقابت برای مردم مهم است. چه مسابقه موش‌دوانی لعنتی‌ای. در پیتزا کوسانوسترا هیچ رقابتی وجود ندارد. رقابت مخالف اخلاقیات مافیا است. کسی نباید به دلیل رقابت با فرد مشابهی در جای دیگر، سخت‌کوش شود. شما باید سخت کار کنید تا همه چیز رو به راه باشد؛ اسم‌تان، شرافت‌تان، خانواده‌تان و زندگی‌تان. شاید کسی که کارش سرخ کردن همبرگر است امید به زندگی بیشتری داشته باشد، ولی باید از خودتان بپرسید که چه زندگی‌ای؟ به همین دلیل است که هیچ کسی در دنیا - حتی در ژاپن - نمی‌تواند پیتزا را سریع‌تر از کوسانوسترا تحویل دهد. پیک به پوشیدن یونیفرم افتخار می‌کند، به داشتن خودرو. افتخار می‌کند که زنگ خانه‌های بوربکلیو (پانویس:burbclave) را به صدا در می‌آورد، لباسی سیاه مثل لباس نینجاها دارد و پیتزایی روی شانه که نشانگر دیجیتال روی آن عددی مثل ۱۲:۳۲، ۱۵:۱۵ یا گاه گداری ۲۰:۴۳ را نشان می‌دهد.

محل کار پیک، شعبه شماره ۳۵۶۹ پیتزا کوسانوسترا در ولی [Valley] بود. مشکل کالیفرنیای جنوبی این است که خیابان‌های کافی برای مردمش ندارد. شرکت فیرلاین هر روز خیابان‌های جدید می‌سازد. برای ساختن این خیابان‌ها بلوک‌های بسیاری باید کوبیده شوند ولی به هرحال این خانه‌های دهه‌های هفتاد و هشتاد، ساخته‌ شده‌اند برای ویران شدن. بلوک‌هایی که این خانه‌ها در آن واقع شده‌اند، نه پیاده‌رو دارند و نه مدرسه و نه هیچ چیز دیگر. این بلوک‌ها حتی پلیس منطقه‌ای و کنترل مهاجرت هم ندارند. هر کسی می‌تواند سرش را پایین بیندازد و بدون مشکل وارد آن شود. این بخش‌ها باید قانونمند شوند؛ جایی برای زندگی. دولت‌شهرهایی که قانون اساسی، مرز، پلیس و بقیه چیزهایشان تکمیل باشد. پیک مدتی در نیروی امنیتی دولتی مزارع مری‌لند مسوول بازرسی بود، ولی به خاطر شمشیر کشیدن روی یک متهم، اخراج شد. او با شمشیر به یک نفر حمله کرده بود و با رد کردن شمشیر از درون لباس، جنایتکاری را که می‌خواست وارد یکی از خانه‌ها شود به در خانه دوخته بود. کار او از نظر اصولی درست بود ولی اخراج شد چون کشف کردند که متهم، پسر مشاور رییس سابق دولت شهر مزارع مری‌لند است. آن راسوها یک دلیل هم پیدا کردند: شمشیر سامورایی یک متری، سلاح پذیرفته شده در پروتکل‌های شرکت دفاعی نیست. آن‌ها می‌گفتند که او قواعد پیگرد متهم به تجاوز را رعایت نکرده‌ است. بعد پزشک‌ها گواهی دادند که دزد احتمالی دچار بیماری تیزی-هراسی شده است و این روزها مجبور است به جای استفاده از کارد کره‌خوری، با پشت قاشق کره را روی نان پهن کند. بنا به رای نهایی، شرکت حفاظتی به متهم بدهکار شد و پیک باید برای پرداخت این بدهی پول قرض می‌گرفت. این پول بدون شک باید از مافیا قرض گرفته می‌شد. حالا او بخشی از بانک اطلاعاتی مافیا بود. آن‌ها اطلاعات شبکیه‌اش را داشتند، همینطور نمونه دی.ان.ای، نمودارهای صدا، اثر انگشت، اثر پا، اثر کف دست و هر جای لعنتی دیگری که رویش چروک یا طرحی دیده می‌شد. آن‌ حرامزاده‌ها عملا تمام بدنش را به جوهر آلوده و روی کاغذ مالانده و نتیجه نهایی را دیجیتایزه کرده بودند. به هرحال این پول آن‌ها بود و مطمئنا برایشان مهم بود که به چه کسی قرضش می‌دهند. وقتی هم که درخواست شغل پیک را داد، مافیا خوشحال شد، چون او را می‌شناخت. در عین حال او باید شخصا با پسر مشاور رییس سابق کنار می‌آمد و اتفاقا همین فرد بود که به او پیشنهاد شغل پیک را داد. همه چیز با هم جور بود. درست مثل یک خانواده، البته یک خانواده کودک آزار.

پیتزا کوسانوسترای شماره ۳۵۶۹ در خیابان ویستا و پایین‌تر از مرکز خرید کینگزپارک واقع شده است. خیابان ویستا سابقا خیابان شماره سی.وی.اس.۵ نامیده می‌شد و متعلق به دولت ایالتی کالیفرنیا بود. رقیب اصلی این خیابان هم وضعیت مشابهی داشت. سابقا متعلق به دولت ایالتی بود و کال.۱۲ نام داشت. شرکت کروزوی این خیابان را خریده است. این دو خیابان در بالای محله ولی (پانویس: Valley) به هم می‌رسند و تشکیل یک تقاطع بزرگ را می‌دهند. این تقاطع بارها باعث مناقشه‌های تلخی شده و در دوره‌ای هم توسط تک تیراندازان بسته شده بود، اما در نهایت یک سرمایه‌گذار بزرگ کل تقاطع را خرید و یک بازار بزرگ در آن ساخت که می‌شد با خودرو واردش شد و خرید کرد. حالا دیگر اثر چندانی از خیابان در وسط بازار دیده نمی‌شد و تقاطع شبیه یک پارکینگ بزرگ بود و اگر کسی می‌خواست به یکی از دو خیابان وارد شود باید مسیر مارپیچی را از بین ماشین‌ها پارک شده رانندگی می‌کرد. حرکت در خیابان شماره سی.وی.اس.۵ روان‌تر است، اما کال.۱۲ آسفالت بهتری دارد. این طبیعی است. اصولا خیابان‌های شرکت فیرلینز برای رانندگان تیپ الف طراحی شده‌اند و تاکیدشان بر رساندن خودرو به مقصد است در حالی که شرکت کروزویز روی راحتی سرنشین تاکید دارد و گروه هدفش،‌ رانندگان تیپ ب است.

پیک راننده تیپ الف است. سرعت خودروی او در پیتزا کوسانوسترای ۳۵۶۹ صفر است اما به سرعت روی پدال گاز فشار می‌دهد و با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به خط چپ جاده سی.اس.وی.۵ می‌آید. ماشین او یک لوزی نامرئی است. فضای تاریکی که لوگوهای شرکت را منعکس می‌کند. در جلوی ماشین - درست جایی که ماشین‌های هوا خور، رادیاتور دارند - یک مجموعه نورافکن‌های نارنجی چشمک می‌زنند و جابجا می‌شوند و نتیجه چیزی شبیه به آتش ناشی از گازوییل است. این نور از پنجره عقب وارد ماشین جلویی می‌شود و بعد از منعکس شدن در آینه جلو، به چشم راننده می‌تابد و از آنجا به ضمیر ناخودآگاه آن‌ها فرمان می‌دهد که ممکن است زیر چرخ‌های یک تانکر آتش گرفته حاوی گازوییل له شوند. رانندگان کنار می‌کشند و پیک با محموله پپرونی آتش‌زا، به پیش می‌تازد. لوگو همیشه حاضر است. این لوگوی عظیم تشکیل شده از تعداد بیشماری خودرو که هر کدام توسط آینده‌پردازان منهتن طراحی شده‌اند. هر یک از این آینده‌پردازان برای طراحی هر لوگو برابر حقوق کل عمر پیک، پول می‌گیرد. علی‌رغم تلاش هر لوگو برای برتر از بقیه، همه آن‌ها در کنار هم - بخصوص در سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت - تشکیل یک تابلوی عظیم را می‌دهند که عبارت پیتزا کوسانوسترای ۳۵۶۹ به راحتی روی آن خوانده می‌شود. در واقع خود ساختمان پیتزا کوسانوسترا، در مقابل این تابلوی عظیم چیزی بیشتر از پایه‌ای برای ستون‌های نگه‌دارنده به نظر نمی‌رسد.

تابلوی تبلیغاتی، یک نمونه کلاسیک است. یکی از همان‌هایی که همه‌جا دیده می‌شود. یک شعار که مانند یک یادبود با اهمیت ارزیابی شده: ساده و محترم. تابلو عمو انزو را در یکی از آن کت شلوارهای ایتالیایی‌اش نشان می‌دهد. راه‌های کت و شلوار با پیچ و خمشان مثل تار و پود پارچه به نظر می‌رسند. جیب کت از پارچه براق‌تری است. موهای عمو انزو کاملا به عقب شانه شده است. دقیق و براق. نام شرکت هنر و سلمانی که توسط پسر عموی او اداره می‌شد در کنار تصویر به چشم می‌خورد. این شرکت دومین سلمانی ارزان زنجیره‌ای در جهان بود. عمو انزو در تصویر لبخند نمی‌زند ولی قیافه‌ای مطمئن و دوستانه دارد. مثل یک مدل عکاسی هم نیست بلکه سبک ایستادنش، شبیه یک عمو است. او می‌گوید:

مافیا
شما یک دوست در خانواده دارید!

تابلو برای پیک مثل یک علامت عمل می‌کرد. او می‌دانست که همین که طاق شیشه‌ای شرکت درهای بهشت، گوشه تابلو را محو کند باید به خط سمت راست برود و ترمز کند. خطی که فقط پیرمردها و راننده‌های چلمن از آن استفاده می‌کنند. سپس باید به درون خط ویژه پیتزا کوسانوسترای ۳۵۶۹ برود. پیک دیگری در صف منتظر نیست. عالی است. این یعنی درآمد سریع‌تر، کار سریع‌تر و زندگی سریع‌تر. حینی که وارد منطقه بارگیری می‌شود، سقف ماشین باز شده است و شکاف‌های خالی ویژه پیتزا در دسترس ماشین‌ها قرار گرفته‌اند. شکاف‌ها منتظر پیتزاهای داغند. هنوز منتظرند. پیک بوق را به صدا در می‌آورد. این طبیعی نیست. پنجره منطقه تحویل پیتزا باز می‌شود. هیچ وقت نباید این اتفاق بیافتد. کافی است نگاهی به جزوه‌های درسی دانشگاه پیتزا کوسانوسترا بیاندازید و خواهید دید که این پنجره هیچ وقت نباید باز شود، مگر اینکه مشکلی پیش آمده باشد.

پنجره باز می‌شود و دود بیرون می‌زند. پیک سیستم صوتی خودرو را روشن می‌کند و آژیر سیستم تشخیص دود پیتزا پزی،‌ مانند یک آوار آهنی به داخل ماشین می‌ریزد.

فشار کلید سکوت. سکوت اجباری به پرده‌های گوش آرامش می‌بخشد. شیشه پنجره از آژیر هشدار دهنده دود می‌لرزد. خودرو منتظر است. سقف بیش از حد باز بوده و آلودگی هوا ممکن است به سوکت‌های الکترونیکی شکاف‌های پیتزا صدمه زده باشد. پیک باید زودتر از موعد آن‌ها را تمیز کند. همه چیز برخلاف روند طبیعی پیش می‌رود و این کهکشان پیتزا را به لرزه در خواهد آورد.

در داخل ساختمان، یک مرد آبخازیایی که شبیه توپ فوتبال است در حالی که یک گیره سه شاخه را در دست گرفته از این سو به آن سو می‌دود. او به لهجه آبخازیایی داد و فریاد می‌کند. تمام افرادی که در آشپزخانه‌های پیتزا کوسانوسترا در این منطقه کار می‌کنند، مهاجران آبخازیایی هستند. این شبیه یک آتش واقعی نیست. پیک یک‌بار یک آتش واقعی را در مزارع مریوال از نزدیک دیده است. در آنجا از شدت دود هیچ چیز قابل دیدن نبود. تنها چیزی که بود، دودی بود که معلوم نبود از کجا بلند می‌شود و شعله‌های گاه به گاه در پایین آن. این آتش،‌ آن آتش نبود. این آتش از آن‌هایی بود که فقط دود کافی برای به کار انداختن حس‌گرهای دود را دارند و وقت داشت به دلیل این موضوع مسخره تلف می‌شد.

پیک کلید بوق را پایین نگه داشت. یک مدیر آبخازیایی به پشت پنجره آمد. او می‌توانست هر چیزی که می‌خواهد بگوید و سیستم صوتی، صحبتش را به درون ماشین پیک منتقل می‌کرد، ولی این احمق مثل زمان قدیم به پشت شیشه آمده بود تا رو در رو صحبت کند. عرق کرده و قرمز بود و وقتی تلاش می‌کرد از لغات انگلیسی استفاده کند، چشمانش بسته می‌شد:

‌- آتش. یک آتش کوچک.

پیک چیزی نگفت چون می‌دانست که تمام این ماجرا در حال ضبط شدن روی نوار دوربین‌ها است. این فیلم در عین حال به شکل مستقیم به دانشگاه پیتزا کوسانوسترا منتقل و در زمان واقعی توسط متخصصین علم تحویل پیتزا، تحلیل می‌شد. این فیلم احتمالا داشت برای دانشجویان هم پخش می‌شد. دقیقا برای همان دانشجویی که قرار بود بعد از اخراج این مرد، جای او را بگیرد.

کارمند جدید. غذایش را گذاشت در مایکروفر. ظرف فلزی بود. بوم.

آبخازیا بخشی از اتحاد لعنتی جماهیر شوروی بود. یک مهاجر آبخازیایی که سعی می‌کرد از مایکروفر استفاده کند درست مثل یک کرم کف اقیانوس بود که سعی کند جراحی مغز انجام دهد. مافیا این آدم‌ها را از کجا پیدا می‌کرد؟‌ هیچ آمریکایی‌ای نبود که بتواند یک پیتزا بپزد؟ پیک گفت: «فقط یک برش پیتزا به من بده.»

صحبت از برش‌های پیتزا، مرد را به قرن حاضر برگرداند. شیشه را بست. آژیر کر کننده خطر را خفه کرد. چند لحظه بعد یک بازوی روباتیک ژاپنی، پیتزا را از سقف به داخل ماشین فرستاد و بعد از گذاشتن آن در شکاف، شکاف بسته شد.

پیک از محل تحویل پیتزا بیرون آمد و حین بررسی آدرسی که روی شیشه جلو نشان داده می‌شد و مشخص می‌کرد که باید به چپ بپیچد یا به راست، به سرعتش افزود. اتفاق افتاد. سیستم صوتی این‌بار از طریق فرمان کامپیوتر اصلی خودرو، خاموش شد. چراغ قرمز درون کابین راننده روشن شد. قرمز! یک صدای یک نواخت با ریتمی آهسته شروع به اعلام خطر کرد. یک زمان‌سنج قرمز هم روی شیشه جلو نمایان شد که زمان روی جعبه را اعلام می‌کرد، یعنی ۲۰:۰۰.

آن‌ها به پیک جعبه‌ای داده بودند که ۲۰ دقیقه از عمرش می‌گذشت. او آدرس را بررسی کرد. بیست کیلومتر مانده بود.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید