وای.تی. به ناگهان از خواب میپرد. حتی نمیداند چه وقت به خواب رفته است. صدای مداوم و یکنواخت روتور هلیکوپتر کرختش کرده و بعد به خوابش برده است. حتما هم خیلی خسته بود. واقعا هم هنوز خسته است.
ال. باب. رایف میغرد که «چه بلایی سر این کام نت لعنتی آمده؟»
خلبان میگوید «هیچ کس جواب نمیدهد. نه شناور. نه لس آنجلس و نه حتی بوستون.»
رایف میگوید «با تلفن لکس را بگیرید. با جت میرویم هوستون و بعد میبینیم چه اتفاقی افتاده.»
خلبان کمی با صفحههای کنترل و کلیدها بازی میکند و بعد میگوید «مشکل داریم.»
«دقیقا چی؟»
خلبان سرش را تکان میدهد و میگوید «یک نفر مشغول پارازیت انداختن روی اسکای فون است.»
رییس جمهور میگوید «شاید من بتوانم از خط ریاست جمهوری استفاده کنم.»
و رایف طوری به او نگاه میکند که انگار میخواهد بگوید «خفه شو».
رایف میگوید «کسی سکه دارد؟». فرانک و تونی با تعجب به رایف و بعد به هم نگاه میکنند. او ادامه میدهد «باید یک جایی به زمین بنشینیم و از یک تلفن عمومی تماس لعنتیمان را بگیریم.» و بعد می خندد و داد میکشد «رایف باید از تلفن عمومی استفاده کند!»
یک ثانیه بعد وای.تی. از پنجره به بیرون نگاه میکند و خشکی را میبیند که دو شاهراه در طول آن امتداد یافتهاند. اینجا کالیفرنیا است.
هلیکوپتر با رسیدن به خشکی سرعتش را کم میکند و مسیر شاهراه را در پیش میگیرد. بخش بزرگی از خیابان فاقد چراغ روشنایی و تابلوهای تبلیغاتی است اما لحظاتی نمیگذرد که بیغولههای کنار اتوبان و تابلوهای تبلیغاتی نئون در هم میآمیزمند.
خلبان در حال فرودن آمدن در حیاط پشتی یک شعبه بخر و بپر است. خوشبختانه حیاط خالی است و کسی قرار نیست زیر هلیکوپتر له شود. دو نوجوان در داخل مشغول بازیهای ویدئویی هستند و حتی تصویر هیجان انگیز و پر سر و صدای فرود هلیکوپتر هم نمیتواند باعث شود سرشان را بالا بیاورند. وای.تی. از این موضوع خوشحال است. خجالت میکشد کسی او را با این پیرمردها در یک هلیکوپتر گرانقیمت ببیند. هلیکوپتر بدون کم کردن سرعت چرخش پرهها، روی زمین میایستد و رایف با باز کردن در بیرون پریده، به سمت تلفن عمومی نصب شده روی دیوار میرود.
این آدمها آنقدر احمق هستند که وای.تی. را درست کنار کپسول آتشنشانی نشاندهاند. دختر هم دلیلی نمیبیند که از این فرصت استفاده نکند. در یک حرکت سیلندر را از جایش بیرون میکشد و بعد از بیرون آوردن ضامن ایمنی، آن را به سمت مردها میگیرد و دستهاش را فشار میدهد.
هیچ اتفاقی نمیافتد.
فریاد میکشد «لعنتی» و کپسول را به سمت تونی پرتاب میکند. بدنش را تاب میدهد و پاهایش را از هلیکوپتر بیرون میاندازد تا بدنش هم پشت آن خارج شود اما جیب شلوارش به میله کنار صندلی گیر میکند. تونی هنوز از ضربه کپسول آتشنشانی سنگین شوکه است اما دارد خودش را جمع و جور میکند. فرانک جلو میجهد تا کمرش را بگیرد اما حالا دیگر وای.تی. خودش را آزاد کرده و در فضای آزاد در حال دویدن است. در جلویش حفاظ اطراف شعبه قرار دارد و آنطرف توری سیمی، یک معبد نئوآکوارینها و یک شعبه هنگکنگ بزرگتر آقای لی. تنها راه نجات این است که دوباره از کنار هلیکوپتر رد شود و خودش را به جاده برساند اما خلبان و فرانک و تونی از هلیکوپتر پیاده شده و بین او و خیابان را سد کردهاند.
معبد نئوآکوارینها که بدون شک هیچ کمکی نخواهد کرد. تمام خواهش و التماسی که بلد است را هم بکند، حداکثر به او برگه مجوز حضور در وردخوانی هفته بعد را خواهند داد. اما داستان هنگکنگ بزرگتر آقای لی فرق دارد. به سمت حفاظ میدود و شروع میکند به بالا رفتن از آن. دو متر که بالا برود به سیمهای خاردار میرسد اما انتظار دارد که لباس سرتاسریاش حداقل بخش بزرگی از تیغها و سوزنها را خنثی کند.
تا نیمه راه بالا رفتهاست که دستهایی سنگین و محکم کمرش را میچسبد. دیگر شانسی ندارد. خود ال.باب.رایف او را پایین میکشد و دست و پا زدن و لگد انداختنش در هوا هم هیچ فایدهای ندارد. مرد دو قدم عقب میرود، میچرخد و دختر را به سمت هلیکوپتر هدایت میکند.
وای.تی. به شعبه هنگکنگ نگاه میکند. به رهایی خیلی نزدیک شده بود.
کسی در پارکینگ است. یک پیامرسان که از خیابان جدا شده و با آرامش به داخل شعبه آمده.
وای.تی. جیغ میکشد «هـی!» و با چرخاندن مچ دست به سمت صورت، کلیدی در یقه لباسش را فشار میدهد و تمام لباس به رنگ آبی و نارنجی درخشان درمیآید «هی. من پیامرسانم. اسمم وای.تی است! این عوضیها مرا گروگان گرفتهاند.»
پیام رسان هم فریاد میکشد «واو! چه عوضیهایی.» و چیزی میپرسد که وای.تی. نمیشنود. حالا تنها صدا صدای پرههای هلیکوپتر است.
دوباره تمام نفسش را جمع میکند و جیغ میکشد «دارند من را به لکس میبرند.» و رایف با صورت داخل هلیکوپتر پرتاباش میکند. خلبان دسته را میکشد و هلیکوپتر در حالی که با انواع تجهیزات ممکن از روی سقف شعبه هنگ کنگ بزرگتر آقای لی زیر نظر گرفته شده، از زمین بلند میشود.
در پارکینگ، پیامرسان بلند شدن هلیکوپتر را نگاه میکند. با آن همه سلاح که به زیرش بسته شده، موجود جذابی است.
اما ظاهرا آدمهای تویش خیلی عوضی هستند و نیت بدی هم در مورد این دختر دارند.
پیامرسان تلفن جیبیاش را بیرون میآورد و به مرکز رادی.کی.اس وصل میشود و با فشردن یک دگمه قرمز، کد را وارد میکند.
دو هزار و پانصد پیامرسان در ساحل رودخانه لس آنجس جمع شدهاند. کمی پایینتر ویتالی چرنوبیل و ملتداون مشغول اجرای جدیدترین تک آهنگشان به نام «ترافیک کنترل شده» هستند. تعدادی از پیام رسانها روی اسکیت هایشان از موقعیت استفاده کرده و با ضربات آهنگ از شیب کنار رودخانه پایین و بالا میروند. تنهاآهنگ ویتالی که زنده اجرا شود این قابلیت را دارد که آدرنالین خون یک پیامرسان را آنقدر بالا ببرد که حاضر باشد از چنین شیبی با سرعت صد و بیست کیلومتر به پایین بلغزد.
همه مشغول آهنگ هستند که یک افکت جدید همه را متحیر میکند. طرفداران آهنگ به ناگهان به مانند یک کهکشان نورانی میشوند. دو هزار و پانصد ستاره در جمعیت ظاهر شده و در لحظه اول به نظر میرسد که یک افکت جدید تصویری است که ویتالی به کار گرفته. چیزی شبیه به نور چشمک زنی که به هر نفر وصل شده باشد. پیامرسانها به پایین نگاه میکنند. نور روی کمرشان است. یک چراغ قرمز روی تلفنهایشان دارد چشمک میزند. احتمالا یک اسکیتسوار که دچار دردسر شده، سیگنال کمک را فعال کرده است.
در هنگکنگ بزرگتر آقای لی شعبه فونیکس، موشطوری شماره بی.هفتصد و هشتاد و دو بیدار شده.
فیدو بیدار شده چون بقیه سگها دارند پارس میکنند.
صدای پارس همیشه هست. معمولا از فاصله خیلی دور. فیدو میداند که پارسهای خیلی دور به اهمیت پارسهای نزدیک نیستند و معمولا با وجود شنیدن آنها، میخوابد.
اما گاهی پارسهای دور صدای خاصی دارند که فیدو را هیجان زده میکند و نمیتواند دوباره بخوابد. با شنیدن این پارسها، باید بیدار شود.
حالا هم یکی از این پارسها به گوش میرسد. فاصلهاش خیلی دور است اما فوق العاده پر اهمیت است. یک سگ خوب در یک جایی ناراحت است. آنقدر ناراحت که همه سگهای گلهاش دارند به همین خاطر پارس میکنند.
فیدو به پارس سگها گوش میدهد. بسیار هیجانزده شده. غریبههای بد نزدیک یک حیاط شدهاند. آنها پرواز میکردند. تفنگ هم داشتند.
فیدو اصلا از تفنگ و اسلحه خوشش نمیآید. یکبار یک غریبه با تفنگ به او شلیک کرده و باعث صدمهاش شده است. بعد یک دختر خوب آمده و به او کمک کرده.
این غریبهها واقعا آدمهای بدی هستند. هر سگ عاقلی تلاش خواهد کرد به آنها حمله کند و آنها را از منطقه فراری دهد. فیدو بازهم به پارسها گوش میدهد و قیافه دقیق آنها و صدای حرف زدنشان را یاد میگیرد. اگر یکی از این آدمها وارد حیاط او بشود، بسیار ناراحت خواهد شد.
پارس بعدی میگوید که آدمهای بد یک نفر را تعقیب میکردهاند. از صداها میتواند تشخیص دهد که میخواستهاند دختری را اذیت کنند.
غریبهها در حال آزار دختری هستند که او را دوست دارد!
فیدو بیشتر از هر چیزی که در عمرش بوده، عصبانی است. حتی عصبانیتر از وقتی که آدم بد با اسلحه او را اذیت کرد.
وظیفه او بیرون نگه داشتن غریبهها از حیاط است. کار دیگری ندارد. اما حفاظت از دختری که دوستش دارد از این هم مهمتر است. این از هر چیزی مهمتر است. هیچ چیز نمیتواند جلوی کمک او به دوستش را بگیرد. حتی حصار.
حصار بسیار بلند است اما یادش هست که زمانی میتوانست از روی چیزهایی که از قدش هم بلندتر هستند بپرد.
فیدو از خانهاش بیرون میآید و پاهایش را زیر بدنش جمع میکند و قبل از اینکه یادش بیاید که نمیتواند از روی این حصار بپرد، از روی آن میپرد. تضاد در تصمیم برای خودش هم جالب است ولی به هرحال به عنوان یک سگ، موجود چندان منطقی و تحلیلگری نیست.
پارس در حال گسترش به یک منطقه دیگر است. تمام سگهای خوب یک منطقه جدید دارند به همدیگر هشدار میدهند که چند غریبه خیلی بد دختری که فیدو را خیلی دوست دارد دارند به آن محل وارد میشوند. فیدو منطقه را در مغزش میبیند. بزرگ است و باز. مانند یک پارک عالی برای دویدن به دنبال فریزبی. کلی چیز پرنده بزرگ در آنجا است. در محوطه کناری آنجا، چند سگ خوب زندگی میکنند.
فیدو صدای پارس آن سگها را میشنود. آنها دارند جواب میدهند. میداند که آنها کجا هستند. خیلی دور. اما از طریق خیابان میشود به آنجا رسید. فیدو همه خیابانها را بلد است. میدود و میدود و میداند که دارد کجا میرود.
در ابتدا، تنها نشانه از خارج شدن موشطوری B782 از خانهاش، جرقههایی است که در وسط حیاط پخش میشود. اما وقتی به خیابان میرسد و در آن شروع به دویدن میکند، ردی بسیار آشکار به جا میگذارد: شیشه خردههای ناشی از چراغ خودروها در هر چهار خط اتوبان که در همانجایی که بودهاند خرد شده و به زمین ریختهاند.
بخشی از سیاست دوستی با همسایگان آقای لی میگوید که هیچ موشطوریای حق ندارد در مناطق مسکونی دیوار صوتی را بشکند. اما فیدو آنقدر عجله دارد که نمیتواند خودش را با سیاستهای برنامهریزی شده هماهنگ کند. او دارد میدود.