فصل پنجاه و شش

«من روی شناور دنبال یک تکه نرم‌افزار هستم - اگر دقیق بگویم یک جور دارو - که پنج هزار سال قبل توسط یک شخصیت سومری به اسم انکی نوشته شده؛ یک هکر عصب‌شناختی.»

آقای لی می‌گوید «و این که گفتی به چه معناست؟»

«یعنی یک نفر که می‌توانسته مغز بقیه آدم‌ها را از طریق داده‌های صوتی برنامه‌نویسی کند. به این برنامه‌ها نام‌شاب می‌گفتند.»

صورت ان.جی. هیچ نمودی از هیچ احساسی ندارد. یک پک دیگر به سیگارش می‌زند و دودش را به سمت سقف می‌فرستد و به پخش شدن و محو شدن آن روی سقف نگاه می‌کند. می‌گوید «مکانیزمش چیست؟»

«ما دو جور زبان در مغزمان داریم. زبانی که الان استفاده‌اش می‌کنیم آنی است که یادش گرفته‌ایم. این زبان در طول یاد گرفته شدن مغز ما را تغییر می‌دهد. اما زبانی هم هست که در ساختارهای عمیق مغز شکل گرفته، این زبان بین همه انسان‌ها مشترک است. این زبان شامل ساختارهایی در مغز است که از مسیرهای عصبی تشکیل شده‌اند تا به مغز اجازه دهند که زبان‌های سطح بالاتر را یاد بگیرد.»

عمو انزو می‌گوید «زیرساخت‌های زبانی.»

«بله. فکر می‌کنم 'ساختارهای عمیق' و 'زیرساخت‌های زبانی' یک چیز باشند. به هرحال، ما تحت شرایط خاصی می‌توانیم به این زیرساخت‌های زبانی دسترسی پیدا کنیم. اصلاح گلوسولالیا (glossolalia) یا همان صحبت کردن با آواهای زبانی، نمود بیرونی این ساختار است که سیستم صوتی به این ساختارهای عمیق وصل می‌شود و بدون ایفای نقشی توسط زبان‌های سطح بالاتر آموخته شده، اصوات تولید می‌شوند. هر کسی گاهی این را تجربه می‌کند.»

ان.جی. می‌پرسد «و این سیستم ورودی هم دارد؟»

«دقیقا مساله مهم همین است. این سیستم می‌تواند معکوس هم کار کند. در شرایط مناسب گوش‌ها - یا چشم - می‌توانند به این ساختارهای عمیق متصل شوند و بدون دخالت و کارکرد زبان‌های سطح بالاتر، به آن برسند. مثلا اگر کسی هجاهای درست را بلد باشد یا بتواند تصاویر صحیح را تولید کند، اطلاعات بدون عبور از سیستم‌های امنیتی مغز شما، مستقیم به لایه‌هایی پایینی آن می‌رسند. مثل نفوذگری که با رد شدن از همه لایه‌های امنیتی وارد یک سیستم کامپیوتری می‌شود و خودش را به مرکز سیستم عامل می‌رساند و بعد می‌تواند ماشین را به طور کامل به زیر کنترل خود در بیاورد.»

ان.جی. می‌گوید «و در این شرایط کسانی که به کامپیوترشان نفوذ شده، دیگر کنترلی بر آن ندارند.»

«درست است. چون آن‌ها دسترسی سطح بالاتری به ماشین دارند و حالا که در سطح زیری، دسترسی قطع شده آن‌ها دیگر نمی‌توانند کامپیوتر را کنترل کنند. به همین شکل اگر یک هکر عصب‌شناختی خودش را به ساختارهای عمیق مغز شما وصل کند، راهی ندارید که شخصا او را بیرون کنید - چون ما به شکل خودآگاه نمی‌توانیم روی آن لایه از مغز اثر بگذاریم.»

آقای لی وسط حرف هیرو می‌پرد و می‌گوید «و این چه ربطی به لوح گلی روی انترپرایز دارد؟»

«صبر کنید به آن هم می‌رسیم. این زبان مربوط می‌شود به مرحله آغازی اجتماعی شدن انسان. جوامع اولیه با قوانین شفاهی ای به نام مه کنترل می‌شدند. مه چیزی بود شبیه برنامه‌های کوچک برای انسان‌ها. یک عنصر حیاتی برای گذار از انسان غار نشین به جوامع سازمان یافته کشاورزی. برای مثال یک برنامه / مه بود برای سوراخ کردن زمین و گذاشتن دانه در آن. یک برنامه بود برای پختن نان و یکی هم برای ساختن خانه. برای مسایل سطح بالاتر مثل جنگ و سیاست و مناسک دینی هم مه وجود داشت. هر مهارتی که لازم بود تا یک جامعه خودکفا بتواند ادامه حیات بدهد، توسط مه‌های مختلف تعریف شده بود. این‌ها را در ابتدا برای نگهداری سینه به سینه انتقال می‌دادند اما بعدها، شروع کردند به نوشتن آن ها در لوحه‌های گلی. وظیفه نگهداری از لوح‌ها با معابد محلی بود که به سرعت تبدیل شدند به بانک اطلاعاتی مه‌ها. حفاظت و نگهداری از این بانک اطلاعاتی به عهده کشیش/پادشاهی بود که ان نامیده می‌شد. اگر کسی مثلا نیاز به نان داشت، باید به سراغ ان یا آدم‌های زیر دستش می‌رفت. این فرد سراغ بانک اطلاعاتی می‌رفت و لوح مربوط به پخت نان را دانلود می‌کرد. بعد کافی بود مراحل گفته شده در لوح را دنبال کنند تا نان به دست بیاید.

«در این شرایط یک مدیریت مرکزی لازم بود تا بر عملکرد و کاربرد کل مه‌ها نظارت کند. مثلا اگر مه مربوط به کاشت دانه در زمین در زمان اشتباه انجام می‌شد، گیاهی رشد نمی‌کرد و همه از گرسنگی هلاک می‌شدند. تنها روش برای کسب اطمینان از زمان‌بندی صحیح ساخت رصد خانه‌هایی بود که در نقاط مختلف آسمان را برای مطلع شدن از وضعیت فصل‌ها زیر نظر بگیرند. پس سومری‌ها بزرگترین برج‌ها را ساختند که به گفته کتب مقدس، قرار بود به بهشت برسد. ان‌ها می‌توانستند از این برج‌ها و با ابزارهای نجومی، آسمان و در نتیجه تقویم را زیر نظر داشته باشند و با کاشت و برداشت به موقع، اقتصاد را به پیش ببرند.»

عمو انزو می‌گوید «ولی فکر کنم همان مشکل مرغ و تخم‌مرغ را اینجا هم داریم. خود جامعه در ابتدا چطور منظم شد؟»

«یک مفهوم اطلاعاتی هم در این وسط وجود دارد به نام متاویروس که باعث می‌شود سیستم‌های اطلاعاتی خودشان را با ویروس‌هایی تنظیم شده، آلوده کنند. این شاید یکی از مفاهیم پایه‌ای طبیعت باشد - مثل انتخاب اصلح داروینی - یا شاید چیزی باشد سطح بالاتر که از طریق امواج رادیو یا حتی ستاره‌های دنباله‌دار در جهان در گردش باشد - نمی‌دانم. در هر صورت وقتی این ویروس به یک گروه برنامه اطلاعاتی دیگر برخورد می‌کرده که سطح پیچدگی‌اش از حد خاصی بالاتر بوده، آن را آلوده می‌کرده و سیستم پیچیده نه فقط آلوده که ناقل ویروس هم می‌شده.

«در زمانی خیلی دور، یک متاویروس نسل بشر را هم آلوده کرده. اولین چیزی که این ویروس باعث آن شد، باز شدن جعبه پاندورای ویروس‌های دی.ان.ای. بود؛ چیزهایی مثل وبا، آنفولانزا و غیره. از آن تاریخ به بعد سلامتی مطلق و زندگی بسیار طولانی تبدیل شد به یک افسانه. حتی در اسطوره‌های سقوط از بهشت هم رد پای این داستان‌ها کاملا قابل مشاهده است. اکثر ادیان می‌گوید که انسان بعد از رانده شدن از بهشت بود که دچار رنج و بیماری و مرگ شد.

«حالا دیگر بیماری به یک کشتزار مناسب رسیده بود و ما هنوز هم گاه گداری ویروس‌های دی.ان.ای جدید می‌بینم ولی در کل بدن ما در برابر آن‌ها تا حدی ایمنی پیدا کرده.»

ان.جی. که با دقت گوش می‌کند می‌گوید «شاید هم متاویروس عامل به وجود آمدن همه بیماری‌هایی بوده که روی بدن انسان کار می‌کنند.»

«ممکن است. به هرحال فرهنگ سومری - جامعه‌ای که مبتنی بر مه‌ها ساخته شده بود - تعریف دیگری است از متاویروس. به جز اینکه در این حالت ویروس به جای کارکرد مبتنی بر دی.ان.ای.، از طریق زبان منتقل می‌شد.»

آقای لی می‌گوید «ببخشید، یعنی می‌گویید که تمدن مثل یک بیماری مسری شروع شد؟»

«تمدن به معنای اولیه‌اش بله. هر مه یک جور ویروس بود که از مفهوم اولیه متاورس مشتق شده بود. به مثال پختن نان نگاه کنید. وقتی این مه وارد جامعه شد، یک نرم‌افزار کامل بود که با مفهوم انتخاب طبیعی هم سازگار بود: جامعه‌ای که بتواند نان بپزد شانس بقای بسیار بیشتری از جامعه‌ای دارد که این‌کاررا بلد نیست. طبیعتا بقای این جامعه هم به نوبه خود باعث گسترش مه خواهد شد یعنی جامعه مانند یک میزبان این قطعه نرم‌افزاری را پذیرایی کرده و سپس انتقال خواهد داد. این مه را تبدیل به ویروس می‌کند. فرهنگ سومری - و معابد پر از مه آن - در اصل کلکسیونی بود از ویروس‌های موفق که در طول هزار سال انباشته شده بودند. آن جامعه هم مثل همین جامعه مبتنی بر شرکت‌های ما بود با این اختلاف که به جای شعبه‌ها، زیگورات‌ها کشور را پر کرده بودند و به جای پرونده‌های سه بستی، لوحه‌ها حاوی مهمترین اطلاعات کشور بودند.

«کلمه سومری برای 'ذهن' یا 'فرزانگی' لغتی است برابر با 'گوش'. این چیزی است که جامعه از آن ساخته شده بود: گوش‌هایی که بدن به آن متصل شده است. دریافت‌کنندگان منفعل اطلاعات. اما انکی فرق داشت. انکی کسی بود که کارش را به خوبی بلد بود. او توانایی نوشتن مه‌های جدید را داشت - یک هکر بود. او در واقع اولین بشر مدرن بود، یک انسان کاملا خودآگاه، مثل ما.

«از یک جا به بعد، انکی کشف کرد که جامعه سومر در یک تسلسل افتاده. مردم فقط مه‌های قدیمی را تکرار می‌کنند بدون اینکه چیزی جدید خلق شود. مردم از خودشان فکری ندارند. حدس من این است که انکی کشف کرد که یکی از معدود - یا حتی تنها - انسان‌های دارای آگاهی در جهان است. کشف کرد که برای پیشرفت بشریت، مردم باید از دست این تمدن خشک رها شوند.

«به همین دلیل بود که او نام‌شاب انکی را ساخت، یک ضد ویروس که از همان مسیرهای مورد استفاده متاویروس گسترش پیدا می‌کرد. این برنامه‌ هم از طریق ساختارهای عمیق مغز منتقل می‌شد. بعد از این اتفاق دیگر کسی زبان سومری یا هیچ زبان مبتنی بر ساختارهای عمیق مغز را نفهمید. حالا آدم‌ها از ساختار عمیق و مشترکشان جدا شده بودند و مجبور شدند شروع کنند به ساختن زبان‌های جدیدی که اشتراک چندانی با یکدیگر نداشتند. حالا دیگر مه کار نمی‌کرد و نوشتن مه جدید هم ممکن نبود. در این شرایط، انتقال متاویروس‌ هم دیگر غیر ممکن شد.

عمو انزو می‌گوید «پس چرا همه از نبود نان نمردند؟ مگر مه ساخت نان را از دست نداده بودند؟»

«احتمالا تعدادی مردند. بقیه از لایه‌های سطح بالاتر مغز استفاده کردند و دوباره این‌کار را یاد گرفتند. ما می‌توانیم بگوییم که نام‌شاب انکی شروع خودآگاهی بشر بود - اولین باری که مجبور شدیم به خاطر خودمان فکر کنیم. این شروع کار دین‌های عقلانی هم بود یعنی اولین باری که شروع کردیم به اندیشیدن درباره مفاهیم انتزاعی مانند خدا، خیر و شر. بابل هم از همین‌جا آغاز شد. از نظر لغوی، بابل یعنی 'دروازه خدا'؛ دروازه‌ای که خدا از طریق آن توانست به نژاد بشر دست پیدا کند. بابل دروازه ذهن ما است، دروازه‌ای که توسط نام‌شاب انکی و رها کردن ما از متاویروس و بخشیدن توانایی تفکر به ما گشوده شده - این حادثه ما را از یک دنیای ماتریالیستی به یک دنیای دوالیستی کشاند - یک دنیای باینری که در آن هم اجزای فیزیکی حضور داشتند و هم اجزای معنوی.

«احتمالا تغییرات جدی و حتی آشوب‌هایی هم به وجود آمد. انکی یا پسرش مردوک سعی کردند با جایگزین کردن مه‌های قدیم با قانون‌های جدید نظم را به جامعه برگردانند - منظورم قانون حمورابی است. نتیجه تا حدی موفقیت آمیز بود. البته پرستش عاشره در بسیاری شهرها ادامه پیدا کرد. این یک مذهب قدرتمند بود، بخشی از فرهنگ سومر که خودش را از طریق فرهنگ شفاهی و مبادله مایعات بدن منتقل می‌کرد. فراموش نکنید که آن دوران فحشای مذهبی رایج بود و حتی آن‌ها بچه‌های یتیم را به فرزندی قبول می‌کردند تا از طریق شیردادن، ویروس را به آن‌ها منتقل کنند.»

ان.جی. می‌گوید «یک دقیقه صبر کن. حالا دوباره داری در مورد ویروس بیولوژیک حرف می‌زنی.»

«دقیقا. این مساله مهم در مورد عاشره است. عاشره هر دو است. به عنوان مثال به تب‌خال نگاه کنید. ویروس تب‌خال بعد از ورود به بدن مستقیم به سراغ سیستم عصبی می‌رود. بخشی از آسیب به سیستم‌های عصبی پیرامونی می‌رسد اما قسمتی از مشکل مستقیما به مغز می‌رسد و برای همیشه در آنجا ماندگار می‌شود - بیماری مثل ماری که به دور چیزی چمبره زده باشد، مغز را ول نمی‌کند. ویروس عاشره هم که ممکن است نوعی تب‌خال باشد یا حتی خود آن که از جدار سلول می‌گذرد و سراغ هسته آن می‌رود و دی.ان.ای. را به همان شیوه که استرویدها کار می‌کنند، دچار مشکل می‌کند. البته عاشره بسیار پیچیده‌تر از استروید است.»

«و وقتی که دی.ان.ای. تغییر پیدا کرد، چه اتفاقی می‌افتد؟»

«هنوز هیچ کس در این باره تحقیق درستی انجام نداده. البته شاید به جز ال. باب رایف. چیزی که من حدس می‌زنم این است که زبان بنیادی از طریق این تغییر به سطحی بالاتر آورده می‌شود و باعث می‌شود مردم شروع به صحبت به آواهای آن کنند و بیشتر از بقیه هم مستعد اثر مه‌ها باشند. یک حدسم هم این است که ویروس باعث رفتارهای غیرعقلانی شود، شاید هم پایین آوردن مقاومت در برابر ویروس‌های عقیدتی و حتی بروز رفتارهای بی‌قاعده جنسی. شاید همه اینها با هم.»

عمو انزو با علاقه می‌پرسد «به نظرت هر ویروس عقیدتی یک نمونه مشابه بیولوژیک هم دارد؟»

«نه. تا جایی که من می‌دانم عاشره تنها مورد مشاهده شده است. به همین دلیل هم است که از تمام مه‌ها و شعایر مذهبی که در سومر مرسوم بوده، تنها موارد مرتبط با عاشره است که هنوز ادامه دارد. به ویروس‌های عقیدتی می‌شود مهر باطل زد، مثلا همان‌طور که در مورد اندیشه نازی این اتفاق افتاد اما در مورد عاشره به خاطر جنبه‌های بیولوژیکی که دارد، این امکان هست که به شکل غیرفعال در بدن انسان‌ها باقی بماند. بعد از حادثه بابل، عاشره هنوز در بدن انسان‌ها بود و نسل به نسل از طریق مادر به فرزند و از طریق عشق‌بازی منتقل می‌شد.

«ما همه مستعد پذیرش ویروس‌های نظری هستیم. مثلا هیستریای جمعی. یا تم موسیقی‌ای که به ناگهان به ذهنتان می‌رسد و‌ آنقدر تکرارش می‌کنید تا دور و بری‌ها هم شروع می‌کنند به تکرارش. جوک‌ها. افسانه‌های شهری. ادیان عجیب و غریب. مارکسیسم. اصلا مهم نیست که چقدر باهوش باشیم، همیشه بخشی غیرعقلانی در وجود ما هست که باعث می‌شود اطلاعات خود تکثیر شونده را بپذیریم. اما اگر کسی به شکل فیزیکی دچار ویروس عاشره شده باشد، در مقابل اینجور ویروس‌های اطالاعاتی بسیار آسیب‌پذیرتر می‌شود. تنها چیزی هم که باعث می‌شود این مجموعه از ویروس‌های اطلاعاتی دنیا را برندارند، فاکتور بابل است - دیوار عدم تفاهم دو طرفه بین گروه‌های انسانی که نژاد بشر را بخش بخش کرده و از ویروس در امان نگه داشته است.

«بابل باعث شد تعداد زبان‌های دنیا به شکل انفجاری زیاد شود. این بخشی از نقشه انکی بود. فرهنگ‌های تک زبانی مثل مزرعه‌های یکدست ذرت به شدت مستعد بیماری‌های مسری هستند اما فرهنگ‌های متنوع مثل گیاهان یک چمنزار بزرگ هستند که مقاومت خیلی بیشتری در برابر آفت‌ها دارند. بعد از چند هزار سال، یک زبان جدید به وجود آمد - عبری - که انعطاف‌پذیری و قدرت خارق العاده‌ای داشت. معتقدان به مکتب تثنیه - گروهی از یکتاپرستان رادیکال قرن شش و هفت قبل از میلاد - اولین کسانی بودند که از مزایای این زبان جدید استفاده کردند. این گروه در دوره‌ای زندگی می‌کردند که ناسیونالیسم بسیار رایج بود و بیگانه‌گریزی شدیدا ریشه دار و همین امر باعث شد نفی عقاید خارجی مثل پرستش عاشره، راحت‌تر شود. آن‌ها داستان‌های قدیمی را به شکل تورات جمع آوری کردند و قانونی به آن اضافه کردند که گسترش آن را در طول تاریخ تضمین کند. این قانون می‌گفت که 'این متن باید بدون تغییر تکثیر و هر روز خوانده شود.' این‌کارنوعی واکسینه کردن اطلاعات بود در مقابل تغییر. این گروه، داده‌های خود را به یک جسم قابل کنترل تبدیل کردند.

«آن‌ها شاید از این هم فراتر رفته باشند. شواهدی حاکی از بکارگیری جنگ‌افزار بیولوژیک در زمان حمله سناشریب به اورشلیم در دست است. شاید معتقدین به کتاب ثانی هم ان متعلق به خودشان را داشتند. یا شاید درکشان از ویروس‌ها آنقدر پیشرفته بود که توانستند از نمونه‌های طبیعی آن در جنگ به نفع خود استفاده کنند. دانش انباشته شده نزد این گروه نسل اندر نسل به همفکران منتقل شد تا بالاخره توانست در دو هزار سال بعد، در اورپا توسط جادوگران کابالیست، بعل‌شم‌ها و عالمان اسم اعظم استفاده شود.

«در هر صورت این سرآغاز و تولد دین‌های عقلانی بود. تمام دین‌های تک خدایی بعدی - یعنی تمام ادیانی که مسلمین آن‌ها را اهل کتاب می‌خوانند - ریشه در همین اعتقادات داشت. برای مثال قرآن کتابی است که بدون هیچ تغییری نسل اندر نسل حفاظت و تکثیر شده است و هر کسی هم که به آن اعتقاد داشته باشد هیچ وقت به خودش اجازه نخواهد داد حتی یک حرف آن را جابجا کند. چنین عقایدی بودند که توانستند جلوی نفوذ عاشره را بگیرند و بعد از چند صد سال، تک تک مناطقی که قبلا تحت نفوذ آن دین جادویی قرار داشت - از هند تا اسپانیا - تحت سلطه ادیان عقلانی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام قرار گرفت.

«البته دین عاشره به خاطر پیوستگی‌اش با ساقه مغز‌ و انتقال نسل به نسل از طریق آن گاه به گاه خودش را در لایه‌های بالاتر هم نشان می‌دهد. مثلا در مورد یهودیت این نمود در گروه فاریسی‌ها که عقاید یهود را به شکل مجموعه‌ای از قوانین خداپرستانه غیرقابل تغییر درآوردند نشان داد. این گروه با داشتن معبدی حاوی قوانین و لزوم مراجعه مردم به روحانیان حافظ آن برای دریافت دستورات، یادآور وضعیت خفقان آور سومر قدیم بود.

«بعثت مسیح، راهی بود برای بیرون بردن یهود از وضعیتی که گرفتار آن شده بود - یک جور تکرار کاری که انکی کرد. انجیل مسیح، نام‌شاب جدید بود. روشی برای بیرون کشیدن دین از معابد و خلاص کردن آن از انحصار روحانیون یهود و ایجاد امکان دسترسی همه مردم به پادشاهی خداوند. این نکته از موعظه‌های شخص مسیح هم قابل درک است و بعد هم به شکل نمادین در خالی دیدن مقبره مسیح، می‌توان آن را دید. بعد از به صلیب کشیده شدن او، نزدیکانش به مقبره او رفتند تا بدنش را پیدا کنند ولی هیچ چیز آنجا نبود. پیام این اتفاق کاملا روشن است:‌از مسیح بت نسازید چرا که عقایدش مستقل از بدنش هستند و کلیسای مسیح نباید در دستان یک فرد یا یک گروه باقی بماند.

«اما جامعه‌ای که به مذهب سفت و سخت فاریسی‌ها عادت کرده بود نمی‌توانست درک کند که دین می‌تواند مردمی و بدون سلسله مراتب کلیسایی باشد. آن‌ها به پاپ و اسقف و کشیش نیاز داشتند و واقعه رستاخیز مسیح به انجیل اضافه شد. حالا دوباره دین تبدیل شده بود به بت سازی از حوادث و افراد. در نسخه جدید انجیل، مسیح بعد از مرگ به دنیا برمی‌گردد تا سازمانی به اسم کلیسا درست کند و بعد این کلیسا به دو شاخه کلیسای شرقی و غربی امپراتوری روم تقسیم می‌شود - یک سیستم مذهبی خشن، خشک و غیرعقلانی جدید.

«در همین حال کلیسای پنجاهه تاسیس می‌شود. مسیحی‌های اولیه با زبانی غیرقابل فهم حرف می‌زنند. انجیل می‌گوید «و همگان شگفت‌زده و متحیر بودند و از یکدیگر می‌پرسیدند که اینان به چه زبانی سخن می‌گویند؟». خب من فکر می‌کنم بتوانم به این سوال جواب بدهم. این یک همه‌گیری ویروسی بود. عاشره هنوز حضور داشت و حتی بعد از پیروزی مکتب تثنیه هنوز هم در بین مردم گشت و گذار می‌کرد. تا مدتی طولانی بهداشت اطلاعاتی که از طرف یهودی‌ها اعمال شده بود به او اجازه سر بلند کردن نمی‌داد اما در اولین روزهای ظهور مسیحیت احتمالا آشوبی جدید کشور را فرا گرفته بود و تعداد زیادی دین‌دار رادیکال یا آزاداندیش همه جا پرسه می‌زنند و با خوشحالی از تضعیف دین قدیمی، سنت‌ها را محترم نمی‌شمردند. احتمالا این آدم‌ها شروع کردند به صحبت کردن با یکدیگر به زبان عدن.

«خط غالب کلیسای مسیحی، دعاهایی را که به زبان‌های غیرقابل فهم خوانده می‌شد رد کرد. آن‌ها سال‌های سال این شکل از دعا را نپذیرفتند تا اینکه بالاخره در سال ۳۸۱ شورای قسطنطنیه پذیرفت که این‌گونه دعا می‌تواند در مسیحیت باقی بماند. البته این سنت تا سال‌های سال امری حاشیه‌ای در دنیای مسیحیت بود تا اینکه بالاخره در قرن شانزدهم که سنت لوییس برتراند با استفاده از آن چندین هزار بومی‌ آمریکایی را مسیحی کرد و باعث شد کلیسا توجه بیشتری به آن بکند. قبل ذکر است که به محض مسیحی شدن، بومی‌ها دیگر اجازه نداشتند به آن شیوه دعا کنند و باید مثل همه مسیحی‌های دیگر برای دعا کردن لاتین می‌آموختند.

«اصلاح مذهبی، دریچه را بازتر کرد اما طرفداران مکتب پنجاهه، عملا تا سال ۱۹۰۰ در انزوا بودند. در این سال گروهی از دانشجویان مذهبی انجیل، به ناگهان در کانزاس شروع کردند به صحبت و دعا به اصوات نامفهوم. این موضوع گسترش یافت و به تگزاس رسید و تبدیل شد به یک جنبش واگیردار که مانند جنگل خشکی که آتش گرفته باشد، در طول مدت کوتاهی کل آمریکا را فرا گرفت و در سال ۱۹۰۶ به چین و هند هم رسید. رسانه‌های جمعی قرن بیستم، سطح بالای سواد و حمل و نقل سریع عوامل اصلی این گسترش سریع بودند. در کشورهای جهان سوم، این سبک از دعا به سرعت وحشتناکی بین مردم گسترش یافت. به حدی که در اوایل دهه هشتاد، تعداد پنجاهه‌ای‌های کل دنیا را ده‌ها میلیون نفر تخمین می‌زدند.

«حالا نوبت تلویزیون بود و عالیجناب وینی که توسط قدرت رسانه‌ای بزرگی به اسم ال. باب رایف حمایت می‌شد. شیوه‌ای که عالیجناب وین توسط شو‌های تلویزیونی، بروشورها و شعبه‌های کلیسایش تبلیغ می‌کند ربط مستقیم دارد به شاخه‌های پنجاهه در مسیحیت اولیه و فرقه‌های ادیان کافران پیشا مذهبی که دعا و جادو را با وردهای نامفهوم به هم می‌آمیختند. عاشره هنوز زنده است. پیرلی گیتس عالیجناب وین، همان فرقه عاشره است.»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید