بندی که قرار است کنسرت را شروع کنند، «نیروی روانزخم صریح» نام دارند و در حوالی ساعت ۹ برنامه خود را شروع میکنند. در اولین قطعه قدرتی، رشته بلندگوهای ردیف چهار سمت چپ تاب نمیآورند و اتصال کوتاه میشوند و میسوزند. جرقهها به هوا میپاشد و جمعیت اسکیتسوار را دیوانه میکند. خودروی کنترل صوت، مدارها را از هم ایزوله کرده و هیچ چیز و هیچ کس دیگر صدمه نمیبیند. برنامه نیروی روانزخم صریح، یک رگه سنگین است با الهام از ایدههای ضد تکنولوژی ملتداون.
آنها حوالی یک ساعتی میزنند و بعد دو ساعت ویتالی چرنوبیل و ملتدوان فرصت هنرنمایی دارند. اگر سوشی کی هم پیدا شود، به عنوان خواننده افتخاری به صحنه دعوت خواهد شد.
با توجه به اینکه این احتمال واقعا وجود دارد، هیرو از جمعیت جدا شده و در فاصلهای دورتر از جمعیت جایی برای خودش دست و پا کرده است. وای.تی. یک جایی وسط آن جمعیت است ولی دنبالش گشتن فایدهای ندارد. احتمالا از معرفی پیرمردی مثل هیرو به دوستانش خجالت خواهد کشید.
حالا که کنسرت شروع شده و در حال اجرا است، خودش از خودش مواظبت خواهد کرد. کار دیگری نمانده که هیرو بکند. در عین حال موضوعات جذاب معمولا در لبههای مرزیای که جمعیت تمام میشود اتفاق میافتد. جایی که وضعیت انتقالی وجود دارد. در وسط جمعیت همه چیز یکسان است. اگر هم قرار باشد اتفاق جالبی بیافتد، در اینجا خواهد افتاد که نور پروژکتورهای کنسرت آن را پوشش نمیدهد.
آدمهای حاشیه جمعیت، چیزی هستند که معمولا از آدمهای حاضر در آنجا انتظار دارید. گروه نسبتا بزرگی از جهان سومیهایی که هیچ وقت نخواهند توانست کار پیدا کنند اینجا هستند به علاوه گروه عظیمی از جهان اولیهایی که سالها پیش با تخیلات عجیب و غریب مغزشان را به خاکستر تبدیل کردهاند. آنها از زبالهدانیها و جعبههای یخچالهایشان بیرون آمدهاند تا در حاشیه جمعیت روی نوک پا بایستند و به این صدا و نور خیره کننده، نگاه کنند. بعضیها خواب آلود و بیحوصله هستند و بعضیها هیجانزده و پر انرژی. در هر دو صورت سیگارها پک زده میشوند و سرها با ناباوری تکان میخورند.
این منطقه کریپسها است. کریپس میخواسته امنیت را خودش تامین کند ولی هیرو که دانشجوی آلتاموند بوده، ترجیح داده با قبول خطرهای سرکوب آنها، حفظ نظم را به سازمان مجریان بدهد.
هر چند متر به چند متر، یک مرد درشت هیکل ایستاده که بادگیری با نوشته «مجریان» در پشتش، پوشیده است. این آدمها در جمعیت کاملا توی ذوق میزنند و این درست همان چیزی است که به دنبالش هستند. البته اگر مشکلی پیش بیاد، جنس الکترورنگدانه پارچهها این قابلیت را دارد که با یک فرمان، سراسر مشکی شود. این امکان هم برای آنها فراهم است که با بستن زیپ بادگیر، خود را کاملا ضد گلوله کنند. در حال حاضر هوا گرم است و اکثر پلیسها برای خنک شدن، زیپ یونیوفرمهایشان را باز گذاشتهاند. بعضی از مجریان، در حال استراحت هستند، اما اکثرشان هوشیارند و نگاهشان را به جمعیت - و نه گروه موسیقی - دوختهاند.
با دیدن همه این سربازها، هیرو به دنبال فرمانده میگردد و به راحتی او را پیدا میکند: یک مرد کوچک و سیاه با بدنی توپر که شبیه وزنه بردارها است. او هم بادگیری مشابه دیگران پوشیده با این تفاوت که یک لایه اضافی ضد گلوله هم بر زیر آن به تن داد. همچنین چند وسیله ارتباطی و یک وسیله هوشمند برای آزار انسانها به کمر آویخته است. فرمانده مدام جلو و عقب میرود و وزنش را روی پاهایش جابجا میکند و سرش را به چپ و راست میگرداند و مثل یک مربی فوتبال، یک بند در میکروفونش حرف می زند.
هیرو متوجه یک مرد قد بلند، نزدیک به چهل ساله و با ریش پروفسوری بخصوصی میشود که کت و شلوار ذغالی پوشیده است. هیرو از این فاصله سی متری هم میتواند الماسهای روی کراواتش را تشخیص دهد. او میداند که اگر کمی نزدیکتر برود میتواند عبارت «کریپس» را که با یاقوت کبود در بین الماسها نوشته شده نیز ببیند. او شش نفر از بهترین افراد امنیتی خود را در اطرافش دارد. هرچند آنها امشب وظیفهای در مورد امنیت ندارند اما به هرحال در اینجا حاضر شدهاند.
این فکری بود که برای ده دقیقه اخیر، مدام در فکر هیرو میچرخید: نور لیزر یک خاصیت قدرتمند دارد، یک جور فشار مولکولی که انگار نتیجه حرکت آنهمه فوتون در خط مستقیم است. چشم متوجه این فشار میشود و حس میکند که این خط مستقیم، کاملا غیرطبیعی است. به همین دلیل مدام آن را میبیند. بخصوص در یک روگذر کثیف و در یک نصفه شب گرم. هیرو دائما نور لیزر را در چشم مسلحاش میبیند و سعی میکند منبع آن را پیدا کند. انگار این نور لیزر که برای هیرو بدیهی است، به چشم هیچ کس دیگر نمیرسد.
در این زیرگذر، یک نفر، بیوقفه نور لیزر به چشم هیرو میاندازد. آزار دهنده است. هیرو تلاش میکند بدون اینکه جلب توجه کند آرام آرام جابجا شود و خودش را به یک بشکه فلزی که درونش مادهای شیمیایی در حال سوختن است، نزدیک کند. وقتی به اندازه کافی نزدیک میشود، بوی دود را حس میکند بدون اینکه آن را ببیند.
این بار که نور لیزر راهی چشمان هیرو میشود، در طول مسیر خود از میلیونها ذره خاکستر معلق در هوا میگذرد و خطی کاملا مستقیم از خود در هوا به جای میگذارد. خطی که به منبع نور وصل شده است.
منبع یک گارگویل (پانویس: Gargoyle) است که در نور محوی که از یک کلبه بیرون میزند ایستاده است. برای اینکه حتی از چیزی که هست هم بیشتر انگشتنما شده باشد، یک کت و شلوار هم پوشیده. هیرو به سمت او حرکت میکند. گارگویلها، نماینده بخش خجالتآوری از شرکت اطلاعات مرکزی هستند. آنها به جای استفاده از لپتاپ، از کامپیوترهای پوششی استفاده میکنند. این کامپیوترها اجزای مختلفی دارند که به جاهای مختلف بدن وصل میشوند، از شانه گرفته تا کمر و یک کلاهخود که روی سر قرار میگیرد. این آدمها به عنوان سیستمهای شنود و مراقبت جاندار کار میکنند و هر چیزی را که در اطراف آنها اتفاق میافتد ضبط میکنند. هیچ چیز از این آدمها مسخرهتر نیست. آنها خود را به سی.آی.سی. میفروشند، خود را به یک سیستم شنود سیار تبدیل میکنند و مرکز توجه همگان واقع میشوند. آنها در برابر از دست دادن کلیه حقوق اجتماعیشان، اجازه پیدا میکنند که بیست و چهار ساعته در متاورس باشند و بیست و چهار ساعته اطلاعات جمعآوری کنند.
کارمندان رده بالاتر سی.آی.سی. تحمل این آدمها را ندارند. آنها حجم عظیمی از اطلاعات بیارزش را به بانکهای اطلاعاتی میفرستند به این امید که شاید روزی گوشهای از آنها به درد کسی بخورد. کاری شبیه به نوشتن پلاک تمام ماشینهایی که در طول روز میبینید به این امید که شاید یکی از آنها چند لحظه بعد با کسی تصادف و از صحنه فرار کند. حتی بانکهای اطلاعاتی سی.آی.سی. هم ظرفیت کافی برای تمامی این اطلاعات را ندارند و به همین دلیل این گارگویلها بعد از مدت کوتاهی از سی.آی.سی. بیرون انداخته میشوند.
این یکی هنوز بیرون نیانداخته شده و اگر از روی ابزارش قضاوت کنیم - که از نوع عالی و بسیار گرانقیمت هستند - باید بگوییم که مدت طولانیای است که از این راه درآمد خوبی دارد. این باید گارگویل خوبی باشد.
اگر اینطور است، پس این حوالی چه میکند؟
هیرو که به او نزدیک میشود، گارگویل میگوید «هیرو پروتاگونیست. یازده ماه گزارشگر سی.آی.سی. متخصص در صنعت، سابقا هکر، مسوول ایمنی، پیتزارسان و برگزار کننده کنسرت.» اینها را تند و تند میگوید و با این هدف که هیرو وقت را به گفتن اطلاعاتی که در حال حاضر موجود است تلف نکند.
لیزری که اینهمه چشمهای هیرو را آزار داده بود، از کامپیوتر این مرد بیرون میآمد، در واقع از ابزار کوچکی که بین دو نمایشگر جلوی چشمها و در وسط پیشانی نصب شده است. این یک اسکنر شبکیه راه دور است. اگر به سمت آن نگاه کنید یا اگر آن به سمت چشمان شما تابیده شود، یک شعاع لیزری اول از عنبیه شما عبور میکند و سپس جزییات شبکیه را میخواند. نتیجه به بانک اطلاعاتی سی.آی.سی. ارسال میشود. این بانک اطلاعاتی حاوی دههای میلیون شبکیه اسکن شده است. اگر اطلاعات شما از قبل در بانک موجود باشد، صاحب لیزر از نام شما و در غیر اینصورت هم... به هرحال حالا اثر شبکیه شما به بانک اضافه شده است.
شکی نیست که کاربر باید از قبل دسترسیهای مورد نیاز را داشته باشد و بعد از دسترسی به نام شما هم، نیاز به دسترسیهای بیشتری دارد تا بتواند مابقی اطلاعات مربوط به شما را هم دریافت کند. ظاهرا که این مرد، دسترسی زیادی به اطلاعات دارد، حداقل خیلی بیشتر از هیرو.
مرد میگوید «نام: لاگوس».
پس این همان مرد است. هیرو تصمیم میگیرد از او بپرسد که اینجا چه غلطی میکند. عاشق این است که او را به یک نوشیدنی مهمان کند و در این باره که کتابخانهدار چگونه برنامهریزی شده سوال کند. اما امکانش نیست. لاگوس خیلی بداخلاق است (گارگویلها بنا به تعریف بداخلاقند).
لاگوس میگوید «تو برای جریان راون اینجا هستی؟ یا فقط به خاطر این داستان کنسرت که الان مدتی ... ۳۶ روز است درگیرش هستی؟»
صحبت کردن با گارگویلها جذاب نیست. آنها هیچ وقت جملههایشان را تمام نمیکنند. آنها در دنیایی که با لیزرها احاطه شده غوطهورند؛ از همه طرف شبکیهها را اسکن میکنند، از چند صد متری اطلاعات مربوط به آدمها را بررسی میکنند، تمام نورهای مرئی، میلیمتری، امواج رادار و مافوقصوت را به شکل همزمان میبینند. در حالی که فکر میکنید دارند با شما صحبت میکنند، مشغول بررسی حسابهای مالی یک غریبه در آنطرف خیابان هستند یا مارک و مدل هواپیمای در حال گذر از بالای سرتان را درخواست کردهاند. حدس هیرو این است که در حین صحبت، گارگویل طول اندام جنسی او را از روی شلوار اندازه گرفته و به بانک ارسال کرده است.
هیرو میگوید «تو همان کسی هستی که با جاونیتا کار میکند. درست است؟»
«شاید هم او با من کار میکند یا چیزی شبیه به این»
«جاونیتا به من گفت که با تو دیدار کنم».
لاگوس برای چند ثانیه یخ میزند. احتمالا مشغول کاوش در بین حجم عظیمی از اطلاعات است. هیرو دوست دارد یک سطل آب رویش بریزد. لاگوس بالاخره میگوید «منطقی است. تو به اندازه بقیه در مورد متاورس اطلاعات داری. هکر مستقل - این دقیقا درست است».
«دقیقا درست برای چی؟ دیگر کسی هکرهای مستقل را نمیخواهد».
لاگوس جواب میدهد «هکرهای خط تولیدی که این روزها در صنعت کار میکنند، در مقابل عفونت خیلی مستعند. احتمالا هزاران هزارنفر از آنها از بین خواهند رفت. درست مثل سپاهیان سناشریب در پایین دیوارهای اورشلیم».
«عفونت؟ سناشریب؟»
«و در عین حال تو میتوانی از خودت در دنیای واقعی هم محافظت کنی. اگر قرار باشد به مقابله با راون بروی، این خیلی مهم است. یادت باشد که لبه تیز چاقوهای او بیشتر از یک مولکول نیستند و میتوانند از جلیقه ضد گلوله مثل لباس زیر رد شوند».
«راون؟»
«احتمالا امشب او را خواهی دید. با او درگیر نشو».
هیرو میگوید «باشه. به دنبالش خواهم گشت».
«این چیزی نبود که گفتم. گفتم با او درگیر نشو».
«چرا؟»
لاگوس توضیح میدهد که «این دنیای خطرناکی است و هر لحظه هم دارد خطرناکتر می شود. ما نیازی نداریم با به هم زدن تعادل نیروهای بد، آن را بدتر کنیم. فقط کافی است به دوره جنگ سرد فکر کنی تا متوجه شوی چه میگویم».
«قبول.» تنها چیزی که هیرو میخواهد این است که از این مرد دور شود و دیگر هم او را نبیند. اما گارگویل صحبت را قطع نمیکند.
«تو یک هکر هستی. یعنی باید نگران ساختارهای عمیق هم باشی».
«ساختارهای عمیق؟»
«مسیرهای زبانعصبشناختی مغزت. اولین باری که کد دودویی یاد گرفتی را یادت هست؟»
«بدون شک»
«تو مشغول تشکیل مسیرهای عصبی در مغزت بودی. ساختارهای عمیق. وقتی اعصاب به اشکال جدید استفاده شوند، مسیرهای جدیدی ایجاد میکنند - آکسونها دو بخش میشوند و در مسیرهای جدید، اتصال برقرار میکنند - این عصبافزار خودتغییر، نرمافزاری است که با سختافزار یکی شده است. پس تو ضربه پذیری - همه هکرها در مقابل نامشاب ضربهپذیرند. ما باید مواظب یکدیگر باشیم».
«نامشاپ چیست؟ چرا من در مقابلش ضربه پذیرم؟»
«به هیچ بیتمپی (پانویس: شیوهای برای نگهداری خام یک تصویر) خیره نشو. این چند وقت شده کسی سعی کند یک بیتمپ خام نشانت بدهد؟ مثلا در متاورس؟»
جذاب شد. «نه به شخص من. اما حالا که گفتی یادم آمد که یک برندی سراغ دوستم آمد».
«اوه. یک فاحشه آیینی آشرا. اینها تلاش میکنند مریضی را پخش کنند. پیروی از شر. خیلی دراماتیک است؟ نه. بینالنهرینیها مفهوم مستقلی به نام شر نداشتند. آنها فقط بیماری و عدم سلامت را میشناختند و به همین دلیل شر را به معنای بیماری میگرفتند. این به تو چه میگوید؟»
هیرو خودش را عقب میکشد. درست همانطور که در مقابل دیوانههایی که در خیابان میبیند خودش را عقب می کشد.
لاگوس پشت سرش فریاد می زند «این به تو میگوید که شر یک ویروس است! اجازه نده نامشاب به سیستمعاملت برسد!»
واقعا جوانیتا با این آدمفضایی کار میکند؟
نیروی روانزخم صریح یک ساعتی است که دارد مینوازد و بدون لحظهای توقف و بدون یک لحظه مکث در دیواره صوتی، ادامه میدهد. این بخشی از زیبایی شناسی این موسیقی است. اگر موسیقی متوقف شود، نوبت آنها تمام است. هیرو برای اولین بار هلهله جمعیت را میشوند. نویز خیلی زیری کل فضا را پر کرده که از گوشهایش داخل میشود و مغزش را سوراخ میکند.
البته یک صدای یکنواخت و بم هم هست، شبیه اینکه کسی خیلی سریع روی یک طبل باس، ضرب بگیرد. یک لحظه فکر میکند که این صدای کامیون بزرگی است که از پلی در آن حوالی میگذرد ولی برای صدای کامیون بودن بیش از حد یکنواخت است. کمرنگ هم نمیشود.
صدا در پشت سرش است. بقیه مردم هم متوجهاش شدهاند. هر کسی که به سمت آن برمیگردد، شروع میکند به کنار کشیدن خود از مسیر آن. هیرو هم برمیگردد تا ببیند که منشاء صدا چیست.
برای شروع، میبیند که سیاه و بزرگ است. نمیشود تصور کرد که مردی به این بزرگی بتواند روی یک موتورسیکلت جا شود؛ حتی روی یک هارلی پر سر و صدا و بزرگ مثل این.
اصلاحیه. این یک موتورسیکلت هارلی است که یک نوع کناربند سیاه به سمت راست آن بسته شده اما کسی روی کناربند سوار نشده است.
تصور اینکه مردی با این هیکل، چاق نباشد سخت است ولی راکب اصلا چاق نیست. لباسهای چسبانی دارد - شبیه چرم ولی چرم نیست - که چیزی به جز استخوان و عضله از زیرشان دیده نمیشود.
هارلی را آنقدر آرام میراند که اگر کناربند نبود، موتور به یقین زمین میخورد. گاه گداری با فشار بر دسته راست، سرعت را کمی بیشتر میکند، اما به سرعت به وضع قبلی برمیگردد.
شاید یکی از دلایلی که این آدم تا به این حد بزرگ به نظر میرسد - مستقل از این واقعیت که واقعا هم بزرگ است - نداشتن گردن باشد. سرش بزرگ است و هر چقدر هم که پایینتر میرود بزرگتر میشود تا اینکه به شانهها میرسد. هیرو در ابتدای کار فکر کرده بود که مرد کلاهخود به سر دارد، اما حالا که مرد در حال گذر از کنارش است، میبیند که چیزی که به نظر کلاهخود میرسیده، موهای مرد است که مثل یالی سیاه، تا کمرش را گرفته است.
مرد عظیم الجثه، حین عبور از کنار هیرو سرش را برای دیدن او میچرخاند. شاید هم برای دیدن چیزی دیگر. چشمیهای محدباش که تنها یک شیار باریک در میانشان باز گذاشته شده، تشخیص جهت دقیق نگاهش را سخت میکند.
او به هیرو نگاه میکند. همان نگاه ترتیبت-داده-است را دارد که امروز صبح داشت؛ وقتی هیرو در ورودی خورشید سیاه ایستاده بود و او یک عابر معمولی وارد شده از یک ترمینال عمومی بود.
این همان مرد است. راون. این همانی است که جوانیتا دنبالش میگردد. مردی که لاگوس گفت نباید سر به سرش بگذارد. هیرو قبلا او را در جلوی خورشید سیاه دیده بود. این همان کسی است که کارت اسنو کرش را به دیوید داد.
خالکوبی روی پیشانیاش از سه کلمه که با حروف سیاه و درشت نوشته شده است تشکیل شده: کنترل نفسانی ضعیف.
هیرو به معنی واقعی کلمه از جا میپرد. موسیقی ویتالی چرنوبیل و ملتداون با آهنگ «سوختگی تشعشعی» شروع شده. گردبادی از نویز زیر و اعوجاج، درست مثل اینکه از سقف با کلی قلاب ماهیگیری آویزانتان کرده باشند.
این روزها اکثر مناطق باربلاو هستند. مناطقی آنقدر کوچک که نمیتوانند زندان یا حتی سیستم قضایی داشته باشند. در این مناطق اگر کسی کار بدی بکند، مردم تلاش میکنند مجازاتی سریع و کثیف برایش پیدا کنند. مجازاتی مثل شلاق زدن یا توقیف اموال یا تحقیر در ملاء عام در این مکانها مرسوم است. در مواردی که کسی برای دیگران خطرناک باشند، یک خالکوبی دائم روی پیشانیش میکنند تا همه متوجه باشند که این فرد «کنترل نفسانی ضعیف» دارد. این مرد هم حتما روزی، جایی کنترل خودش را از دست داده است.
برای یک لحظه، یک ماتریس نوری قرمز روی یک طرف صورت راون میافتد. شبکه به سرعت کوچک میشود و اول چشم و بعد تنها قرنیه او را میپوشاند. راون سرش را تکان میدهد و سعی میکند تا مسیر لیزر را دنبال کند اما لیزر دیگر محو شده. لاگوس اثر شبکیه راون را خوانده است.
لاگوس برای همینکار اینجاست. او علاقهای به ویتالی یا هیرو ندارد. او به دنبال راون بوده و یک جوری میدانسته که او در اینجا خواهد بود. در حال حاضر هم بدون شک لاگوس در جای نزدیکی ایستاده و راون را زیر نظر دارد. او مشغول ضبط کردن تصاویر، بررسی محتویات جیبها با رادار و شمارش ضربان قلب و تنفس راون است.
هیرو تلفن شخصی اش را برمیدارد و میگوید «وای.تی.». تلفن شماره وای.تی. را میگیرد و مدتی طولانی زنگ میخورد. بالاخره وای.تی. جواب میدهد اما شنیدن صدایش در بین این همه نویز، به سختی ممکن است.
«لعنتی! چیکار داری؟»
«وای.تی. متاسفم که مزاحم شدم، اما یک خبری هست. یک اتفاق بزرگ. من مواظب این موتور سوار گنده هستم که اسمش راونه».
«این مشکل شما هکراست: هیچ وقت دست از کار نمیکشین».
هیرو میگوید «دقیقا. این تعریف یه هکره ».
«منم مواظب این یارو راون میشم. البته وقتی مشغول کارم».
و گوشی را قطع میکند.