فصل چهار

وای.تی. این شانس را داشت که در ساعت‌های غیرمجاز شب، مناظر ساختمان و حیاط‌های منطقه بوربکلاو را نگاه کند، البته همیشه از روی اسکیت‌بورد. منظره این منطقه برون‌شهری به طرز شگرفی زیبا بود، البته برای کسی که بتواند به آن نگاه کند. دوباره روی چرخ‌ها است و سوار بر چرخ‌های هوشمند رادیکس مارک ۴، حیاط‌ها را می‌گردد. او بعد از دیدن تبلیغ زیر در مجله ترشر (پانویس: Trasher) اسکیتش را به این چرخ‌ها مجهز کرده:

گوشت چرخ کرده
--------------


گوشت چرخ کرده چیزی است که اگر سوار چرخ‌های ثابت ابله‌تان باشید و با با ریل راه آهن، ماشین روبرویی، عابر پیاده، توده برف، خرگوش، لوله اگزور، میل‌لنگ زنگ زده و هر مشابه برخورد کنید، به آن تبدیل خواهید شد.

اگر فکر می‌کنید احتمال این برخورد کم است بدانید که همه این اشیاء در طول یک و نیم کیلومتر جاده نیوجرسی دیده شده‌ و مغز هر اسکیت‌سواری که بیشتر از دو بار در روز روی چرخ‌های قدیمی از این مسیر عبور کرده، روی زمین پخش شده است.

به حرف قدیمی‌ها که می‌گویند از روی هر مانعی می‌شود پرید گوش نکنید. پیام رسان‌های حرفه‌ای می‌دانند که اگر برای تفریح یا درآمد به یک خودروی سریع نیزه بیاندازند، زمان واکنش در برابر مانع به کمتر از یک دهم ثانیه کاهش می‌یابد.

یک دست چرخ هوشمند رادیکس مارک ۴ بخرید. از جراحی کل صورت ارزان‌تر است و هیجان بیشتری هم دارد. این چرخ‌ها با سونار، فاصله‌یاب لیزری و راداری با موج میلیمتری، پیش از اینکه حتی مانع را ببینید، آن را آنالیز خواهد داد.

له نشوید! همین امروز اسکیت خود را ارتقاء دهید.

این حرف‌ها جذاب بودند و وای.تی. چرخ‌ها را خرید. هر چرخ مجموعه‌ای از پره‌های مستحکم است و هر پره می‌تواند در پنج سطح، به شکل تلسکوپی به داخل جمع شود. در انتهای این پره‌ها، تسمه‌ای قرار دارد که با گذشتن از روی هر پره، تشکیل یک چرخ گردان بزرگ را می‌دهد. این تسمه گردان با تغییر طول پره‌های تلسکوپی، خود را با موانع روی جاده وفق می‌دهد و گذشتن از روی یک قلوه سنگ یا حتی ریل راه آهن نه فقط مشکلی ندارد که حتی کوچکترین ضربه یا لرزشی را به اسکیت سوار منتقل نمی‌کند. تبلیغ واقعی است: کسی بدون این چرخ‌های هوشمند نمی‌تواند یک حرفه‌ای باشد.

همه می‌دانند که به موقع رساندن پیتزا، موضوع واقعا مهمی است. پیام‌رسان از چمن‌هایی که شبنم رویشان نشسته به سمت خیابان خیز برمی‌دارد و بدون هیچ تکان اضافی، به وسط خیابان می‌پرد. لرزه‌گیرهای چرخ، در کسری از ثانیه وضعیت او را ثابت می‌کنند و او همان‌طور که از خیابان هومدال میوز پایین می‌رود، به دنبال یک قربانی می‌گردد. یک ماشین سیاه با چراغ‌هایی آزاردهنده در جهت مخالف پیش می‌آید، هدفش احتمالا هیرو پروتاگونیست بیچاره است. چشمی‌ دید در شب مارک شوالیه رادیکس هر حرکتی در جاده را برایش درخشان می‌کند و مردمک چشم‌های پیام‌رسان که کاملا باز شده‌، مترصد شکار هر جنبده‌ای هستند. چشمی‌ دید در شب، علاوه بر تقویت اشیاء متحرک، نورهای شدید را هم تضعیف می‌کند تا مردمک چشم، بدون نگرانی تا جایی که می‌تواند باز شود.

نیم بلوک آنطرف‌تر و در یک خیابان فرعی، یک قوطی حلبی هر چهار سیلندرش را برای سریع رفتن به تقلا واداشته است. ماشین از اینجایی که وای.تی. قراردارد به خوبی دیده می‌شود. او از صدای ماشین، تشخیص می‌دهد که دنده را به دنده سریعتری، عوض کرده. همین حالا هم، یک متر از سیم نیزه باز شده و دختر، سر فلزی نیزه را با سرعت دور سرش می‌چرخاند. در واقع نیازی به اینقدر سریع گرداندن نیست ولی صدای سیم که هوا را می‌شکافد، به نظر وای.تی. هیجان‌انگیز است. آویزان شدن به یکی از قوطی حلبی‌ها سخت‌تر از آنی است که غیرحرفه‌ای‌ها فکر می‌کنند. بدنه این ماشین‌ها از آهن نیست و در نتیجه نیزه می‌تواند فقط به جاهای قاب دور ماشین بچسبد که از ترکیب نیکل و آهن ساخته شده. البته نوع جدیدی از نیزه در بازار هست به اسم مکانیزه که می‌تواند به هر چیز فلزی بچسبد ولی وای.تی. این یکی را نخریده چون تحت نشان تجاری شرکت رقیب فروخته می‌شود.

او روش پرتاب افقی را انتخاب می‌کند. همان‌طور که از نامش برمی‌آید، در این روش نیزه تقریبا از سطح زمین و به شکل افقی پرتاب می‌شود و بعد از گذشتن از طول خیابان، به قسمت پایین خودرو برخورد می‌کند. برخورد نیزه با این جسم مسخره درهم و برهم تشکیل شده از حلبی و تزیینات و رنگ و بازاریابی که به آن مینی‌ون خانوادگی می‌گویند،‌ بی نقص است.

عکس‌العمل سریع است و کاملا بنا بر استاندارد. ون می‌خواهد خودش را از شر مزاحم خلاص کند. جعبه حلبی، مثل گاوی که بخواهد خودش را از شر نیزه گاوباز رها کند، به جلو می‌پرد. مشخص است که مادر پشت فرمان نیست. راننده فرزند جوان خانواده است. نوجوانی که مثل هر نوجوان دیگر این منطقه، از چهارده‌سالگی هر هفته در رختکن دبیرستان به رگ‌هایش تستسترون تزریق کرده است و حالا تبدیل شده به یک لندهور خنگ کاملا قابل پیش‌بینی.

راننده بدون منطق گاز می‌دهد و کاملا مشخص است که عضلاتش درست از مغزش فرمان نمی‌برند. فرمان که روکش چرمی دارد، بوی کرم دست مادرش را می‌دهد و این او را دیوانه می‌کند. جعبه حلبی جلو می‌پرد و کند می‌شود، جلو می‌پرد و کند می‌شود چون راننده مدام پدال گاز را فشار می‌دهد و وقتی می‌بیند اثر ندارد رهایش می‌کند. پسر انتظار دارد که پدال گاز هم مثل عضلاتش آنقدر قوی باشد که نداند باید با قدرتش چکار کند. اما اینطور نیست. راننده دگمه «قدرت» را فشار می‌دهد و دگمه دیگری که رویش نوشته شده «صرفه‌جویی» بیرون می‌پرد. مثل مفهوم «یای انحصاری» در واحد مدار منطقی دبیرستان. موتور کوچک ون، دنده‌اش را پایین‌تر می‌آورد تا به راننده احساس قدرت دست بدهد. پسر پایش را روی پدال گذاشته و تا آخر فشار می‌دهد و حین پایین رفتن از خیابان کاتیج هیت، سرعت جعبه حلبی به صد کیلومتر می‌رسد.

چیزی نمانده به تقاطع خیابان بلوود ولی برسند که راننده، یک شیر آتش‌نشانی می‌بیند. شیرهای آتش‌نشانی تی.ام. خیلی زیادند چرا که به قیمت ساختمان‌ها اضافه می‌کنند. اینها مثل آن شیرهای قدیمی نیستند که خپل بودند و اسم یک شرکت آهن‌سازی دوران صنعتی رویشان چاپ شده بود. این شیرها، زیبا هستند و درخشان و هر هفته - سه شنبه‌ها - توسط روبات‌های نظافت‌گر، پاک می‌شوند. این قطعات زیبا،‌ از آسفالت بیرون آمده‌اند تا به آتش‌نشانان احتمالی، سه گزینه را برای متصل کردن شلنگ‌ها بدهند. این شیرها توسط همان زیبایی‌شناسانی که خانه‌های دایناویکتورین را طراحی‌کرده‌اند و روی همان صفحات نمایشگر،‌ طراحی شده‌اند. همین آدم‌ها صندوق‌های پست و سنگ‌فرش‌ بعضی خیابان‌های شهر را هم ساخته‌اند. هرچند که طراحان این‌ها را روی صفحه کامپیوترهای مدرن کشیده‌اند، اما نگاهشان به چیزهای زیبایی بوده که در گذشته وجود داشته‌ و این روزها فراموش شده‌اند.

این پیام‌رسان لعنتی قرار است به یکی از این شیرها گره بخورد و بمیرد. این چیزی است که پسر اشباع شده از تستسترون می‌خواهد. این چیزی است که چند وقت پیش در تلویزیون دیده. تلویزیونی که هیچ وقت دروغ نمی‌گوید. چند بار هم این مانور را در ذهنش تمرین کرده است. برنامه این است که تا جایی که می‌شود گاز بدهد و سر پیچ، فرمان را بچرخاند، ترمز دستی را بکشد، دنده را معکوس کند و بعد از صاف کردن فرمان، دوباره گاز بدهد. با این کار پشت ون ناگهان خواهد پیچید و پیام‌رسان مزاحم مثل یک شلاق در انتهای کابل غیرقابل پاره شدن،‌ به سمت شیر آتش‌نشانی پرتاب خواهد شد. در نهایت، پسر نوجوان پیروز ماجرا خواهد بود و به سمت بالیوود ولی خواهد راند و به دنیای مردان گام خواهد گذاشت و خواهد توانست بدون دردسر، فیلم «جنگجویان کرجی ۵: جنگ آخر» را که مدت‌هاست موعدش گذشته است،‌ به ویدئو کلوپ ببرد و روی میز بکوبد.

وای.تی. از هیچ کدام از اینها مطمئن نیست، اما اکثر آن‌ها را حدس می‌زند. هیچکدام اینها واقعی نیست بلکه بازسازی ذهنی وای.تی. از وضعیت روانی درون جعبه حلبی است. او از یک کیلومتر قبل، جای شیرآتش‌نشانی را می‌داند. دست پسر را هم دیده است که به سمت ترمز دستی دراز شده. کاملا واضح. پیام‌رسان برای بچه و خانواده‌اش تاسف می‌خورد. پسر فرمان را می‌چرخاند و ترمز را می‌کشد. ون شروع به چرخش می‌کند و رد لاستیک‌هایش روی زمین می‌افتد. وای.تی. دکمه جمع شدن کابل را می‌زند و از چرخش ماشین به نفع خود استفاده می‌کند. حالا کابل در حال جمع شدن است و وای‌تی بر خلاف ون در حال چرخش، مستقیم به جلو پرتاب می‌شود و در دقیقه بیشتر از یک و نیم کیلومتر سرعت می‌گیرد و به سمت تابلوی بلیوود ولی پیش می‌رود. حین گذشتن از کنار ون، دگمه قطع کننده میدان مغناطیسی فشرده می‌شود و سر پرتابه، از ماشین جدا شده و با دسته‌اش یکی می‌شود. پیام‌رسان با سرعت از کنار ون می‌گذرد و پشت سرش، صدای تصادف شدیدی بلند می‌شود. او که می‌گذرد، ون به یک تابوت دسته جمعی تبدیل شده است.

او با خم کردن سر، از زیر علامت ایست بازرسی رد می‌شود و وسط اتوبان شیرجه می‌زند. از بین دو بی.ام.و. رد می‌شود که کنار هم در حال حرکتند و حرکتی که در تبلیغات اخیر بی.ام.و. نمایش داده می‌شود را با ماشینشان تکرار می‌کنند تا مطمئن باشند که سرشان کلاه نرفته. وای.تی. نیازی به تلاش زیاد ندارد و استحکام چرخ‌های هوشمندش به او کمک می‌کند تا قبل از کم شدن سرعت اسکیت، نیزه مغناطیسی را به خودرویی که به نظر مناسب می‌رسد، وصل کند.

راننده همان‌طور که از او انتظار می‌رود، اصولا توجهی به پیام‌رسان مزاحم نمی‌کند و به سرعت پیش‌ می‌راند و وای‌.تی. را به دروازه‌های محله ستون‌های سفید می‌رساند. این یکی از محله‌های ستون‌های سفید است. یک بخش خیلی جنوبی و سنتی و یکی از بلوارهای آپارتاید. یک تابلوی پر از زرق و برق جلوی بولوار اعلام می‌کند: منطقه سفیدپوست‌نشین. غیرسفید‌پوست‌ها باید مجوز ورود بگیرند.

او ویزای ستون‌های سفید را دارد. او ویزای همه جا را دارد. یک بارکد کوچک که روی سینه‌اش نصب شده. یک نور لیزری بارکد را می‌خواند و چند لحظه قبل از رسیدن او به محله، دروازه باز می‌شود. یکی از آن دروازه‌های قدیمی فلزی که البته به دلیل اینکه ساکنین ستون‌های سفید نمی‌خواهند هر روز کلی منتظر باز شدنش بمانند، به یک سیستم سریع الکترونیکی مجهز شده تا در کمتر از یک ثانیه باز و بسته شود.

وای.تی. از بلوار سه خطه‌ای که به سبک سال‌های پیش از جنگ داخلی آمریکا درست شده به سرعت بالا می‌رود. هنوز هیجان و سرعت دارد و هنوز مشغول مصرف سوختی است که در باک ون خانوادگی آن پسر پر از تستسترون پر شده بود. جهان پر از نیرو و انرژی است و آدم فقط با قرض گرفتن بخش کوچکی از آن می‌تواند به جاهای دوری برسد.

چراغ‌های روی جعبه پیتزا ۲۹ دقیقه و ۳۲ ثانیه را نشان می‌دهند و مردی که آن را سفارش داده - آقای پاجلی - به همراه همه همسایه‌ها - قوم پینکهارت و رانداس - در جلو ساختمانشان جمع شده‌اند و آماده یک جشن حسابی هستند؛ انگار که برنده جایزه لاتاری شده‌اند. از جلوی حیاط آن‌ها، تا انتهای خیابان اوهو دیده می‌شود و خوشبختانه هیچ چیزی که شبیه به ماشین تحویل پیتزای کوسانوسترا باشد در آن دیده نمی‌شود. البته بعضی‌ها علاقمند هستند ببینند این پیام‌رسان که در زیر بلغش یک جعبه مربعی شکل دارد برای چه کسی چه چیزی آورده. شاید یک تبلیغ اختصاصی باشد و شاید یک سفارش خرید از طرف... اما...

پاجلی‌ها، پینکهارت‌ها و رانداس‌ها با فک‌های افتاده به وای.تی. خیره می‌شوند. او سرعت کافی دارد که از روی نرده به داخل بپرد و همین کار را هم می‌کند و کنار آقای پاجلی و خانم پاجلی و ماشین حلبی‌شان، ترمز می‌کند و از اسکیت پیاده می‌شود. چرخ‌ها که متوجه پیاده شدن او شده‌اند، پره‌هایشان را جمع می‌کنند و اسکیت را روی زمین می‌خوابانند تا به عقب یا جلو لیز نخورد. نوری کور کننده از بالا به آن‌ها می‌تابد. دید در شب پیشرفته وای.تی. جلوی کور شدن موقت‌اش را می‌گیرد، اما مشتری‌ها که چیزی نمی‌بینند، زیر فشار نور به سمت زمین خم می‌شوند. مردها ساعدهای پشمالویشان را جلوی چشم‌هایشان می‌گیرند و سعی می‌کنند با نگاه کردن از کنار آرنج، منبع نور را پیدا کنند و در این بین، سر همدیگر فریاد می‌کشند. وای.تی. با کمک عینک دید در شب، عدد ۲۹:۵۴ را روی بدنه پیتزا می‌خواند و با انداختن پیتزا در دستان خانم آقای پاجلی، که روی زمین نشسته، آن را ثابت می‌کند.

نور ناپدید می‌شود.

دیگران هنوز کور هستند اما وای.تی. در نور مادون قرمز هلیکوپتر دو ملخه بی‌صدایی را می‌بیند که ده متر بالاتر از خانه در حال پرواز است. این هلیکوپتر، خبری نیست چون هلیکوپترهای خبری قدیمی هستند و پر صدا و تازه دارد سر و کله‌شان از انتهای افق پیدا می‌شود. آن‌ها انتظار دارند که خبر امشبشان،‌ دیر رسیدن یک پیتزا باشد و تصاویری از عمو انزوی عصبانی و اینکه در لحظه دیر رسیدن پیتزا،‌ مشغول چه کاری بوده است.

این خبر امشب از تلویزیون پخش نخواهد شد. وای.تی. هنوز رد مادون قرمز موتورهای هلیکوپتر سیاه را می‌بیند که در فاصله‌ای بسیار دورتر، متوقف شده است. این هلیکوپتر مافیا است که برای فیلم‌برداری از صحنه آنجا بوده تا اگر آقای پاجلی در صورت به موقع رسیدن پیتزا، در جایی مثل سیستم قضایی قاضی باب،‌ ادعای دیرکرد و درخواست یک پیتزای رایگان از سوی مافیا را کرد،‌ فیلم مورد نیاز را برای رد ادعا در دست داشته باشند.

یک چیز دیگر. امشب هوا پر از گرد و خاک است. چند مگاتن غبار که احتمالا از فرسکو بلند شده همه جا را گرفته. این گرد و غبار باعث شده لیزری که از هلیکوپتر بیرون آمده و به سینه وای.تی. می‌تابد در هوا به شکل میلیون‌ها ذره غبار قرمزرنگ که در یک خط به صف شده‌اند،‌ قابل دیدن باشد. لیزر به سرعت در حال حرکت است و به نظر می‌رسد کل بالاتنه وای.تی. را اسکن می‌کند.

کل جریان بیشتر از نیم‌ثانیه طول نمی‌کشد. آن‌ها مشغول اسکن‌ کل بارکدهای نصب شده به لباس وای.تی. هستند و قدم به قدم کشف می‌کنند که او کیست. حالا مافیا همه چیز را درباره وای.تی. می‌داند. آن‌‌ها می‌دانند که کیست،‌ کجا زندگی می‌کند، چکاره است، چشمش چه رنگی است، کارت اعتباری‌اش چه وضعیتی دارد و حتی پدر و مادر و اجداد و گروه خونی‌اش هم به بانک مافیا اضافه شده است.

کارشان که تمام می‌شود، فاصله را بیشتر می‌کنند و در آسمان تیره گم می‌شوند. آقای پاجلی لطیفه‌ای در این مورد که کم مانده بود همه‌شان خوشبخت شوند، می‌گوید و دیگران می‌خندند اما وای.تی. بقیه حرف‌ها را که زیر صدای سهمگین چندین هلیکوپتر خبری دفن شده‌اند نمی‌شنود. بعد هم فلاش‌ها و دیدن همه حشراتی که در هوای شب، زیر نور شدید می‌درخشند. یکی از حشرات روی بازوی او نشسته ولی وای‌.تی. با آن کاری ندارد. هلیکوپترها، نورشان را روی جعبه پیتزا و لوگوی پیتزا کوسانوسترا و عدد روی آن انداخته‌اند و فیلم می‌گیرند.

حوصله وای.تی. سر رفته است. روی اسکیتش می‌رود و پره‌های چرخ باز می‌شوند و دوباره چرخ‌ها وضعیت دایره‌ای به خود می‌گیرند. او ماشین‌های جلو پارکینگ را دور می‌زند و به آرامی داخل خیابان جلوی حیاط می‌شود. یکی از نورها، او را دنبال می‌کند و احتمالا از خروجش فیلم می‌گیرد. فیلم‌برداری ارزان است و هیچ کس نمی‌داند چه موقعی ممکن است به چه فیلمی نیاز باشد، پس اکثر آدم‌ها ترجیح می‌دهند از هر چیز ممکن فیلم بگیرند.

آدم‌ها به این شیوه پول درمی‌آورند، با وارد شدن در صنعت اطلاعات. آدم‌هایی مثل هیرو پروتاگونیست. آن‌ها یا اطلاعات خاصی دارند یا با دوربین راه می‌روند و هر چیزی را که دیدند ضبط می‌کنند. این اطلاعات بعدا در کتابخانه آپلود می‌شوند و اگر کسی بخواهد چیزی را بداند یا فیلمی را ببینند،‌ به کتابخانه پول می‌دهد و یک کپی از اطلاعات را برمی‌دارد یا اگر لازم بداند،‌ پول بسیار بیشتری می‌دهد و انحصار آن قطعه اطلاعاتی را مال خوش می‌کند. شاید عجیب باشد اما وای.تی. از این منطق خوشش می‌آید. معمولا اطلاعات یک پیام‌رسان برای شرکت اطلاعات مرکزی ارزشی ندارد ولی حالا که هیرو با شرکت کار می‌کند،‌ بد نیست وای.تی. با هیرو معامله‌ای بکند. به هرحال چیزهای جذابی هست که وای.تی. از آن‌ها اطلاع دارد.

ضمن اینکه حالا مافیا یکی به وای.تی. بدهکار است.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید