فصل سی و چهار

هر کسی که بخواهد می‌تواند بدون اینکه توجه چندانی جلب کند وارد گریفیث پارک شود. وای.تی. کشف کرده که با وجود موانع زیادی که در خیابان گذاشته‌اند، در مقابل کسی که بتواند خارج از جاده حرکت کند، حفاظت چندانی از کمپ فالابالا نمی‌شود. دیگر چه برسد به یک نینجای اسکیت‌سوار با آخرین مدل اسکیت‌بورد و یک جفت عینک دید در شب نایت ویژن (باید پول خرج کنید تا پول در بیاورید). کافی است که شیبی پیدا کنید که به دره می‌رسد، تا لبه حرکت کنید و آتش آن پایین را پیدا کنید. بعد کافی است در سرازیری بیافتید و بدنتان را جمع کنید. بقیه‌اش با نیروی جاذبه است.

در نیمه راه کشف می‌کند که لباس سرتاسری آبی و نارنجی‌اش در نیمه شب منطقه فالابالا او را کاملا نمایان خواهد کرد پس دستش را به سمت یقه می‌برد، دیسکی را که در زیرآستری دوخته شده لمس می‌کند و تا شنیدن صدای کلیک، آن را فشار می‌دهد. لباس شروع به تیره شدن می‌کند و بعد از چند لحظه الکترورنگ‌دانه‌ها سیاه می‌شوند.

در اولین دیدارش اینجا را خوب بررسی نکرده چون فکر می‌کرده که دیگر هرگز به اینجا برنخواهد گشت. حالا می‌بیند که شیب بسیار شدیدتر از چیزی است که اول تصورش را کرده بود. اینجا بیشتر شبیه یک دره یا گودال است و بیشترین چیزی که از این مسیر در خاطرش خواهد ماند، سقوط‌های آزاد متوالی خواهد بود. او با خودش می‌گوید که به هر حال این سقوط هیجان انگیز است و بخشی از کار. چرخ‌های هوشمند خوب کار می‌کنند. تنه‌های درخت آبی مایل به سیاه هستند و تشخیص آن‌ها از سیاه پس‌زمینه بسیار مشکل است. تنها چیزی که به جز این می‌تواند ببیند، رد سرخ لیزر سرعت‌سنجش است که جلوی اسکیت‌بورد جلو و عقب می‌رود بدون اینکه سرعت سنج بتواند عددی را نمایش دهد. در حالی که سنسور رادار تلاش می‌کند روی چیزی متمرکز شود، اعداد با سرعت جابجا می‌شوند و تنها چیزی که از آن‌ها به چشم می‌رسد یک توده قرمزرنگ است.

وای.تی. سرعت‌سنج را خاموش می‌کند. حالا همه چیز سیاه است و او مانند فرشته‌ای سیاه که بندهای چترنجاتش توسط خداوند قیچی شده باشد، در حال سقوط است. بالاخره رسیدن چرخ‌های هوشمند به زمین سفت، باعث می‌شود که زانوهایش تا زیر چانه‌اش بالا بیاد.

یادداشت ذهنی: این دفعه از پل بپرم پایین.

از پشت درختی می‌پیچد و وارد کمپ می‌شود. در عینک دید در شب وای.تی. با قابلیت نمایش چندطیفی، کمپ فالابالا ابری است از مه صورتی که قطعه قطعه با آتش اردوگاه، سفید شده است. پایین این تصویر با رنگ آبی سنگفرش شده است که در طیف رنگ‌ها نشان دهنده سردی است. پشت همه اینها را خطی دندانه دندانه می‌پوشاند. این دندانه‌ها موانعی هستند که سر راه رسیدن به کمپ ایجاد شده‌اند و برای همه هم واضح است که فالابالا از این نظر پیشرفت خوبی داشته. البته این دندانه‌های متشکل از ایست و بازرسی و موانع بین راه باید جلوی مهارت وای.تی. که توانسته مثل یک شبح جنگجوی عقده‌ای به ناگهان از آسمان به وسط کمپ بپرد سر تعظیم فرود بیاورند. یکی دو نفر او را می‌بینند که روی اسکیت در حال حرکت است اما توجه چندانی به جریان نمی‌کنند. احتمالا پیام‌رسان‌های زیادی به اینجا می‌آیند. پیام‌رسان‌های منگول، گیج و پر از نوشیدنی‌های انرژی‌زا و این آدم‌ها اینقدر درک ندارند که وای.تی. را از آن‌ها تشخیص دهند. اما مشکلی نیست و وای.تی. از فکر آن بیرون می‌آید.

اردوگاه به اندازه کافی نور معمولی قدیمی دارد که بشود با چشم‌ غیرمسلح هم بدبختی آن را دید: یکسری پیشاهنگ دیوانه که بدون نشان‌های لیاقت و هیچ جور وسیله بهداشتی را در جنگل رها شده‌اند. با اضافه کردن مادون قرمز به نور مرئی، وای.تی. می‌تواند صورت‌های ناواضحی که با طیف قرمز در سایه‌های پنهان از چشم نشسته‌اند هم ببیند. این عینک‌های نایت‌ویژن جدید، برایش بسیار گران تمام شده ولی ارزشش را داشته است.

بعضی از آدم‌هایی که دفعه قبل اینجا بودند حالا دیگر نیستند و جایشان را آدم‌های جدید گرفته‌اند. یکی دو نفر واقعا ژاکت‌هایی را به تن دارند که به تن دیوانه‌ها می‌کنند. احتمالا مد جدیدی است مخصوص کسانی که می‌خواهند بگویند کله‌خرابند و دوست دارند در این ژاکت‌ها روی زمین غلت بزنند و گلی شوند. چند نفری هم هستند که هوش و حواسشان سرجایش نیست و تعداد انگشت شماری هم کاملا از حال رفته‌اند. مانند بی‌خانمان‌های پیری که در دور و بر اسنوز و کروز پیدا می‌شوند.

کسی می‌گوید «هی ببین. دوست قدیمی‌مان پیام‌رسان! خوش آمدی رفیق.». وای.تی. درپوش مشت مایعش را برمی‌دارد و آن را قبل از مصرف تکان داده و آماده نگه می‌دارد. او مچ بندهای ولتاژ بالا هم دارد. دست‌بندهای مد روزی که مچ را می‌پوشانند و به هرکسی که بخواهد دست شما را بگیرد و بکشد، شوکی قوی وارد می‌کنند. او یک گیج کننده هم در آستینش دارد. فقط آدم‌های بی‌تجربه از تفنگ استفاده می‌کنند. تفنگ کند است (باید صبر کنید طرف به خاطر خون ریزی بمیرد) و به شکلی متناقض، به راحتی هم آدم می‌کشد. در مقابل چیزی مثل گیج کننده آنی عمل می‌کند و بعد هم کسی نمی‌تواند به خاطر استفاده از آن از شما شکایت کند. حداقل این چیزی است که تبلیغات می‌گویند.

به خاطر همه اینها، او احساس خطر آنی ندارد اما ترجیح می‌دهد اول هدفش را انتخاب کند. با سرعتی که توان فرار سریع به او می‌دهد چرخ می‌زند تا یک نفر با ظاهری دوستانه پیدا کند. بالاخره سوژه‌اش را انتخاب می‌کند - زنی کچل در یک لباس پاره شانل. در کنار او سفر می‌کند.

وای.تی. می‌گوید «بریم جنگل؟ می‌خوام کمی با هم حرف بزنیم. در مورد چیزهایی که در باقیمانده مغزت هست.»

زن می‌خندد. با زحمت و مانند حرکات خام ولی مهربانانه یک معلول از زمین بلند می‌شود. می‌گوید «بریم. من هم می‌خواهم حرف بزنم. چون اعتقاد دارم.»

وای.تی. برای حرف زدن بیشتر منتظر نمی‌شود، فقط دست زن را می‌گیرد و او را به سمت جنگل هدایت می‌کند. لابه‌لای درختان و دور از جاده. در نور ماوراء قرمز، هیچ چهره‌ای با رنگ صورتی نگاهش نمی‌کند پس در امان است. چند نفری پشتش راه می‌افتند. دوستانه راه می‌روند و مستقیم هم به او نگاه نمی‌کنند. انگار به ناگهان تصمیم گرفته‌اند که در نیمه شب، قدمی در جنگل بزنند. یکی از آن‌ها کشیش عظمی است.

زن احتمالا در میانه‌های بیست‌سالگی است. بلند و لاغر. چهره متناسب اما نه زیبا. احتمالا بازیکن حمله پر حرارت ولی کم امتیاز تیم مدرسه‌اش بوده. وای.تی. او را در بین تاریکی، روی یک سنگ می‌نشاند.

وای.تی. می‌گوید «هیچ ایده‌ای داری که کجا هستی؟»

زن می‌گوید «در پارک. با دوستانم. ما سعی می‌کنیم کلمه را تبلیغ کنیم.» «چگونه به اینجا آمدی؟»

«از انترپرایز. به آنجا می‌رویم. آموزش می‌بینیم.»

«منظورت شناور است؟ کلک انترپرایز؟ همه از آنجا آمده‌اید؟»

«نمی‌دانم از کجا آمده‌ام. گاهی به یادآوردن چیزها سخت می‌شود. اما مهم نیست.»

«قبلا کجا بودی؟‌ روی کلک که بزرگ نشده‌ای، یا شدی؟»

زن می‌گوید «من برنامه‌نویس سیستم بودم در شرکت تریورس در مانتین ویوی کالیفرنیا.». صدایش یک دفعه طبیعی می‌شود و با لحن معمول انگلیسی صحبت می‌کند.

«بعد چه شد که روی کلک سر در آوردی؟»

دوباره صحبت بچه‌گانه شد «نمی‌دانم. زندگی قبلی‌ام ایستاد. زندگی جدید شروع شد. حالا اینجا هستم.»

«آخرین چیزی که قبل ایستادن زندگی قبلی‌ات به یاد داری چیست؟»

«دیر وقت کار می‌کردم. کامپیوترم مشکل داشت.»

«همین؟ این آخرین چیز معمولی است که برایت اتفاق افتاد؟»

زن می‌گوید «سیستم کرش کرد. استاتیک شد. بعد حالم بد شد. بیمارستان رفتم. در بیمارستان مردی همه چیز را به من گفت. گفت که در خون شسته شده‌ام. گفت حالا به کلمه تعلق دارم. همه چیز معنی داشت. تصمیم گرفتم به کلک بروم.»

«خودت تصمیم گرفتی یا کسی برایت تصمیم گرفت؟»

«می‌خواستم. همه به آنجا می‌روند.»

«چه کس دیگری با تو در کلک بود؟»

«آدم‌های مثل من.»

«مثل حالایت؟»

«همه برنامه‌نویس. مثل من. همه کلمه را دیده بودند.»

«در کامپیوترهایشان دیده بودند؟»

«بله. گاهی در تلویزیون.»

«روی کلک چکار کردید؟»

زن آستین پاره‌اش را کنار زد و بازوی پر از جای سوزن‌اش را نشان داد.

«مواد مصرف می‌کردید؟»

«نه. خون می‌دادیم.»

«خونتان را بیرون می‌کشیدند؟»

«بله. گاهی کمی کد می‌نوشتیم. فقط بعضی‌هایمان.»

«چند وقت آنجا بودید؟»

«نمی‌دانم. وقتی رگ‌هایمان خشک شد ما را به اینجا آوردند. اینکارها را برای تبلیغ کلمه می‌کنیم - چیزها را این‌طرف و‌ آن‌طرف می‌کشیم. سنگر می‌سازیم. زیاد کار نمی‌کنیم. بیشتر وقت‌ را آواز می‌خوانیم. دعا می‌کنیم و به بقیه در مورد کلمه می‌گوییم.»

«دوست داری اینجا را ترک کنی؟ من می‌توانم ببرمت بیرون.»

زن می‌گوید «نه! من هیچ وقت اینقدر خوشحال نبوده‌ام.»

«چطور می‌توانی این را بگویی؟ یک زمانی یک هکر خوب بودی و حالا یک آدم بی‌ارزش هستی، ببخشید که این‌طور می‌گویم.»

«مشکلی نیست. به احساساتم بر نمی‌خورد. وقتی هکر بودم زیاد خوشحال نبودم. در مورد چیزهای مهم نمی‌دانستم. خدا. بهشت. چیزهای مربوط به روح. در آمریکا نمی‌شود به این چیزها فکر کرد. آن‌ها را فراموش می‌کنی. اما این چیزها هستند که مهمند نه کامپیوترها و پول. حالا فقط به این چیزها فکر می‌کنم.»

وای.تی. زیرچشمی نگاهی به کشیش عظمی و دوستش می‌اندازد. آن‌ها دارند جلوتر می‌آیند، هر چند وقت فقط یک قدم. حالا آنقدر نزدیک شده‌اند که وای.تی. می‌تواند بوی شامشان را هم استشمام کند. زن دست‌هایش را روی پدهای شانه وای.تی. می‌گذارد.

«می‌خواهم بگویم که کمی بیشتر اینجا بمانی. چرا نمی‌آیی پیش ما یک نوشیدن بنوشی؟ باید تشنه باشی.»

وای.تی. می‌ایستد و می‌گوید «الان نه، باید سریع بروم.»

کشیش عظمی قدم دیگری جلو می‌گذارد و می‌گوید «من شدیدا مخالف هستم.». لحنش عصبانی نیست. سعی می‌کند صدایش را مثل پدر وای.تی. کند. «رفتن، تصمیم درستی برایت نیست.»

«تو چی هستی؟ الگوی من؟»

«مشکلی نیست. لازم نیست با من موافق باشی. اما بهتر است برویم آن پایین، کنار آتش بنشینیم و درباره‌اش حرف بزنیم.»

وای.تی. می‌گوید «به نظر من بهتر است از وای.تی. دور شوید، قبل از اینکه به حالت دفاع شخصی‌اش برود.»

هر سه فالابالا خود را عقب می‌کشند. به نشان همکاری. کشیش عظمی دستانش را برای ایجاد اطمینان بالا می‌برد و می‌گوید «ببخشید اگر باعث شدیم احساس عدم امنیت کنی.»

وای.تی. دید در شبش را روی ماورای قرمز می‌گذارد و می‌گوید «شما فقط کمی غیرعادی جلو آمدید.»

در نور ماورای قرمز، می‌تواند ببیند که فالابالای سوم - کسی که پشت سر کشیش عظمی راه می‌رود - چیزی در دستش دارد که به شکل غیرطبیعی گرم است.

نور باریک چراغ قوه‌اش را روی او می‌اندازد و بالاتنه‌ مرد با نور باریک زردی روشن می‌شود. بیشتر بدنش کثیف است و سیاه و نور بسیار کمی را برمی‌گرداند اما در دستش یک شیئی تمیز به چشم می‌خورد. یک لوله درخشان سرخ.

این یک سرنگ تزریق است. پر از مایعی قرمز. در نور ماورای قرمز، گرم دیده می‌شود. خون تازه.

وای.تی. دقیق موضوع را درک نمی‌کند - چرا این آدم‌ها باید سرنگ‌های پر از خون تازه راه بروند. اما تا اینجا هم به اندازه کافی دیده است.

مشت مایع به شکل یک رشته سبز درخشان از محفظه‌اش خارج می‌شود و به صورت مرد سرنگ به دست می‌خورد. سر مرد مانند کسی که با گرز به زیردماغش کوبیده باشند به عقب پرتاب می‌شود و مرد بدون هیچ صدای اضافی به زمین می‌افتد. وای.تی. یک‌بار دیگر هم محصول را روی کشیش عظمی آزمایش می‌کند. زن غرق در وحشت در همان‌جای قبلی ایستاده است.

وای.تی. همه سرعتی راکه می‌تواند به کار می‌گیرد تا از دره خارج شود و وقتی به خیابان می‌رسد، سرعتش از سرعت خودروها کمتر نیست. در اولین فرصت نیزه‌اش را به یک تانکر معمولی که با سرعت ثابت در جاده حرکت می‌کند گیر می‌دهد، و به مادرش زنگ می‌زند.

«مامان، گوش کن. نه، مامان، با صدای بوق کار نداشته باش. بله، در ترافیک اسکیت‌ سواری می‌کنم. اما گوش کن مامان، یک لحظه، مامان...»

مجبور می‌شود ارتباط با این زن هرزه را قطع کن. نمی‌شود با این زن حرف زد. بعد سعی می‌کند از طریق آپ‌لینک با هیرو تماس بگیرد. یک دقیقه کامل طول می‌کشد تا ارتباط برقرار شود.

در گوشی فریاد می‌زند «الو! الو! الو!» و بعد صدای بوق ممتد خودرویی را می‌شنود. از داخل گوشی.

«الو؟»

«وای.تی. هستم.»

«چطوری؟ چکار می‌کنی؟» این مرد همیشه در این‌جور مسایل کمی زیادی راحت به نظر می‌رسد. وای.تی. واقعا علاقه‌ای ندارد درباره اینکه چطور است و چکار می‌کند حرف بزند. از داخل گوشی صدای یک بوق دیگر شنیده می‌شود.

«هیرو! کدام جهنمی هستی؟»

«در یکی از خیابان‌های لس‌آنجلس راه می‌روم.»

«چطور می‌توانی هم در متاورس باشی هم در خیابان لس‌آنجلس قدم بزنی؟» و بعد یک واقعیت وحشتناک در ذهنش حک می‌شود «اوه! خدای من. خودت را گارگویل نکرده‌ای که؟ کرده‌ای؟»

«خب..» صدای هیرو دودل است و خجالت زده. انگار قبل از این به کاری که با خودش کرده فکر نکرده است. «در واقع این چیزی نیست که یک گارگویل واقعا است. یادت هست وقتی مسخره‌ام می‌کردی که همه پولم را خرج وسایل کامپیوتری می‌کنم؟»

«بله.»

«خب من کشف کردم که به اندازه کافی خرج نمی‌کنم. حالا یک ماشین کمری خریده‌ام. کوچکترین کامپیوتر کمری که ساخته شده. حالا دارم در خیابان قدم می‌زنم و این کامپیوتر به کمرم بسته شده. عالی است.»

«تو یک گاریگول هستی.»

«بله ولی مثل آن‌هایی نیستم که دور تا دور بدنشان کامپیوتر بسته شده.»

«تو یک گاریگول هستی. گوش کن. من با یکی از عمده‌فروش‌هایشان حرف زدم». «خب؟»

«با یک زن حرف زدم. گفت که قبلا هکر بوده. یک چیز عجیبی روی صفحه کامپیوترش دیده. بعد مدتی مریض شده و عضو یک فرقه مذهبی شده و سر از روی شناور درآورده.»

«شناور. خب ادامه بده.»

«روی انترپرایز. خونشان را می‌گرفتند هیرو. خونشان را از بدنشان بیرون می‌کشیدند. آن‌ها مردم را با تزریق خون هکرهای مریض آلوده می‌کنند. وقتی همه خونشان را کشیدند و رگ‌هایشان مثل معتادها خشک شد، آن‌ها را به سرزمین اصلی می‌برند تا روی جاده و موانع کار کنند.»

هیرو می‌گوید «خوب است. چیز خوبی پیدا کرده‌ای.»

«آن زن گفت که روی صفحه‌ کامپیوترش استاتیک دیده و همان مریضش کرده. در این مورد چیزی می‌دانی؟»

«بله. درست گفته.»

«واقعا؟»

«بله. ولی لازم نیست تو نگرانش باشی. این استاتیک فقط هکرها را مریض می‌کند.»

وای.تی. برای یک دقیقه حتی نمی‌تواند صحبت کند. شدیدا ناراحت است. «مادر من برای پلیس‌ها برنامه می‌نویسد. توی عوضی چرا زودتر به من نگفتی؟»

نیم ساعت بعد، به مقصد رسیده. وقت را با عوض کردن لباس تلف نمی‌کند. با پوشش کاملا سیاهش به داخل خانه می‌پرد، سر راه اسکیت‌بورد را از زیر پایش به گوشه‌ای پرت می‌کند و یکی از یادگاری‌های درون قفسه مادرش را می‌قاپد. یک جایزه کریستالی سنگین - در واقع ساخته شده از پلاستیک شفاف - که مادرش دو سال قبل به خاطر قبولی در همه آزمایش‌های پلی‌گراف گرفته.

مادرش در دخمه خودش است. مشغول کار با کامپیوتر. در این لحظه به صفحه نگاه نمی‌کند بلکه غرق در یادداشت‌هایی است که روی پایش قرار دارند. با شنیدن صدای ورود وای.تی.، مادر سرش را بلند می‌کند و به او نگاه می‌کند اما وای.تی. به جای سلام، جایزه کریستالی را به سمتش پرتاب می‌کند. جایزه از روی شانه مادرش رد می‌شود و به وسط نمایشگر می‌خورد. نتیجه خارق العاده است. وای.تی. همیشه دوست داشته این کار را بکند. حالا فرصت پیدا کرده بود تا برای یک دقیقه راحت بایستد و نتیجه کارش را ستایش کند. البته در حالی که مادرش با رگباری از جملات تند مشغول انتقاد بود. در این لباس فرم چکار می‌کنی؟ همیشه نگفته بودم که حق نداری در خیابان واقعی اسکیت‌سواری کنی؟ هیچ وقت نباید در خانه چیزی پرت کنی. آن جایزه من بود. چرا کامپیوتر را شکستی؟ اموال دولت است. به من بگو اینجا چه خبر است!

وای.تی. مطمئن است که این جریان تا یکی دو دقیقه دیگر هم ادامه خواهد داشت. پس به آشپزخانه می‌رود و کمی آب به صورتش می‌زند و یک لیوان آب میوه برای خودش می‌ریزد و به مادرش اجازه می‌دهد که در همه این کارها قدم به قدم تعقیبش کند و از سرش داد بکشد. در نهایت مادر در مقابل استراتژی سکوت وای.تی. تسلیم شده، دست از دعوا کردن برمی‌دارد.

وای.تی. می‌گوید «مامان! من زندگی لعنتی‌ات را نجات می‌دهم. حداقل کارت می‌تواند این باشد که به من یک اورئو تعارف کنی.»

«درباره چه چیزی حرف می‌زنی؟»

«مثل این است که... اگر - شما آدم‌های با سن بخصوص - فقط یک کمی تلاش می‌کردید که با اتفاقات ابتدایی و معمول این روزها در ارتباط باشید، بچه‌هایتان دیگر مجبور نبودند چنین اقدامات سفت و سختی بکنند.»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید