فصل بیست و هشت

هیرو تلفن را قطع می‌کند و به اتاق جدید می‌رود. کتابدار هم پشتش وارد می‌شود.

هر ضلع اتاق حدود پانزده متر است. مرکز آن با سه عدد ساخته دست انسان یا به عبارت صحیح‌تر با بازنمایی سه بعدی سه محصول دست انسان اشغال شده. در وسط، تخته کلفتی از گل پخته شده در هوا معلق است؛ تقریبا به اندازه یک میز قهوه‌خوری و به ضخامت سی سانتی‌متر. هیرو شک می‌کند که شاید این جسم نمونه بزرگ شده از جسمی کوچکتر باشد. سطح بالایی تخته به طور کامل با خطوط شکسته‌ و زاویه‌داری پوشانده شده. هیرو خط میخی را به جا می‌آورد. لبه گل، پر است از تو رفتگی‌هایی که احتمالا حاصل فشار انگشتان سازنده لوح بوده‌اند.

در سمت راست لوح، ستونی چوبی قرار دارد که بالایش چند شاخه شده و مانند یک درخت خوش فرم به نظر می‌رسد. سمت راست لوح هم ستون هرمی شکل از جنس سنگ قرار دارد. ستون هم پر است از نوشته هایی به خط میخی و بالایش هم تصویری حکاکی شده. بقیه فضای اتاق با کهکشانی سه بعدی از هایپرکارت احاطه شده که درست مانند اتم‌های درون یک کریستال، اشکال هندسی دقیقی در فضا خلق کرده‌اند. در بعضی جاها هم یک دسته بزرگ کارت روی هم قرار گرفته و در فضا معلق هستند. چهار گوشه اتاق هم پر است از کارت‌های روی هم انباشته شده، انگار که لاگوس بعد از اتمام کارش با هر کارت، آن را به گوشه‌ای پرت کرده است. هیرو کشف می‌کند که آواتارش می‌تواند بدون به هم ریختن وضع کارت‌ها، از وسط آن‌ها عبور کند. این در واقع بازنمایی یک میزکار خیلی شلوغ است، در همان وضعی که لاگوس ترکش کرده. ابر هایپرکارت‌ها تمام فضای این اتاق پانزده متر در پانزده‌متر را اشغال کرده‌اند و از زمین تقریبا دو و نیم متری ارتفاع دارند؛ حداکثر ارتفاعی که آواتار لاگوس می‌توانسته برسد.

«چند هایپرکارت اینجا هست؟»

کتابدار پس از لحظه‌ بسیار کوتاهی مکث جواب می‌دهد «ده هزار و چهار و شصت و سه.»

«من واقعا وقت ندارم همه اینها را بررسی کنم. می‌توانی ایده‌ای به من بدهی که لاگوس اینجا روی چه چیزی کار می‌کرده؟»

«خب اگر بخواهید من می‌توانم تیتر همه کارت‌ها را برایتان بخوانم. لاگوس آن‌ها را در چهار دسته اصلی طبقه‌بندی کرده: تحقیقات انجیلی، تحقیقات سومری، تحقیقات عصب‌شناختی و اطلاعات در مورد ال باب ریف.»

«بدون وارد شدن به این جزییات، بگو چه چیزی در فکر لاگوس بوده؟ دنبال چه چیزی می‌گشته؟»

کتابدار می‌گوید «آیا شبیه یک روان‌شناس به نظر می‌رسم؟ من نمی‌توانم به این‌طور سوالات جواب بدهم.»

«بگذار دوباره امتحان کنم. این چیزها - اگر اصولا ممکن باشد - چطور به موضوع ویروس مربوط می‌شوند؟»

«ارتباط موضوعات مساله‌ای موشکافانه است. خلاصه‌کردن نیازمند خلاقیت و قضاوت است که من به عنوان موجودی الکترونیکی هیچ‌کدام را ندارم.»

هیرو به اجسام وسط اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید «این چیزها چقدر قدمت دارند؟»

«لوح گلی، یک نامه سومری است. متعلق به سومین هزاره قبل از میلاد که از شهر اریدو در جنوب عراق به دست آمده است. ستون سنگی سیاه، قانون حمورابی است و مربوط به ۱۷۵۰ قبل از میلاد. جسم درخت‌مانند، یک توتم از فرقه یاهویستیک است از فلسطین. به آن عاشره (پانویس:Asherah ) می‌گویند و مربوط است به ۹۰۰ قبل از میلاد.»

«گفتی نامه؟»

«بله. داخل این لوح یک لوح کوچکتر هست. این تکنیک سومری‌ها بوده برای نوشتن اسناد غیرقابل شنود.»

«حدس من این است که همه این چیزها، امروز در موزه هستند. درست است؟»

«عاشره و قانون حمورابی در موزه هستند. نامه سومری اما در مجموعه شخصی ال باب ریف نگهداری می‌شود.»

«ظاهرا ال. باب ریف واقعا به این چیزها علاقمند است.»

«کالج انجیل ریف که ال. باب ریف موسسش است، ثروتمندترین دانشکده باستان‌شناسی جهان را دارد. آن‌ها یک رشته حفاری باستان شناسی در اریدو انجام داده‌اند که مرکز فرقه‌های مربوط به خدای سومری به نام انکی بوده.»

«این چیزها چطور به هم مربوط می‌شوند؟»

کتابدار ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید «ببخشید؟»

«خب بگذار این‌طور پیش برویم. تو می‌دانی چرا لاگوس نوشته‌های سومری را جذاب می‌دانست و نه مثلا نوشته‌های مصری یا یونانی را؟»

«مصری‌ها تمدنی سنگی بودند. آن‌ها هنر و معماری خود را بر سنگ بنا گذاشتند تا برای همیشه باقی بماند. اما نمی‌شود بر روی سنگ نوشت در نتیجه مصری‌ها برای نوشتن پاپیروس را اختراع کردند. پاپیروس به راحتی از بین می‌رود و در نتیجه با اینکه هنر و معماری مصر برای ما باقی مانده اما مطالب نوشتاری - اطلاعات‌شان - تقریبا به طور کامل نابود شده است.»

«نوشته‌های هیروگلیف‌شان چه؟»

«خزعبلات. این چیزی بود که لاگوس می‌گفت. سخنرانی‌های سیاستمداران فاسد. آن‌ها عادت داشتند که متونی بر سنگ حک کنند درباره پیروزی‌های بزرگ‌شان در جنگ؛ حتی پیش از آنکه جنگ در عمل اتفاق افتاده باشد.»

«و سومری‌ها متفاوت بودند؟»

«سومری‌ها تمدنی سفالی بودند. ‌آن‌ها خانه‌هایشان را با خشت و خاک رس می‌ساختند و روی همان هم می‌نوشتند. مجسمه‌های آن‌ها از گچ ساخته می‌شد که در آب از هم می‌پاشید. هم خانه‌ها و هم هنر آن‌ها در طول زمان از بین رفت اما بخشی از نوشته‌ها که در گل پخته شده نوشته شده بود یا درون ظرف‌های سفالی نگهداری می‌شد نجات پیدا کرد. مصر برای ما هنر و معماری‌اش را به یادگار گذاشت و سومر چندین مگابایت اطلاعات.»

«چند مگابایت؟»

«هرچقدر که باستان‌شناسان حوصله کرده باشند از زیر خاک بیرون بیاورند. سومری‌ها روی هر چیزی نوشته‌اند. وقتی خانه می‌ساختند، روی هر خشت با خط میخی چیزی می‌نوشتند و حتی وقتی خانه‌ها فرو می‌ریخت، این آجرها باقی می‌ماند و در دشت‌های اطراف پراکنده می‌شد. وقتی ابابیل برای نابودی شهرهای سدوم و گمورا عازم بودند (پانویس: شهرهایی که برپایهٔ تورات این شهر به همراه ۴ شهر دیگر، در کنار رود اردن و در جنوب کنعان و در کرانه دریای مرده جای داشته‌است. به دلیل گناه لواط مردمان شهر مورد عذاب الهی قرارگرفته و نابود می‌شوند) گفتند چه خوب است که این نابودی از طریق خشت‌هایی باشد که کلمات خداوند بر آن‌ها منقوش شده‌. لاگوس از این بخش خوشش آمده بود. از این پراکندگی بی‌بند و بار اطلاعات در صحرا توسط رسانه‌هایی که تا همیشه باقی می‌مانند. او از گرده افشانی گیاهان در باد صحبت می‌کرد که به احتمال خیلی زیاد یک تمثیل است.»

«درست گفتی. اما بگو ببینم نوشته روی این لوح ترجمه شده؟»

«بله. یک اخطار است. می‌گوید «این نامه حاوی نام-شاب انکی است.»

«نام-شاب را که می‌دانم چیست. انکی کیست؟»

کتابدار به دوردست نگاه می‌کند و صدایش را با سرفه‌ای دراماتیک صاف می‌کند.

«

روزی روزگاری، نه ماری بود و نه عقربی،
نه کفتاری بود و نه شیری،
نه سگی بود و نه گرگی،
ترس نبود و وحشت هم وجود نداشت،
و انسان دارای هیچ هماوردی نبود.
در آن روزگار، سرزمین شوبورهامازی (پانویس: Shubur-Hamazi)،
سرزمین سومر با زبانی هماهنگ، سرزمینی که من شاهزاد‌ه‌اش بودم،
همانا سرزمینی بود با هر آنچیزی که نیکوست،
سرزمین مارتو، آرام در امنیت،
تمام جهان، مردمی در نعمت،
و انلیل (پانویس: Enlil) به یک زبان سخنرانی می‌کرد.
بعد خدا مخالفت کرد، سپس شاهزاده مخالف کرد و در نهایت شاه.
انکی خدای فراوانی که دستورات اعتماد می‌آورد،
خدای دانش که زمین را می‌کاوید،
رهبر خدایان،
خدای اریدو، که علم بدو عطا شده بود،
صحبت را در دهان‌شان تغییر داد و نفاق در آن گذاشت،
در سخن انسانی که پیش از این یکی بود.

این ترجمه کرامر است.»

هیرو می‌گوید «ولی این که یک داستان است. من فکر می‌کردم نام-شاب یک جور ورد جادویی باشد.»

کتابدار توضیح می‌دهد «نام-شاب انکی هم سحر است و هم داستان. یک داستان تخیلی که خودش خودش را واقعی می‌کند. لاگوس اعتقاد داشت که شکل اصلی متن - که این ترجمه فقط مضمونش را نشان داده - واقعا کاری را می‌کرده که داستان روایت می‌کند.»

«منظورت این است که صحبت را دهان مردم تغییر می‌داده؟»

کتابدار جواب مثبت می‌دهد.

هیرو می‌گوید «این همان داستان بابل است. نه؟ همه اول به یک زبان حرف می‌زدند و بعد انکی صحبت‌شان را تغیری داده تا دیگر نتوانند یکدیگر را بفهمند. این به احتمال پایه داستان برج بابل در انجیل است.»

کتابدار می‌گوید «این اتاق حاوی کارت‌هایی است که این رابطه را بررسی می‌کنند.»

«قبلا یک جا اشاره کردی که همه سومری حرف می‌زدند. بعد دیگر نه. یعنی واقعا به یک‌باره غیب شد؟ مثل دایناسورها؟ هیچ قتل‌عام دسته جمعی هم نیست که بگوییم دلیلش بوده. این دقیقا همان داستان برج بابل است و پیش‌بینی نام-شاب انکی. شاید لاگوس اعتقاد داشت که داستان برج بابل واقعا اتفاق افتاده است.»

«بله به این باور داشت. او همیشه در مورد تعداد زیاد زبان‌های انسانی اظهار تعجب می‌کرد. فکر می‌کرد به سادگی ما زبان‌هایی بیش از حد زیاد داریم.»

«چند تا؟»

«ده‌ها هزار. در بسیاری از جاهای دنیا، آدم‌هایی را از نژادهای یکسان پیدا می‌کنیم که فقط چند کیلومتر دورتر از هم زندگی و در شرایطی یکسان زندگی می‌کنند اما زبان‌هایی کاملا متفاوت از همدیگر دارند. این حالت بسیار شایع است و منحصر به چند مورد نمی‌شود. بسیاری از زبانشناسان سعی کرده‌اند با رجوع و فهم داستان بابل به این سوال جواب دهند که چرا زبان‌های انسانی به جای همگرایی به سمت واگرایی حرکت کرده‌اند.»

«کسی جوابی هم پیدا کرده؟»

کتابدار می‌گوید «این سوال مشکل و ریشه‌ای است. اما لاگوس یک نظریه داشت.»

«واقعا؟»

«او اعتقاد داشت که داستان برج بابل یک واقعه تاریخی حقیقی بوده که در یک زمان و مکان مشخص اتفاق افتاده و احتمالا مرتبط است با محو شدن زبان سومری. می‌گفت که پیش از حادثه بابل زبان گرایش به همگرایی‌ داشته اما پس از آن زبان‌ها شروع کرده‌اند به واگرایی و حرکت به سمتی که دو زبان متفاوت کاملا غیرقابل درک برای طرفین باشند. او علاقمند بود بگوید که این گرایش مانند ماری است که بر دور ساقه مغز انسان چمبره زده باشد.

«تنها چیزی که می‌تواند این را توضیح بدهد این است که ... ». هیرو متوقت می‌شود و نمی‌خواهد جمله را تمام کند.

کتابدار می‌گوید «بفرمایید...»

«این است که چیزی در کل جامعه حرکت کرده باشد و مغزشان را به شکلی تغییر داده باشد که دیگر نتوانند زبان سومری را بفهمند. چیزی مثل ویروس کامپیوتری که از یک سیستم به سیستم دیگر حرکت می‌کند و همه سیستم‌ها را به یک شکل خاص تخریب می‌کند، مثل ماری که به دور ساقه مغز چمبره می‌زند.»

«لاگوس وقت و تلاش بسیاری را به این نظریه اختصاص داده بود. او اعتقاد داشت که نام-شاب انکی یک ویروس عصب‌شناختی است.»

«و این انکی یک شخصیت واقعی بوده؟»

«احتمالا.»

«و این ویروس را اختراع کرده و با لوح‌هایی مثل همین، در کل سومر پخش کرده؟»

«یک لوح کشف شده که نامه‌ای است به انکی. نویسنده آن از انکی شکایت می‌کند.»

«نامه به خدا؟»

«بله. از لوح خطی سین ساموح (پانویس: Sin-samuh) است. اول انکی را ستایش می‌کند و تاکید می‌کند که نویسنده سرسپرده انکی است و بعد انتقاد می‌کند:

مانند جوانی ... (شکستگی لوحه)
بازوانم فلج شده‌اند.
مانند ارابه‌ای که در جاده، چرخش شکسته باشد،
بی‌حرکت در راه مانده‌ام.
در تختی خوابیده‌ام که «۰۱ و ۱ نه» خوانده می‌شود (زیرنویس: 01 and 0 No)
و ناله می‌کنم.
قامت زیبایم از گردن تا زمین بی‌حرکت گشته،
من از پا فلج شده‌ام.
... به زمین رسیده.
بدنم تغییر یافته.
شب‌ها بیخوابم.
توانم از من گرفته شده
و زندگی‌ام نقصان یافته.
روز روشن برای من سیاه شده
و در قبر خود لغزیده‌ام.
من نویسنده‌ای هستم دانا بر بسیاری چیزها اما احمق شده‌ام.
دستم از نوشتن بازایستاده،
و در دهانم سخنی نیست.

بعد از چندین خط دیگر از شرح وضع اسفناک خود، نویسنده می‌گوید:

خدای من، از تو است که می‌ترسم.
برایت نامه‌ای نوشته‌ام.
بر من رحم کن. 
قلب خداوند: آن را به من باز ببخش.

از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید