فصل نوزده

هیرو می‌گوید «این کار شمشیر نیست.» ایستاده است و با حیرت به جنازه لاگوس نگاه می‌کند. احساساتی که حالا در چهره‌اش دیده نمی‌شود، شب و موقعی که سعی کند بخوابد، به صورتش خواهند دوید. حالا که به ظاهر منطق بر تمام احساساتش غلبه کرده و گویی ماده مخدر قوی‌ای مصرف کرده باشد، به خونسردی اسکویکی است.

اسکویکی می‌پرسد «اوه واقعا؟ از کجا می‌دانی؟»

«شمشیرها زخم‌های سریع ایجاد می‌کنند. می‌برند و پیش می‌روند. مثل قطع یک سر یا دست. کسی که با شمشیر مرده باشد، این‌طوری نخواهد بود.»

«واقعا؟ با شمشیر خیلی آدم کشته‌اید آقای پروتاگونیست؟»

«بله. در متاورس.»

مدت طولانی‌تری صبر می‌کنند و به جسد چشم می‌دوزند.

اسکوییکی می‌گوید « این یک ضربه سریع نیست. به نظر می‌رسد یک فشار پر قدرت باشد.»

«راون به اندازه کافی قوی است.»

«بله هست.»

«اما فکر می‌کنم اسلحه نداشت. کریسپ‌ها حسابی جستجویش کردند و تمیز تمیز بود.»

اسکوییکی می‌گوید « شاید یکی قرض گرفته بود. این حشره همه جا بود و ما مواظبش بودیم چون می‌ترسیدیم راون را عصبانی کند. مدام این‌طرف و‌ آن‌طرف می‌رفت و دنبال جایی با ارتفاع و دید خوب می‌گشت.»

هیرو توضیح داد «کلی وسیله شنود با خودش داشت که هر چقدر بالاتر می‌رفت، این دستگاه‌ها بهتر کار می‌کردند.»

«و بالاخره به اینجا و بالای تپه خاکی رسید و راون هم راحت پیدایش کرد.»

«دقیقا. گرد و خاک. لیزرها را نگاه کنید.»

آن پایین سوشی کی در حالی که یک قوطی آبجوی نورانی از سرش به بیرون فوران کرده بود رپ می‌کرد و کلی نور لیزر هم در گرد و خاکی که باد به هوا بلند کرده بود دیده می‌شد که از خاکریز تا جمعیت ادامه داشت.

«این اقا - این حشره - از لیزر استفاده می‌کند و همین که به این بالا رسیده ...»

اسکویکی جمله هیرو را تکمیل کرد که «لیزرها به او خیانت کرده‌اند.»

«و راون دنبالش آمده.»

اسکویکی تصحیح کرد. «البته هنوز نمی‌گوییم حتما او بوده ولی مهم است بدانیم که آیا این شخصیت» در این لحظه به جسد اشاره کرد «کاری کرده که راون آن را تهدید حساب کرده باشد یا نه.»

«این چیه؟ یک گروه درمانی؟ به ما چه ربطی دارد که راون احساس تهدید کرده یا نه.»

اسکویکی با لحن تمام کننده گفت «به من ربط دارد.»

«لاگوس فقط یک گارگویل بود. یک جاذب اطلاعات. بعید می‌دانم هیچ عملیات خیسی کرده باشد - و اگر هم کرده باشد، اینجا نبوده.»

«پس فکر می‌کنی چرا راون اینقدر جدی جوابش را داده؟»

هیرو می‌گوید «خب شاید دوست نداشته تحت نظر گرفته شود.»

اسکویکی جواب می‌دهد «بله. باید این را یادت نگه داری.»

بعد اسکویکی کف دستش را روی گوشش می‌گذارد تا صدای گوشی را بهتر بشنود.

هیرو می‌گوید «وای.تی. این را دیده؟»

اسکویکی چند ثانیه بعد، زیر لب می‌گوید «نه. اما دیده که طرف از جمعیت دور شده. داشته او را تعقیب می‌کرده.»

«چرا باید اینکار را بکند؟»

«فکر می‌کنم تو خواستی بکند. یا همچین چیزی.»

«بعید می‌دانم دنبالش کرده باشد.»

اسکویکی می‌گوید «بعید می‌دانم دختره بداند که راون این مرد را کشته است. فقط یک زنگ سریع زد و گفت که راون دارد با موتور به سمت شهرچینی‌ها می‌رود.» و بعد شروع می‌کند به دویدن به سمت خاکریز. چند ماشین انفورسر در شانه خاکی جاده منتظر هستند.

هیرو تعقیبش می‌کند. به خاطر شمشیربازی، پاهای فوق العاده‌ای دارد و درست وقتی اسکویکی به خودروها می‌رسد، کنارش است. راننده قفل برقی درها را باز می‌کند و همزمان با سوار شدن اسکویکی در صندلی جلو، هیرو هم در عقب خودرو را باز می‌کند و سوار می‌شود. اسکویکی نگاهی ناراضی به هیرو می‌کند.

هیرو می‌گوید «مودب خواهم بود.»

«فقط یک نکته...»

«می‌دانم. سر به سر راون نگذارم.»

«دقیقا.»

اسکویکی برای چند لحظه دیگر هم به هیرو چشم می‌دوزد و بعد برمی‌گردد و به راننده اشاره می‌کند که راه بیافتد. با علاقه، سه متر کاغذ بیرون آمده از پرینتر نصب شده در داشبورد را پاره می‌کند و مشغول خواندن می‌شود.

نگاهی سرسری به این کاغذ طولانی از فاصله دور، به هیرو نشان می‌دهد که بارها و بارها از کریپ مهمی که در محل حاضر بوده صحبت شده و حتی تصویرش هم موجود است. مردی که ریش بزی داشته و راون با او سر و کار داشته. بر روی کاغذ، از این مرد با نام «تی بون مورفی» یاد شده است.

همچنین تصویری از راون هم در لابه‌لای متن‌ها به چشم می‌خورد. یک عکس قدیمی و غیرحرفه‌ای. مشخص است که عکس با کامپیوتر تنظیم نور شده و تلاش شده تا از یک تصویر تاریک، اطلاعات بیشتری استخراج شود. عکس کنتراست بسیار پایینی دارد و در خیلی جاها، رنگ‌ها به خاکستری تبدیل شده‌اند. در تصویر شخصی روی موتور نشسته و به رغم تلاش برای واضح کردن لبه‌های پلاک موتور، هنوز اعداد ناخوانا هستند. در عکس، کناربند موتور ده بیست سانتی‌متر از زمین بلند شده و سوار هم گردن قابل مشاهده‌ای ندارد. سر راننده یا حداقل ناحیه سیاهی که در عکس به چشم می‌خورد هرچقدر که پایین می‌رود کلفت‌تر می‌شود تا در نهایت به شانه می‌پیوندد. این بدون شک راون است.

هیرو می‌گوید «چرا عکس تی بون مورفی هم توی گزارش هست؟»

اسکویکی جواب می‌دهد «او هم او را تعقیب می‌کرده.»

«چه کسی چه کسی را؟»

«خب دوست تو وای.تی. مثل ادوارد آر. مورو (پانویس: خبرنگار آمریکایی متولد ۱۹۰۸ که ابتدا به خاطر میلیون‌ها شنونده‌اش از گزارش‌های مربوط به جنگ جهانی دوم و سپس خاطر دیدگاه بی‌طرفانه به یکی از اساطیر گزارشگری تبدیل شد) نیست اما در گزارشش هست که این دو نفر در یک جا دیده شده‌اند و سعی می‌کرده‌اند که همدیگر را بکشند.»

اسکویکی این حرف‌ها را آرام و شمرده می‌زند. مثل خبرخوانی که مشغول دریافت گزارش‌های لحظه‌ای از طریق گوشی است.

هیرو می‌گوید «چند وقت قبل انگار با هم یک معامله داشتند.»

«اگر این‌طور باشد تعجب نمی‌کنم که حالا سعی می‌کند همدیگر را بکشند.»

حالا که به بخش داخلی شهر رسیده‌اند، تعقیب تی بون و راون دیگر به کشیدن خط بین آمبولانس‌ها تبدیل شده. هر چند بلوک یک‌بار، یک مجموعه پلیس و پزشک با نورافکن و چراغ‌های گردان در کنار یک آمبولانس ایستاده‌اند و صحنه جرم را بررسی می‌کنند. تنها کاری که برای تعقیب باید کرد، رفتن از یک آمبولانس به یک آمبولانس دیگر است.

در اولی، یک کریپ روی سنگفرش خیابان افتاده. استخری از خون به عرض یک و نیم متر از بدنش جاری است که تا مدخل جوی کنار خیابان امتداد پیدا کرده. راننده و کمک راننده آمبولانس پیاده شده‌اند و در فنجان‌های یک‌بار مصرف قهوه می‌خورند. منتظر هستند تا عکاسی و اندازه‌گیری و بررسی صحنه جرم انفورسرها تمام شود و آن‌ها بتوانند جنازه را بردارند، در خودرو بگذارند و تحویل سردخانه بدهند. نه از لوازم احیا خبری هست و نه حتی یک باند زخم‌بندی یا جعبه کمک‌های اولیه باز شده روی زمین به چشم می‌خورد. آن‌ها حتی سعی هم نکرده‌اند.

برای رسیدن به چراغ‌های گردان بعدی، دو بلوک رانندگی می‌کنند. اینجا پزشکان پای یک متاپلیس را آتل‌بندی کرده‌اند.

اسکویکی می‌گوید «موتور زیرش کرده» و سرش را به شکلی تکان می‌دهد که منظور از آن، اظهار همدردی یک انفورسر برای همکاران متاپلیس است.

در نهایت او خروجی رادیو را به ضبط ماشین وصل می‌کند تا همه بتوانند آن را بشنوند. رد موتورسوار حالا سرد شده و ظاهرا پلیس‌ها هم علاقه چندانی به ردگیری او ندارند. تنها یک شهروند تلفن می‌کند تا از یک موتور سوار و کلی آدم دیگر که سطل آشغال جلوی خانه‌اش را واژگون کرده‌اند شکایت کند.

اسکویکی به راننده می‌گوید «سه بلوک جلوتر.»

هیرو می‌گوید «مزرعه‌های رازک؟»

اسکویکی می‌گوید «بله. یک آبجوسازی محلی است. آن‌ها خودشان رازک می‌کارند و محصول را خودشان می‌فروشند. البته هنوز هم کلی کارگر چینی دارند.»

وقتی می‌رسند، مشخص می‌شوند که راون چرا می‌خواسته تعقیب‌کنندگانش را به اینجا بکشد: اینجا بهترین پوشش را برایش فراهم می‌کند. خوشه‌های رازک پر‌پشت هستند و به خاطر سنگینی میوه‌های کاجی شکل، به ردیف‌های طولانی از داربست تکیه داده شده‌اند. درست مثل یک مزرعه انگور اما با دیواره‌هایی پرپشت به ارتفاع دو متر.

همه از خودرو پیاده می‌شوند.

اسکویکی فریاد می‌کشد «تی بون؟ تی بون؟»

و صدای فریادی به انگلیسی از بین مزرعه شنیده می‌شود «اینجا.» اما این فریاد، جواب اسکویکی نیست.

همه با هم وارد مزرعه رازک می‌شوند. با احتیاط. بوی جذابی همه جا را پر کرده و با هر قدم به جلو، قوی‌تر هم می‌شود. بویی مست کننده ولی نه مثل ماری‌جوانا. این بویی است که از آبجوهای گران‌قیمت به مشام می‌رسد. اسکویکی به هیرو اشاره می‌کند که پشت سرش راه برود.

در شرایط دیگر، شاید هیرو همین کار را می‌کرد. به هرحال او نیمه ژاپنی است و پیروی بخصوصی از مسوولین اداری و صاحب منصب‌ها دارد.

اما این یکی از آن شرایط نیست. اگر راون ناگهان ظاهر بشود، هیرو با کاناتایش با او حرف خواهد زد و اگر این اتفاق بیافتد، هیرو نمی‌خواهد که اسکویکی جلوی دست و پایش باشد تا به اشتباه، دست و پایش قطع نشود.

اسکویکی دوباره فریاد می‌کشد «آهای... تی بون؟ ما انفورسر هستیم و دنبال تو. بیا بیرون تا همه به خانه برگردیم.»

تی‌ بون یا حداقل کسی که هیرو فکر می‌کند تی بون باشد، با یک شلیک از اسلحه خودکارش پاسخ می‌دهد. گلوله مثل صاعقه رازک ها را می‌شکافد و رد می‌شود. هیرو با یک شانه به سمت زمین شیرجه می‌رود و برای چند ثانیه روی زمین نرم زیر پایش، می‌ماند.

«لعنتی‌ها!» صدای تی‌بون است. یک لعنتی خیلی محکم حاوی عصبیت زیاد، اما بدون هیچ رگه‌ای از ترس.

هیرو با احتیاط کمی از زمین فاصله می‌گیرد. چمباتمه می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. هیچ اثری از اسکویکی و دیگر انفورسرها نیست.

هیرو آرام و با احتیاط به سمت داربست کناری که به نظر می‌رسد صدا از آن سمت آمده، حرکت می‌کند.

یک انفورسر دیگر - راننده - در این ردیف است. البته چند متر جلوتر. پشتش به هیرو است و با شنیدن صدا، سرش را به عقب می‌چرخاند و او را نگاه می‌کند. سرش را که به جلو برمی‌گرداند یک نفر دیگر را هم در جلو می‌بیند - هیرو نمی‌تواند ببیند چه کسی چون انفورسر بین آن‌ها ایستاده.

انفورسر می‌گوید «اوه لعنتی این...»

و کمی به عقب می‌پرد. انگار که از چیزی ترسیده باشد و برای پشت بادگیرش اتفاقی می‌افتد.

هیرو می‌پرسد «کیست؟»

اما انفورسر جوابی نمی‌دهد. سعی می‌کند به عقب برگردد اما چیزی مانع می‌شود. چیزی دارد خوشه‌های اطرافش را می‌لرزاند.

انفورسر می‌لرزد و از پایی به پایی تلو تلو می‌خورد. «باید خودم را خلاص کنم». با هیچ کس خاصی حرف نمی‌زند. شروع به دویدن می‌کند و از هیرو دور می‌شود. نفر دیگری که در این ردیف از کشتزار بوده ناپدید شده. انفورسر به شکل عجیبی بدنش را صاف نگه داشته و می‌دود، بدون اینکه دستانش را از دو طرف بدنش جدا کند. بادگیر سبزرنگش، وضع طبیعی ندارد.

هیرو دنبالش می‌دود. انفورسر دارد خودش را به انتهای ردیف و جایی که چراغ‌های شهر قابل دیدن است می‌رساند.

انفورسر یکی دو ثانیه قبل از این که اینکه هیرو به او برسد به انتهای ردیف می‌رسد و در خیابانی که با نور آبی ساطع شده از یک تلویزیون تبلیغاتی بزرگ روش شده می‌ایستد. این پا و آن پا می‌کند و با قدم‌های لرزان و نامطمئن کمی به چپ و راست می‌رود. مدام «آه» می‌کشد و از صدایش مشخص است که نیاز دارد گلویش را صاف کند.

حالا که انفورسر در نور ایستاده، هیرو می‌بیند که یک ساقه بامبوی دو متری از جلو در شکمش فرو رفته و نیم متر آن از پشت بدن بیرون آمده است. نیمه پشتی از خون و احشاء به سیاهی می‌زند و در تضاد کامل با نیمه جلویی است که رنگ زرد و سبز شادابی دارد. انفورسر فقط قادر به دیدن نیمه جلویی است و دستانش محکم نی را گرفته‌اند و سعی می‌کنند به مغز بقبولانند که اطلاعاتی که از چشم می گیرد، واقعیت دارد. نیمه پشتی نی به یک خودروی پارک شده برخورد می‌کند و پس از آغشته کردن بدنه تازه واکس خورده خودرو با خون، آژیر ماشین به هوا می‌رود. انفورسر صدای آژیر را که می‌شنود برمی‌گردد تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است.

آخرین باری که هیرو او را می‌بیند، موقعی است که با سرعت در حال دویدن به سمت شهر چینی‌ها است و آواز آرامی که در تضاد با آژیر گوش خراش ماشین است می‌خواند. هیرو حس می‌کند سقف آسمان پاره شده و او به ناگهان وسط صحنه‌ عجیبی از زیست‌توده‌ای افتاده که اصلا نمی‌خواهد در آنجا باشد.

هیرو کاتانا را از غلاف بیرون می‌کشد و با فریاد می‌گوید «اسکویکی! او نیزه پرتاب می‌کند و در این کار هم حسابی مهارت دارد. راننده هدف قرار گرفته.»

اسکویکی با عربده جواب می‌دهد «فهمیدم.»

هیرو به نزدیکترین ردیف برمی‌گردد. صدایی از سمت راست می‌شنود و با استفاده از کاتانا راه خود را به آن باز می‌کند. اینجا جای خوبی برای بودن نیست اما هیرو آن را به ایستادن زیر نور آتشفشانی تلویزیون تبلیغاتی و در دیدرس همگان بودن، ترجیح می‌دهد.

پایین این ردیف، مردی ایستاده است. هیرو او را از شکل عجیب سری که هرچقدر پایین می‌رود کلفت‌تر می‌شود می‌شناسد. مرد یک نی بامبو که به تازگی از داربست جدا شده، در دست دارد.

هیرو فرصت ندارد که وضع ایستادن صحیح برای مبارزه را به خودش بگیرد، البته خیلی هم مهم نیست چون در حال حاضر هم بد نایستاده است. به هر حال هر وقت که کاتانا در دست می‌گیرد، پاهاش به شکل خودکار تنظیم می‌شوند، چون همیشه وقتی کاتانا در دست است، این خطر وجود دارد که در اثر یک حرکت اشتباه، کسی یا حتی خودش صدمه ببیند. کف پاها با هم موازی و رو به جلو، پای راست کمی جلوتر از پای چپ و دسته کاتانا پایین و نوک آن با زاویه رو به بالا، درست مانند امتداد فالوس. هیرو نوک شمشیر را کمی بالاتر می‌برد و به نوک نیزه ضربه می‌زند. نیزه مسیر خود را کج می‌کند و در یک مسیر انحرافی، از کنار سینه‌اش رد می‌شود. نوک نیزه که بدن هیرو را از دست داده، پس از مدتی بسیار کوتاه به داربست سمت راست برخورد می‌کند و در نتیجه این توقف ناگهانی، بخش انتهایی بامبو تاب برمی‌دارد و بخشی از رازک‌های داربست سمت چپ را از جا می‌کند. نیزه سنگین است و بسیار سریع حرکت می‌کرده. راون ناپدید شده است.

یادداشت ذهنی: چه راون می‌خواسته امشب با یک گروه از کریپ‌ها و انفورسرها درگیر شود و چه نمی‌خواسته، با خودش اسلحه گرم برنداشته بود.

از چند ردیف آن‌طرف صدای ممتد چند رگبار به گوش می‌رسد.

هیرو مدتی طولانی است که اینجا ایستاده و به اینکه چه اتفاقی افتاده فکر می‌کند اما حالا به سرعت با شمشیر راه خودش را به سمت ردیفی که صدای رگبار از آن باز می‌کند و حین پیش رفتن فریاد می‌کشد «به این طرف شلیک نکن تی بون، من دوست تو هستم، مرد!».

تی بون با لحن پر از شکایت فریاد می‌کشد «لعنتی به من یک نیزه پرت کرد، مرد!»

وقتی جلیقه ضد گلوله دارید، نیزه موضوع چندان جدی‌ای به حساب نمی‌آید.

هیرو می‌گوید «شاید بهتر باشد فراموشش کنی.» برای رسیدن به تی‌بون باید از ردیف‌های داربست زیادی رد شود، اما تا وقتی تی بون در حال غرولند کردن است، راه را گم نمی‌کند.

تی‌ بون می‌گوید «ما کریپ هستیم! ما چیزی را فراموش نمی کنیم!» و بعد اضافه می‌کند «این تو هستی؟»

هیرو بلند و سریع فریاد می‌کشد «نه! من هنوز نرسیده‌ام»

یک رگبار خیلی سریع که سریع‌تر از شروع شدن، قطع می‌شود. دیگر هیچ کس حرف نمی‌زند. هیرو یک ردیف دیگر را هم رد می‌کند و بدون اینکه بخواهد، پایش را روی دست تی‌بون می‌گذارد که از مچ قطع شده است. انگشت‌ها هنوز روی ماشه مک‌۱۰ قفل شده‌اند.

بقیه تی بون دو ردیف آنطرف‌تر است. هیرو می‌ایستد و سعی می‌کند از لابه‌لای ردیف‌ها، صحنه را ببیند.

راون یکی از درشت هیکل‌ترین آدم‌هایی است که هیرو خارج از یک برنامه ورزشی دیده. تی بون عقب عقب می‌رود و سعی می‌کند با دست دیگر از خود دفاع کند. راون با قدم‌های بلند و مطمئن به او نزدیک می‌شود و بعد از رسیدن به تی‌بون، حرکتی به دست راستش می‌دهد و آن را به سینه تی‌بون می‌کوبد. لازم نیست هیرو چاقو را ببیند تا مطمئن شود که آنجاست.

به نظر می‌رسد که تی‌بون از این نبرد جان سالم به در ببرد. آخرش این است که دستش را پیوند خواهند زد و باید مدتی را در مرکز توانبخشی بگذراند. این شکل چاقو زدن به سینه کسی که جلیقه ضد گلوله پوشیده، کسی را نمی‌کشد.

تی بون فریاد می‌کشد.

بدن تی بون با دست راون بالا و پایین می‌رود. چاقو از بافت ضد گلوله جلیقه رد شده و حالا راون دارد همان‌طور که لاگوس را نصف کرد، بدن تی‌بون را هم شکاف می‌دهد اما چاقویش - هر چیز لعنتی‌ای که هست - نمی‌تواند جلیقه ضد گلوله را هم مثل بدن انسان برش بدهد و پایین برود. ابزار لعنتی آنقدر تیز است که پاره کند و داخل شود - که خودش کاری غیر ممکن است - اما آنقدر تیز نیست که شکاف دهد و ببرد.

راون چاقو را بیرون می‌کشد و روی یک زانو به زمین می‌نشیند. بعد دست حاوی چاقو را بین پاهای تی بون تاب می‌دهد و بعد با یک جهش بلند شده، از جسد تی بون دور می‌شود.

هیرو می‌داند که تی بون دیگر یک جنازه بیشتر نیست و به همین خاطر ترجیح می‌دهد راون را تعقیب کند. هدف اصلی‌اش دستگیری او نیست، بلکه می‌خواهد بداند که این مرد کجا می‌رود.

چند ردیف را رد می‌کند و بعد راون را گم می‌کند. تصمیم بعدی‌اش این است که با تمام سرعتی که می‌تواند در جهت مخالف بدود.

ناگهان صدای استارت خوردن و بعد حرکت یک موتور را می‌شنود. هیرو به این امید که حداقل بتواند نگاهی بیاندازد، خودش را از نزدیکترین خروجی به خیابان می‌رساند.

موفق می‌شود. البته این نگاه چیزی واضح‌تر از تصویری که در خودروی پلیس دیده ندارد. راون هم، در حالی که به آرامی از زیر یک چراغ روشنایی می‌گذرد، نگاهی به هیرو می‌کند. هیرو فرصت دارد تا صورت راون را در نور ببیند. آسیایی است با سبیلی نازک که تا زیر چانه‌اش پایین آمده.

کریپ دیگری بدو بدو از مزرعه بیرون می‌آید. شاید فقط نیم ثانیه بعد از هیرو. یک لحظه توقف می‌کند تا متوجه موقعیت شود و بعد مثل یک بازیکن فوتبال آمریکایی، دنبال موتورسیکلت می‌دود. موتورسیکلت سرعتش را بیشتر نمی‌کند. پلیس گریه می‌کند و می‌دود. گریه‌ای مخصوص میدان جنگ.

حالا اسکویکی ظاهر می‌شود و به همان شکل، به تعقیب کریپ و موتورسیکلت می‌پردازد.

راون ظاهرا از تعقیب شدن توسط یک دونده بی‌خبر است اما بدون شک در آینه مرد را دیده. وقتی کریپ کاملا به موتور نزدیک می‌شود، دست راون یک لحظه از دسته موتور جدا می‌شود و حرکتی رو به عقب می‌کند. مشت محکم راون به وسط صورت کریپ برخورد کرده است. برخوردی مشابه برخورد گلوله توپ با دیوار آجری. سر کریپ به عقب برمی‌گردد. پاهایش از کف خیابان جدا می‌شود و بدنش بعد از طی کردن دو سه متر در هوا، به کف خیابان کوبیده می‌شود. دست‌ها از هم باز می‌شوند و در دو طرف بدن آرام می‌گیرند. این شبیه یک زمین خوردن برنامه‌ریزی شده است.

اسکویکی سرعتش را کم می‌کند و کنار بدن کریپ می‌نشیند. هدفش رسیدن به راون نیست.

هیرو به سلطان مواد مخدر، قاتل، رادیو اکتیو دار، بزرگ و نیزه‌پرانی نگاه می‌کند که با موتور به آرامی به شهر چینی‌ها داخل می‌شود. وقتی بحث تعقیب است، داخل شدن به شهر چینی‌ها فرقی با سفر به چین ندارد.

او به سمت کریپ می‌دود که به نظر می‌رسد روی زمین به صلیب کشیده شده باشد. نیمه پایینی صورت کریپ غیرقابل تشخیص است و چشم‌های بازش آرام به نظر می‌رسند. زیر لب می‌گوید «سرخپوست یا چنین چیزی است.»

ایده بدی نیست، ولی به نظر هیرو، راون آسیایی است.

اسکویکی با خشونت می‌گوید «فکر کردی چه غلطی داری می‌کنی لعنتی؟» بیش از حد عصبانی است و هیرو ترجیح می‌دهد تنهایش بگذارد.

کریپ با آرواره‌ای قفل شده زمزمه می‌کند «آن لعنتی آبروی ما را برد.»

«خب چرا فقط این را گزارش نکردی؟ دیوانه‌ای که با راون سر به سر می‌گذاری؟»

«او آبروی ما را برد. هیچ کس بعد از اینکار زنده نمی‌ماند.»

«خب راون که کرد و ماند.». اسکویکی کمی آرام‌تر شده است. روی پا بلند می‌شود و به هیرو نگاه می‌کند.

هیرو می‌گوید «تی بون و راننده تو که دیگر نمی‌توانند زنده باشند. این یکی هم بهتر است تکان نخورد چون ممکن است گردنش شکسته باشد.»

اسکویکی می‌گوید «شانس آورده که خودم گردنش را نشکسته‌ام.» آمبولانس خیلی زود رسیده و پزشکان قبل از اینکه کریپ با حرکت کردن به خودش صدمه بیشتری بزند، یک آتل بادی به دور گردنش می‌بندند. تا چند دقیقه دیگر او در راه بیمارستان خواهد بود.

هیرو به میان رازک‌ها برمی‌گردد و تی‌بون را پیدا می‌کند. به نظر می‌رسد که با تکیه بر داربست‌ها، چمباتمه زده است. احتمالا زخم گلو برای کشتنش کافی بوده اما این راون را راضی نمی‌کرده و برای همین سراغ میان ران‌هایش رفته و زخم بزرگ دیگری هم تا عمق استخوان ایجاد کرده است. این زخم مانند سوراخی در پایین بسته‌بندی شیر، باعث خروج تمام خون از بدن شده است.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید