کره زمین در مقابل چشمانش ظاهر شد و با وقاری شاهانه در مقابل چشمانش شروع به چرخش کرد. هیرو دستش را دراز کرد، آن را گرفت و آنقدر چرخاند تا اورگون در مقابل چشمانش قرار گرفت. به کره دستور داد که ابرها را حذف کند و منظره شفاف کوهها و کرانه اقیانوس در مقابل چشمانش قرار گرفت (پانوشت: با هیجان به یاد بیاورید که این کتاب سالها پیش از ظهور این امکانات در برنامهای مثل گوگل ارث نوشته شده).
درست همانجا، دویست سیصد کیلومتر دورتر از ساحل اورگون یک لکه جوش مانند بر روی آب شناور است. جوش به اندازه کافی واژه خشنی نیست. لکه شناور در حال حاضر تقریبا در دویست کیلومتری جنوب آستوریا است و در حال حرکت به سمت جنوب. این توضیح میدهد که چرا جوانیتا دو روز قبل به آستوریا رفته بود: میخواسته نزدیک به شناور باشد. اما کسی نمیداند چرا.
هیرو به بالا نگاه میکند. بعد نگاهش را به کره جغرافیایی میدوزد و برای نگاهی بهتر به داخل زوم میکند. زومش که بیشتر میشود، تصویر از عکسهای فاصله دور ماهوارههای ثابت در مدار به تصاویر گرفته شده توسط پرندههای جاسوسی که تصاویرشان را مدام برای کامپیوترهای سی.آی.سی. ارسال میکنند تغییر میدهد. تصاویری که حالا میبیند، چهارخانههایی است متشکل از عکسهایی که بیشتر از دو ساعت از گرفته شدنشان نمیگذرد.
کیلومترها وسعت دارد و شکلش مدام در حال تغییر است اما به هنگام گرفته شدن این عکس، ظاهرش شبیه لوبیا بوده. به احتمال زیاد تلاش میکرده خودش را شبیه V نشانه رفته به سمت جنوب کند - شبیه گلهای از غازهای در حال مهاجرت - اما نویز سیستم آنقدر زیاد و مجموعه آنقدر نامنظم است که یک شکل لوبیایی بهترین نتیجهای است که از این تلاش به دست آمده است.
در مرکز، دو شناور بزرگ هستند: انترپرایز و یک نفتکش که پهلو به پهلو به یکدیگر بسته شدهاند. این دو کرگدن با شناورهای بزرگ دیگر که اکثرا شامل کشتیهای باری هستند احاطه شده، همه با هم هسته را ساختهاند.
تمام چیزهای دیگر کوچک هستند. گاه گداری قایق بادبانی یا ماهیگیری دزدی هم به چشم میخورد اما بیشتر قایقهای شناور فقط «قایق» هستند. قایقهای دستساز، قایقهای حصیری، آشغالهای شناور، قایقهای تکدکله، قایقهای نجات، خانههای قایقی و قایقهای ساخته شده از بشکههای پر از هوا یا یونولیت. به راحتی میشود گفت که پنجاه درصد شناورها اصلا قایق نیستند و فقط مجموعهای هستند از زبالههای شناوری که با طناب و تور و بست به یکدیگر محکم شدهاند.
در مرکز این مجموعه، ال باب رایف نشسته است. هیرو نمیداند که او چه میکند و نمیداند که جوانیتا چطور به این ماجرا پیوند خورده است، اما وقت آن است که به آنجا برود و موضوع را کشف کند.
لاگرکویست درست کنار یک فروشگاه موتورسیکلت شبانه روزی و هفت روز در هفته مارک نورمن، منتظر ایستاده است که مردی با قدمهای سریع و شمشیرهایی آویخته از کمر ظاهر میشود. دیدن یک آدم پیاده در لسآنجلس عجیب است چه برسد به مرد پیادهای با شمشیر. اما این نکته مثبتی است. اگر او میتواند به کسانی که با خودرو وارد فروشگاه میشوند موتور بفروشد، فروختن موتور به یک فرد پیاده باید به آسانی آب خوردن باشد.
مرد پیاده از پانزده متری فریاد میکشد «اسکات ویلسون لاگرکویست! چطورید؟»
اسکات جواب میدهد «عالی» اما تمرکزش را از دست داده است. او نمیتواند این مرد را به خاطر بیاورد و از این موضوع ناراحت است. با خودش فکر میکند که او را قبلا کجا دیده.
اسکات میگوید «خوشحالم که شما را میبینم». جلو میدود، دستش را دراز میکند و میگوید «خیلی وقت است شما را ندیدهام... از... از..»
مرد میگوید «پینکی امروز اینجاست؟»
«پینکی؟»
«بله. مارک. مارک نورمن. اسمش در دبیرستان پینکی بود. البته حدس میزنم الان که این، چی چی، نیم دوجین مغازه و سه تا مکدونالد و یک هتل هالیدی را میگرداند دیگر دوست ندارد به این اسم صدا زده شود.»
«من نمیدانستم که آقای نورمن مغازه فست فود هم دارد.»
«بله. سه تا شعبه در همین لانگ بیچ دارد. در واقع از طریق یک مشارکت محدود صاحب آنها است. امروز اینجاست؟»
«خیر. رفته است به تعطیلات.»
«اوه... بله. به جزیره کورسیکا. هتل هایت. اتاق ۵۴۳. درست است، کاملا فراموش کرده بودم.»
«بله. ببینم فقط آمده بودید سلامی بکنید یا ...»
«نه. آمده بودم موتورسیکلت بخرم.»
«آه. دنبال چه نوع موتورسیکلتی هستید؟»
«شاید یک یاماها. شاید هم با چرخهای هوشمند نسل نو؟»
اسکات خندهای میکند و تمام تلاشش را میکند تا صورت ناجورش را آماده اعلام حقیقتی بکند که میخواهد بگوید «دقیقا میدانم دنبال چه چیزی هستید. اما متاسفم که مجبورم به شما بگویم که در حال حاضر از آن مدل در انبار نداریم.»
«ندارید؟»
«نداریم. این یک مدل کاملا جدید است. هیچ کس ندارد.»
«مطمئن هستید؟ آخر شما یکی سفارش دادهاید.»
«ما؟»
«بله. یک ماه قبل.» و با این حرف مرد گردن میکشد و به انتهای بلوار نگاه میکند و میگوید «اینجاست. از هیولا که حرف بزنید، ظاهر میشود». یک کامیون یاماها با باری از موتورسیکلت طول خیابان را طی میکند و به ورودی انبار مغازه میپیچد.
مرد میگوید «در این کامیون است. اگر یکی از کارتهایتان را به من بدهید، من سریع شماره شناساییاش را برایتان مینویسم و بعد میتوانید برای من از کامیون پیادهاش کنید.»
«این سفارش را خود آقای نورمن داده؟»
«موقع سفارش ادعا کرد که فقط به عنوان نمونه سفارش داده است، میدانید که. اما در واقع به اسم من است.»
«بله قربان. کاملا درک میکنم.»
بدون شک موتور از کامیون پیاده میشود و دقیقا همان شماره شناسایی و رنگ سیاه را دارد که مرد نوشته است. موتور زیبایی است. فقط پارک کردنش در کنار کامیون باعث میشود جمعیتی دورش جمع بشوند و فروشندههای موتور در مغازههای دیگر، قهوههایشان را روی میز میگذارند و بیرون میآیند تا آن را برانداز کنند. ظاهرش مانند یک اژدر سیاه است. هر دو چرخ به موتور متصلند. البته اجزا آنقدر پیشرفتهاند که دیگر اسمشان چرخ نیست. در واقع اینها نمونههای عظیم چرخهای هوشمندی هستند که اسکیتبورهای سریعالسیر از آنها استفاده میکنند. اینها تلسکوپیهای مستقلی دارند که میتوانند باز شوند و خود را با شکل جاده تطبیق دهند. بر روی دماغه موتور، سنسورهایی نصب شدهاند که مدام وضعیت جاده را زیر نظر دارند و مشخص میکنند که کدام تلسکوپی در کدام چرخ و چقدر باید باز شود و پدهای زیر چرخ باید چه شکلی به خود بگیرند تا حداکثر پایداری به دست بیاد. همه اینها با یک سیستم عامل توکار که بر روی یک کامپیوتر آنبورد نصب شده و نمایشگر مسطحی بالای باک موتور دارد کنترل میشوند. میگویند که این پسر میتواند روی قلوه سنگ تا دویست کیلومتر در ساعت سرعت بگیرد. سیستمعامل آن میتواند خودش را به سی.آی.سی. متصل کند تا در هر لحظه از شرایط آب و هوایی و جاده آگاه باشد. روپوش موتور آیرودینامیک و کاملا ارتجاعی است. این سرپوش میتواند در هر لحظه شرایط را سنجیده و خودش را به متناسبترین وضعیت آیرودینامیک تغییر شکل بدهد؛ درست مثل یک ژیمناست ماهر. اینکار باعث میشود حین حفظ بالاترین کارایی، موتور از دنیای بیرون محافظت شود.
اسکات میبیندند که این مرد با حساب دوستی و مورد اعتماد بودن آقای نورمن میخواهد موتور را به قیمت خرید بردارد. برای یک فروشنده واقعی، فروختن چنین موجود سکسیای به قیمت خرید یک چیز غیر ممکن است. برای یک لحظه مکث میکند و به این میاندیشد که چه بلایی سرش میآید اگر همه اینها یک اشتباه باشد.
مرد مشتاقانه به او نگاه میکند. به نظر میرسد که متوجه تردید و سردرگمی او شده و انگار که حتی میتواند صدای قلب اسکات را هم بشنود. او در آخرین لحظه دست و دلباز میشود - اسکات آدمهای ولخرج را واقعا دوست دارد - و تصمیم میگیرد که چند صد کنگباک دیگر به مبلغ خرید اضافه کند تا اسکات به سهم دلالی بیشتری برسد.
بعد - برای تزیین کیک جشن تولد فروشنده - مرد به داخل مغازه سایکل میرود. کاملا خل. یک دست لباس کامل میخرد. همه چیز. بهترین چیز. یک روپوش سیاه که هر چیزی از شصت پا تا زیر سوراخ بینی را میپوشاند، ضد گلوله است و در جاهای حیاتی بدن هم پدهای محافظ اضافی دارد و کیسههای هوا در اطراف گردن. حتی معتقدان سر سخت ایمنی هم وقتی چنین لباسی به تن دارند، نیازی نمیبینند کلاه ایمنی به سر کنند.
مرد همین که کشف میکند چطور باید شمشیرهایش را به لایه بیرونی لباس متصل کند، به راه میافتد.
حینی که مرد دارد سوار موتور میشود و شمشیرهایش را بر خلاف همه برنامههای کامپیوتر موتور در کنارش تنظیم میکند، اسکات میگوید «باید این را بهتان بگویم... مثل یک آدم خشن مادر به خطا شدهاید.»
«ممنون. نظرم خودم هم همین است.» و دسته گاز موتور را میچرخاند. اسکات قدرت موتور را حس میکند اما چیزی نمیشنود. این موتور آنقدر بهینه است که انرژیاش را با ایجاد صدا به هدر نمیدهد. مرد میگوید «به خواهرزاده تازهات سلام برسان» و کلاج را ول میکند. پرههای تحت فشار چرخهای هوشمند رها میشوند و موتور مانند جانوری که روی پنجههای برقیاش بدود، شتاب میگیرد. موتور در یک لحظه از پارکینگ بیرون میاید، به کنار شعبه معبد نیوآکوارین میرسد و در نهایت به خیابان میپچید. نیم ثانیه بعد، مرد شمشیر به کمر به نقطهای در افق تبدیل شده ا ست. بعد هم به کل ناپدید شده. در راه شمال.