فصل هفت

مساحت خورشید سیاه تقریبا به اندازه دو زمین فوتبال است که کنار هم قرار گرفته باشند. این سطح با میزهایی که در هوا معلق هستند، تزیین شده (کسی احساس نکرده ترسیم پایه‌ها مفید باشد). میزها مثل پیکسل‌های کامپیوتر در فاصله‌های شطرنجی برابر چیده شده‌اند. تنها استثناء، میز وسطی است که جای خود را به یک میز دایره‌ای به قطر شانزده متر داده است. همه چیز سیاه مات است تا باعث شود کامپیوترها به راحتی محاسبات مربوط به نمایش اجسام روی میزها را انجام دهند: نه پس زمینه پیچیده‌ای وجود دارد و نه سایه‌ای و نه انعکاسی. در این شرایط تمام قدرت کامپیوترها صرف ترسیم آواتارهای دقیق‌تری خواهد شد و این چیزی است که اکثر مردم می‌خواهند.

داشتن یک آواتار زیبا در خیابانی که پر از آواتارها و اشیاء متفرقه است و قدرتی برای پردازش صورت انسان‌ها باقی نمی‌ماند، ارزشی ندارد. اما خورشید سیاه نرم‌افزاری بسیار جذاب‌تر است. اینجا خورشید سیاه است و آواتارها حق ندارند روی هم بیافتند و هرچقدر هم که آدم وارد خورشید سیاه شود، سیستم اجازه نخواهد داد که مردم از درون هم رد شوند. تمام چیزهای درون خورشید سیاه، حجم دار، سفت و واقعی هستند. آدم‌ها هم معقول هستند. اینجا از آلت سخنگو و این چیزها خبری نیست. همه آواتارها شبیه آدم‌های واقعی هستند، همین‌طور اجنه.

«جن» یا «دائمون» یکی از لغت‌های قدیمی مورد استفاده در سیستم عامل‌های یونیکسی است و برای نرم‌افزارهای بسیار سطح پایینی (پانویس: در اینجا سطح پایین به معنی نزدیکتر به سی‌پی‌یو است. برنامه‌ای مثل آفیس بسیار سطح بالا (نزدیک به کاربر) و یک درایور سخت‌افزار بسیار سطح پایین به حساب می‌آیند) استفاده می‌شده که به سیستم عامل در اجرای یک وظیفه خاص کمک می‌کرده‌. در خورشید سیاه، هر جن مثل یک آواتار است با این تفاوت که نشان دهنده یک موجود انسانی نیست. اجنه روبات‌هایی هستند که در متاورس زندگی می‌کنند. یک نرم‌افزار که مثل روح در ماشین زندگی می‌کند و معمولا وظیفه خاصی را بر عهده دارد. در خورشید سیاه اجنه‌ای هستند که نوشیدنی‌های مجازی برای مهمان‌ها می‌آورند و گاهی هم از یک نفر پیامی برای یک نفر دیگر منتقل می‌کنند. جن‌های دربان هم هستند که در صورت نیاز، می‌توانند آواتارهای ناخواسته را بگیرند و با رعایت قوانین قیزیک خورشید سیاه، از در بیرون بیندازند. البته بنا به پیشنهاد دیوید، قوانین فیزیک در خورشید سیاه کمی تغییر داده شده‌ تا بتوان به بیرون کردن افراد، چهره‌ای کارتونی داد. حالا این امکان وجود دارد که در هنگام بیرون کردن افراد پیانو یا گاوصندوقی را روی سر آن‌ها رها کرد تا آواتار له شده آن‌ها به بیرون منتقل شود. این بلا سر کسانی می‌آید که مزاحمت عمومی ایجاد کنند یا موجب ناراحتی یکی از افراد مشهور خورشید سیاه شوند یا بیماری مسری داشته باشند. یعنی اگر کامپیوتر شما به ویروسی آلوده باشد و تلاش کند از طریق خورشید سیاه دیگران را نیز آلوده کند، بهتر است چشمتان به سقف باشد تا زیر گاوصندوق یا پیانو، له نشوید.

هیرو زیر لب می‌گوید «صفحه بزرگ». این اسم نرم‌افزاری است قدرتمند که توسط خودش برای کارمندان سی.آی.سی. نوشته شده. این برنامه بخشی از سیستم‌عامل خورشید سیاه است و بعد از اجرا بخش بزرگی از اطلاعات آن را می‌خواند و بعد یک نقشه بزرگ در جلوی چشمان هیرو نمایش می‌دهد. این نقشه نشان می‌دهد که چه کسانی در خورشید سیاه حضور دارند و با چه کسی مشغول حرف زدن هستند. هیرو قانونا نباید به این اطلاعات دسترسی داشته باشد ولی هیرو که برای هنرپیشه شدن به اینجا نیامده. هیرو یک هکر است. اگر هیرو به اطلاعاتی نیاز داشته باشد و به آن دسترسی نداشته باشد، مجبور است خودش آن را از حلقوم ماشین بیرون بکشد. نقشه نشان می‌دهد که دیوید در جای همیشگی‌اش نشسته؛ چهارگوش هکرها،‌ نزدیک بار مرکزی. چهارگوش علاقمندان هنرپیشگی هم همان ساکنان همیشگی روسی و چند علاقمند دیگر را دارد. چهارگوش ستارگان راک امشب خیلی شلوغ است. هیرو ستاره رپ ژاپنی - سوشی کی - را می‌بیند که امشب سر آن میز نشسته. چهارگوش ژاپنی‌ها هم پر است از علاقمندان ضبط موسیقی. میز این قسمت دقیقا مثل بقیه قسمت‌ها است با این اختلاف که به زمین نزدیک‌تر است و پر شده از اجنه گیشا.

هیرو به سمت چهارگوش هکرها و میز دیوید می‌رود. او خیلی از کسانی را که در این چهارگوش نشسته‌اند می‌شناسد ولی مثل همیشه از تعداد کسانی که نمی‌شناسد یا به یاد نمی‌آورد، متعجب و ناراحت می‌شود. صنعت نرم‌افزار هم مثل ورزش حرفه‌ای باعث می‌شود قهرمانان سی ساله با دیدن قیافه‌های با استعداد بیست و یک ساله‌ها، احساس نگرانی کنند.

از فاصله چند متری که دیوید را می‌بیند، متوجه می‌شود که او مشغول صحبت با یک سیاه و سفید است. علی‌رغم کیفیت بد تصویر این زن، هیرو او را از شیوه‌ای که حین صحبت دست‌هایش را تکان می‌دهد و از حالتی که حین گوش کردن به حرف‌های دیوید موهایش را به عقب می‌اندازد، می‌شناسد. آواتار هیرو، متوقف می‌شود و با همان چهره‌ای که سال‌ها قبل به زن زل زده بود، به او خیره می‌شود. در واقعیت، او دستش را دراز کرده و بطری آبجو را به دهانش رسانده است.

نام این زن جوانتیا مارکوئز است. هیرو او را از زمانی که تازه به برکلی وارد شده بودند، می‌شناسد. آن‌ها در آزمایشگاه فیزیک هم‌کلاس بودند. اثر اولین باری که او را دیده بود هنوز در هیرو باقی بود: زنی سرسخت، اهل مطالعه و گیک که همیشه طوری لباس می‌پوشید که انگار قرار است درست در همین لحظه برای استخدام در یک شرکت کفن و دفن، به جلسه مصاحبه برود. علاوه بر این او زبانی تند و تیز داشت در عجیب‌ترین وقت‌ها علیه کوچکترین اشتباهاتی که از نظر بقیه دانشجویان پنهان می‌ماند، به کار گرفته می‌شد. البته تا زمانی که سال‌ها بعد آن‌ها در پروژه خورشید سیاه همکار شدند، نیمه دیگر معادله برای هیرو معلوم نشد. در آن وقت هر دوی آن‌ها روی آواتارها کار می‌کردند. هیرو روی بدن‌ کار می‌کرد و دختر روی صورت. جوانتیا، یک نفری بخش صورت را تشکیل داده بود چون به جز او کسی فکر نمی‌کرد که کار روی صورت چیز ارزشمندی است. تا آن زمان صورت فقط کمی عضله و بخشی معمولی از بدن به حساب می‌رفت. دختر مشغول اثبات اشتباه بودن این ایده به دیگران بود. اما به هرحال در آن دوره جامعه مردانه‌ای که ساختار قدرت خورشید سیاه را تشکیل می‌داد حاضر نبود در مورد صورت منابع چندانی مصرف کند و آن را موضوعی ابتدایی می‌دانست. از نظر آن‌ها پرداختن به صورت و جنسیت صورت، موضوعی ناشی از کشیدن خط مرز بین دو جنس بود و مردان فنی شرکت فکر می‌کردند به اندازه کافی باهوش هستند که بدانند بین دو جنس، تفاوت عمده‌ای نیست.

برخورد اول در هفده سالگی بود. هیچ چیز خاص هم در آن نبود. یک پسر هفده ساله که محصول پایگاه‌های نظامی است و سه هفته هم نمی‌شود که زندگی مستقلش را شروع کرده. ذهن خوبی دارد اما تنها از دو چیز در دنیا سر درمی‌آورد: فیلم‌های سامورایی و مکینتاش. البته این دو چیز را بسیار بسیار خوب می‌فهمد. در این دنیا جایی برای کسی مثل جوانتیا نیست.

نوع خاصی از شهرهای کوچک هستند که در گوشه گوشه جهان، آویزان به پایگاه‌های نظامی رشد می‌کنند. هیرو پروتاگونیست، در مجموعه‌ای طولانی از این مدل شهرها رشد کرد. درست مثل گل ارکیده‌ای که زیر هزاران لامپ فلورسنت فروشگاه‌های بخر و بپر، رشدی سریع داشته باشد. پدر هیرو در ۱۹۴۴ و در شانزده سالگی به ارتش پیوست و یک سال را در پاسیفیک گذراند، البته بیشترش را به عنوان زندانی جنگی. هیرو وقتی به دنیا آمد که پدر در اواخر میانسالی بود. در آن تاریخ پدرش می‌توانست سال‌ها پیش از خدمت بازنشسته شده و مشغول دریافت مستمری ماهانه‌اش باشد اما چون نمی‌دانست که بیرون از ارتش باید چکار کند، در ارتش مانده بود تا اینکه بالاخره در اواخر دهه ۸۰، او را به زور از ارتش بیرون کردند. قبل از اینکه هیرو به برکلی برود،‌ در بسیاری جاها زندگی کرده بود از جمله ورینگستون نیوجرسی، تاکومای واشنگتن، فایتویل در کارولینای شمالی، هینسویل در گرجستان، کیلین در تگزاس، گرافنور آلمان، سئول در کره، اوجن در کانزاس و واترتاون نیویورک. تمام این مکان‌ها یک جور بودند. یک شکل خیابان بندی، یک شکل گتو و یک مجموعه مغازه. حتی آدم‌ها هم یکی بودند و بارها و بارها پیش آمد که او در جایی متفاوت، همکلاسی‌های قدیمی را ببیند که از سر اتفاق، پدرانشان در همان زمان در همان پایگاه مشغول خدمت بودند.

رنگ پوست آن‌ها متفاوت بود ولی همه به یک گروه نژادی تعلق داشتند: ارتش. سیاه‌ها مثل بچه‌های سیاه حرف نمی‌زدند. آسیایی‌ها مثل بقیه آسیایی‌ها فرهنگ جدا نداشتند و بچه‌های سفید - اکثرا - مشکلی در ارتباط با سیاه‌ها و آسیایی‌ها پیدا نمی‌کردند. دخترها هم جایشان را در این نظام می‌دانستند. همه مادرهای مشابهی داشتند که لباس‌هایشان را اتو می‌زد و موهای همه‌شان یک‌جور مرتب می‌شد. همه دخترها خونگرم و آرامش‌بخش بودند و اگر احتمالا کسی هوش بیشتری داشت، بلد بود چطور آن را پنهان کند.

به این ترتیب اولین باری که هیرو جوانیتا، یا هر دختر مشابهی، را دید، متوجه شد که بعضی‌ها با دیدگاهی که او نسبت به دخترها دارد، متفاوت هستند. جوانیتا موهای سیاه و بلند و براقی داشت که تا به رد هیچ ماده شیمیایی به جز شامپوهای معمول روی آن به جا نمانده بود. رنگ آبی روی پلک‌هایش دیده نمی‌شد. لباسش تیره بود و بسته و هیچ کس حتی پروفسورهایی را که هیرو هم از آن‌ها حساب می‌برد به جاییش حساب نمی‌کرد.

وقتی هیرو دوباره بعد از چند سال او را دید - یعنی بعد از مدتی که در ژاپن و بین آدم‌های درست و حسابی از طبقه‌ای بالاتر از آنچه به آن عادت داشت گذراند؛ یعنی طبقه‌ای که لباس‌های درست و حسابی می‌پوشیدند و با زندگی‌شان کارهای واقعی می‌کردند - تازه به این واقعیت پی برد که یک آدم برازنده، باهوش و تباه‌شده است. در این ملاقات، هیرو فهمید که جوانیتا، تغییری بنیادین کرده است.

اما بعد هیرو به دیدار پدرش به یکی از همان شهرهای ارتشی رفت و در مهمانی فارغ‌التحصیلی دوباره او را دید. او به شکلی غیرعادی به یک زن کمی چاق تبدیل شده بود که موی رنگ شده و لباسی پر زرق و برق داشت و مجله‌های سطحی می‌خواند. آدامس می‌ترکاند و دو بچه داشت که برای بزرگ کردنشان وقت و انرژی نمی‌گذاشت.

دیدن این زن باعث شد او به روشن شدگی برسد. البته نه روشنایی تابیده از بهشت بلکه روشنی یک چراغ قوه نیم سوز که از بالای یک نردبان به سمت آدم تابانده شده باشد: جوانیتا تغییر چندانی نکرده بود بلکه فقط رشد کرده بود. این او بود که تغییر کرده بود. آنهم بنیادین.

هیرو یک بار هم وارد دفتر او شد. فقط برای یک موضوع کاری. تا آن روز آن‌ها بارها همدیگر را دیده بودند ولی طوری رفتار می‌کردند که انگار همدیگر را نمی‌شناسند. او گفته بود که هیرو در را ببندد و نمایشگر کامپیوترش را خاموش کرده بود و با چرخاندن مدادی در دست، مثل یک سوشی از دیروز مانده به هیرو زل زده بود. پشت سر جوانیتا، یک نقاشی مبتدی از یک خانم مسن به چشم می‌خورد که در یک قاب قدیمی گذاشته شده بود. این تنها تزیین دفتر او بود. بقیه هکرها اتاقشان را با شاتل‌های در حال بلند شدن یا پوسترهایی از فضاپیمای انترپرایز تزیین می‌کردند.

«این مادربزرگم است. خدا رحتمش کند» و اضافه کرده بود «او الگوی من در زندگی است»

«چرا؟ برنامه‌نویس بود؟»

زن از بین مداد چرخان به هیرو نگاه کرده بود. طوری که انگار می‌خواست نشان دهد یک پستان‌دار تا چه حد می‌تواند آهسته نفس بکشد ولی زنده بماند. جوابش کوتاه و ساده بود «نه» ولی بعدا با یک جواب پیچیده‌تر تکمیل شد «وقتی پانزده سالم بود، عادت ماهانه‌ام عقب افتاد. من و دوست پسرم از دیافراگم استفاده می‌کردیم ولی من می‌دانستم که احتمال خطا همیشه وجود دارد. ریاضی من خوب بود و احتمال خطا را به ضمیر ناخودآگاهم منتقل کرده بود. وحشت کرده بودم. رفتار سگ‌مان با من عوض شده بود - احتمالا می‌توانست بوی یک زن حامله را تشخیص دهد - شاید هم بوی یک فاحشه حامله را. فرقی نمی‌کرد».

صورت هیرو یخ زده بود. از تعجب و آشفتگی. جوانیتا بعدها از این حالت چهره او در کارش استفاده کرد. حینی که با او حرف می‌زد در عضلات صورتش دقیق شده بود و می‌دید که چطور عضلات کوچک پیشانی ابروها را بالا می‌کشد و باعث تغییر شکل چشم‌ها می‌شود.

«برادرم از هیچ چیز خبر نداشت. دوست پسرم از این هم بدتر بود. در واقع باعث شد کشف کنم که یک بیگانه است. مثل خیلی از دیگر افراد نژاد شما». منظورش از این عبارت، مردها بودند. «به هرحال... مادربزرگم به دیدن من آمد». به عقب برگشت و به تصویر نگاهی انداخت و ادامه داد: «سعی کردم تا وقت شام که همه دور هم نشستیم با او روبرو نشوم ولی سر میز و بعد از فقط ده دقیقه - شاید با نگاه کردن به صورتم - همه چیز را فهمید. من ده کلمه هم حرف نزده بودم. آنهم در حد «لطفا سس را به من بدهید». نمی‌دانم چطور صورتم اینقدر اطلاعات را منتقل کرد یا چه چیزی در ذهن مادرم باعث شد بتواند چنین اطلاعاتی را از چهره‌ام بخواند و از آن همه بخارات، واقعیت‌های چگال بیرون بکشد.»

بیرون کشیدن واقعیت‌های چگال از بخارات. هیرو هیچ گاه لحن این جمله را از یاد نبرد و با هر بار تکرارش حس همان اولین باری را داشت که فهمیده بود جوانیتا چقدر باهوش است.

جوانیتا ادامه داد «ارزش اینها را تا ده سال بعد که در دانشگاه به عنوان یک ترم بالایی داشتم روی یک رابط کاربری جان می‌کندم نفهمیدم. آن پروژه برای رسیدن به یکی از آن کمک هزینه‌های تحصیلی عالی بود و طی آن می‌خواستم رابطی بسازم که کلی اطلاعات را سریعا به کاربر منتقل کند». منظورش از کمک‌هزینه‌های تحصیلی عالی، هر چیزی بود که به پروزه‌های بخش دفاعی مربوط باشد. «سراغ هر چیز ممکنی رفته بودم، حتی گذاشتن مستقیم الکترود در مغز. بعد ناگهان یاد مادربزرگم افتادم و گفتم خدایا! یادم افتاد که مغز انسان می‌تواند حجم عظیمی از اطلاعات را در زمانی کم درک کند به شرطی که اطلاعات به شکل درست به آن داده شوند... با رابط صحیح. اگر چیزی رابط خوبی داشته باشد، می‌شود به راحتی آن را فهمید. کافی است یک صورت به سیستم اضافه کنیم. کمی قهوه می‌خواهی؟»

فکری در مغز هیرو آژیر می‌کشید: من در کالج چطور بودم؟ چه کارهای گندی کرده‌ام؟ آیا برداشت اول جوانیتا از من بد بوده است؟

احتما اکثر پسران جوان در سکوت با این افکار کنار می‌آمدند اما هیرو کسی نبود که با فکر بیش از حد به مسایل، خودش را دیوانه کند، پس او را به یک بار دعوت کرد و بعد از دو سه لیوان، سوال را پرسید:

  • فکر می کنی من آدم گندی هستم؟

دختر خندید و هیرو هم لبخندی زد. او نمی‌دانست که این سوال تا مدت‌ها محور بحث‌هایشان خواهد بود. آیا واقعا جوانیتا فکر می‌کرد هیرو آدم گندی است؟ هیرو دلایلی داشت که جواب را مثبت فرض کند ولی نه بار از هر ده باری که سوال می‌کرد، جواب منفی بود. این سوال‌ها بارها به مباحثات داغی رسید و بارها هم سبب هم‌آغوشی‌های جذابی شد، گاهی باعث جدایی می‌شد و گاهی آن‌ها را به هم پیوند می‌زد ولی در نهایت، خستگی ناشی از کار بود که باعث می‌شد آن‌ها از هم جدا شوند. روح هیرو از نیاز به دانستن جواب خسته بود و مغزش از این واقعیت که جواب جوانیتا برایش تا این حد مهم است، آزرده. زن هم به این فکر می‌کرد که اگر هیرو تا این حد مطمئن است که ارزشی پایین‌تر از او دارد، لابد چیزی می‌داند که او از آن بیخبر است.

هیرو گاهی تفاوت‌ها را به تفاوت‌های طبقاتی نسبت می‌داد. البته با کنار گذاشتن این واقعیت که پدر دختر در خانه‌ای کثیف در مکزیکالی زندگی می‌کرد و پدر هیرو احتمالا بیشتر از اکثر اساتید دانشگاه، درآمد داشت. ایده طبقه اجتماعی مدام در سر هیرو می‌چرخید و او آن را این طور تفسیر می‌کرد که طبقه، چیزی فراتر از درآمد است و بیشتر مربوط می‌شود به درک آدم‌ها از اینکه در کجای نظام اجتماعی ایستاده‌اند. هیرو این را نمی‌دانست. پدرش گروهبان ارشد بود و مادرش زنی کره‌ای که هموطنانش اسرای ژاپنی بودند و هیرو نمی‌دانست که آسیایی‌ است یا سیاه‌پوست یا فقط ارتشی. نمی‌دانست فقیر است یا ثروتمند، تحصیلکرده یا بی‌سواد، باهوش یا خوش‌شانس. هیچ بخشی از کشور هم نبود که او خود را متعلق به آن بداند. البته به جز کالیفرنیا که گفتن اینکه من کالیفرنیایی هستم تفاوت چندانی با این ندارد که بگویید من نیمکره‌ شمالی‌ای هستم. شاید در نهایت، این سردرگمی او بود که به او هویت می‌داد.

بعد از جدایی نهایی، هیرو مدتی را با زن‌های سطحی‌ای گذراند که (بر خلاف جوانیتا) از شنیدن اینکه او در یک شرکت با فن‌آوری بالای سیلیکون‌ولی کار می‌کند، هیجان زده می‌شدند. این اواخر دنبال زن‌هایی می‌گشت که تحت تاثیر قراردادنشان، راحت‌تر هم باشد.

جوانیتا هم مدتی مجرد ماند و سپس شروع به بیرون رفتن با دیوید کرد و در نهایت با او ازدواج کرد. دیوید می‌دانست که در جهان چکاره است. خانواده‌اش روس‌های یهودی مهاجر بودند و تمام هفتاد سالی را که از لاتیوا خارج شده بودند در بروکلین گذرانده بودند. آن‌ها قبل از ترک لاتیوا، پانصد سال در آنجا زیسته بودند. دیوید با یک تورات می‌توانست نسبش را به آدم و حوا برساند. او تک فرزندی بود که همیشه در کلاس شاگرد اول می‌شد و مدرک کامپیوترش را از استنفورد گرفته بود. او شرکت خودش را باز کرد و پولدار شد و حالا مدیر خورشید سیاه بود. دیوید همیشه در مورد همه چیز مطمئن بود، حتی وقتی کاملا اشتباه می‌کرد. به همین دلیل بود که هیرو از شغلش در خورشید سیاه استعفا داد و آینده پر از پولش را ترک کرد. این دقیقا همان دلیلی بود که باعث شد جوانیتا هم از دیوید جدا شود.

هیرو در عروسی جوانیتا و دیوید شرکت نکرد. او چند ساعت قبل از شروع مراسم به زندان انداخته شده بود. او را در گولدن گیت و در حالی دستگیر کرده بودند که از یک بطری جرعه جرعه می‌نوشید و با یک شمشیر سامورایی اصل، به توپ‌ها و فریزبی‌های دیگران حمله می‌برد تا آن‌ها را در هوا نصف کند. حمله به یک هدف هوایی و نصف کردن آن بین زمین و آسمان کار کوچکی نیست. تنها نکته منفی این است که ممکن است صاحب توپ یا فریزبی حرکت ماهرانه شما را تفسیری اشتباه کند و پای پلیس را به میان بکشد.

او با پرداخت پول همه فریزبی‌ها و توپ‌ها توانست از زندان خلاص شود و از آن به بعد دیگر هیچ وقت از جوانیتا نپرسید که آدم گندی است یا نه. حالا خود هیرو جواب را می‌دانست.

از آن تاریخ به بعد، راه آن‌ها از هم جدا شد. در سال‌های اولیه پروژه خورشید سیاه، اگر هکری حقوق می‌گرفت از طریق دریافت سهام بود. هیرو جزو کسانی بود که به محض دریافت سهام، آن را می‌فروخت. اما جوانیتا نه. حالا جوانیتا پولدار بود و هیرو نبود. گفتن اینکه هیرو سرمایه‌گذار بدی بود و جوانیتا می‌دانست چطور باید سرمایه‌گذاری کرد ساده‌انگارانه است: جوانیتا همه تخم‌مرغ‌هایش را در یک سبد گذاشته بود؛ سرمایه‌گذاری همه پولش در خورشید سیاه. او شانس آورد و پولدار شد اما ممکن بود همه تخم‌مرغ‌هایش یکجا بشکند. در عوض هیرو شانس چندانی نداشت. وقتی پدرش بیمار شد بسیاری از هزینه‌های اصلی توسط ارتش پرداخت شد اما هزینه‌های دیگری هم داشتند. مادرش که به زحمت انگلیسی حرف می‌زد امکان خرج کردن پول در آمریکا را نداشت. هیرو کل پس‌اندازش در سهام را فروخت و مادرش را به یک استراحتگاه خوب در کره فرستاد. مادرش عاشق آنجا بود. هیرو می‌توانست سهامش را نگه دارد و چند سال بعد میلیون‌ها دلار در سال درآمد داشته باشد ولی مادرش تا آن موقع صبر نمی‌کرد. حالا هربار که هیرو مادرش را در متاورس می‌دید که لباس گلف پوشیده و از زندگی‌اش راضی است با خودش می‌گفت که این چیزی است که می‌خواهد. این رضایت، برای صاحبخانه‌اش پول نمی‌شود ولی خوب است. اگر آدم در چاه فاضلاب هم زندگی کند، همیشه متاورس هست و در متاورس، هیرو پروتاگونیست یک شاهزاده جنگجو است.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید