فصل بیست

انفورسرها، کل محله را به یک ایستگاه بزرگ پلیس تبدیل کرده‌اند و همه جا پر شده از خودرو و مامور و بشقاب‌های گیرنده و فرستنده ماهواره‌ای. کت شلوار آبی پوش‌ها، در تمام مزرعه رازک با شمارنده‌های گایگر، برای اندازه‌گیری میزان تشعشعات رادیواکتیو بالا و پایین می‌روند. اسکویکی در حال حرف زدن با گوشی قدم می‌زند و به آسمان نگاه می‌کند. مشغول صحبت با تمام آدم‌های مهمی است که اینجا نیستند. یک ماشین یدک‌کش نزدیک می‌شود که بی.ام.و. سیاه تی بون به پشتش بسته شده است.

«بیا رفیق». هیرو برمی‌گردد و نگاه می‌کند. وای.تی. از یک فروشگاه هونان که در آن‌طرف خیابان است، بیرون‌آمده. یک جعبه کوچک با یک جفت چوب غذاخوری به طرف هیرو دراز می‌کند و می‌گوید «مرغ تند با سس لوبیای سیاه. ام.اس.جی. نیست. بلدی با چوب غذا بخوری؟»

هیرو این توهین را ندیده می‌گیرد.

وای.تی. ادامه می‌دهد «من دوبل سفارش دادم. حدس می‌زنم شب طولانی‌ای در پیش باشه.»

«خبر داری چه اتفاقی افتاده؟»

«راستش نه. ولی مطمئنم که کسی صدمه دیده.»

«ولی تو شاهد عینی نبودی؟ بودی؟»

«نه. خیلی سریع بودن و ازشون عقب موندم.»

هیرو می‌گوید که این خوب است.

«چه اتفاقی افتاده؟»

هیرو فقط سرش را تکان می‌دهد. مرغ تند، زیر نور هم سیاه به نظر می‌رسد. تا به حال این‌قدر بی‌اشتها نبوده. «اگه می‌دونستم چه خبره، تو رو هم درگیر نمی‌کردم. من فکر کردم فقط یه زیرنظر گفتن ساده است.»

«چه شده؟»

«نمی‌خوام بهش فکر کنم. فقط از راون دوری کن. باشه؟»

وای.تی. جواب می‌دهد «حتما». این را با لحن وقتی می‌گوید که دروغ می‌گوید و می‌خواهد طرف مقابل هم حتما متوجه دروغ بودن حرفش بشود.

اسکویکی در پشتی بی.ام.و. سیاه را باز می‌کند و صندلی را نگاه می‌کند. هیرو هم به او می‌پیوندد تا نگاه دقیقی بیاندازد. داخل ماشین نوعی دود کم رنگ وجود دارد و بوی پلاستیک سوخته هم به مشام می‌رسد.

چمدان کوچک آلومینیومی که راون مدت کوتاهی قبل به تی بون داده بود هنوز در وسط صندلی به چشم می‌خورد و از ظاهرش برمی‌آید که یک‌بار در وسط آتش انداخته شده باشد. بدنه دوده زده است و روی قفل را لکه‌های دود سیاه پوشانده است. دسته هم تقریبا ذوب شده است. جای جای چرم صندلی‌ پشتی بی.ام.و. علایم سوختگی دارد و به راحتی می‌شود حدس زد که سر تی بون کلاه رفته است.

اسکویکی یک جفت دستکش لاتکس به دست می‌کند و چمدان را از ماشین بیرون می‌آورد. آن را روی کاپوت ماشین می‌گذارد و بست‌های درش را باز می‌کند.

درون چمدان هر چیزی که هست، پیچیده و کاملا خوب طراحی شده است. نیمه بالایی چمدان، چندین ردیف از لوله‌هایی با درپوش قرمز دارد که هیرو قبلا مشابهشان را در نگهدارکالا دیده. شاید پنج ردیف هست و در هر کدام هم حدود بیست لوله است.

نیمه پایینی چمدان هم حاوی یک نوع ترمینال کامپیوتری است، شبیه ترمینال‌های قدیمی. اکثرش را صفحه کلید پوشانده و یک نمایشگر کوچک کریستال مایع که احتمالا بیشتر از پنج خط متن را نمی‌تواند نشان بدهد تنها خروجی آن است. چیزی شبیه به قلم با کابلی که اگر کامل کشیده شود بیشتر از یک متر نیست، با چمدان متصل شده است. از ظاهرش شاید بشود حدس زد که یک قلم نوری یا بارکدخوان باشد. بین صفحه کلید و نمایشگر هم یک لنز گذاشته شده. زاویه‌اش طوری است که فرد پشت کیبرد را خواهد دید. بخش‌های دیگری هم در این کامپیوتر هست که کاربردشان چندان مشخص نیست. یک شکاف که ممکن است مربوط به خواندن کارت اعتباری یا کارت شناسایی باشد و یک سوکت سیلندری که کم و بیش به اندازه لوله‌های بالای چمدان است.

این برداشتی است که هیرو از چمدان وقتی که کاملا سالم بوده دارد. حالا چیزها در هم ذوب شده‌اند و از رد دود می‌شود حدس زد که آتش از داخل چمدان شروع شده و از لای دو نیمه بالایی و پایینی به بیرون سرایت کرده است.

اسکویکی یکی از شیشه‌ها را از محفظه بیرون می‌آورد و آن را جلوی نوری که از شهر چینی‌ها به اینجا می‌رسد، می‌گیرد. در ابتدا شیشه شفاف بوده ولی اما حرارت و دود آن را کمی تیره کرده‌اند. از فاصله یکی دو متری، مثل یک شیشه آمپول معمولی به نظر می‌رسد ولی بعد از نزدیک‌تر شدن، هیرو می‌بیند که داخل شیشه به حداقل شش محفظه جدا تقسیم شده است که با لوله‌های بسیار نازک به هم متصلند. بالای این کپسول با یک درپوش پلاستیکی قرمز پوشیده شده که یک پنجره مثلثی کوچک در وسط آن دیده می‌شود. اسکویکی که لوله را می‌چرخاند، هیرو درخشش قرمز یک ال.ای.دی. خاموش را در درون شیشه، تشخیص می‌دهد. درست مثل اینکه به نمایشگر یک ماشین حساب خاموش نگاه کنید. پایین این درپوش، یک سوراخ بسیار ریز قرار دارد. یک روزنه که در سطح بزرگتر است و هر چقدر به داخل نزدیک می‌شویم، ریزتر و ریزتر می‌شود. مانند دهانه یک ترومپت.

تمام محفظه‌های درون آمپول، کم و بیش با مایع پر شده‌اند. بعضی‌ها شفاف هستند و بعضی‌ها قهوه‌ای سوخته. حدس اول هیرو این است که قهوه‌ای‌ها منشاء ارگانیک دارند ولی شفاف‌ها می‌توانند هر چیزی باشند.

اسکویکی زیر لب می‌گوید «احمق از ماشین پیاده شد و رفت یک قهوه بخورد.»

«کی؟»

«تی بون. ببین تی بون صاحب رسمی این چیز بود... این چمدان. و همینکه بیشتر از سه متر از آن فاصله گرفت،‌ چمدان خودش را از بین برد.»

«چرا؟»

اسکویکی طوری به هیرو نگاه می‌کند گه انگار احمق است. «خب من که برای اطلاعات مرکزی و اینها کار نمی‌کنم. ولی به هرحال می‌دانم که هر کس این ماده مخدر را می‌سازد - خودشان بهش می‌گویند شمارش معکوس یا درپوش قرمزی یا اسنو کرش - در مورد اسرار شغلی بسیار حساس است. به همین خاطر هر کس که جعبه را می‌خرد اگر آن را گم کند یا ترکش کند یا حتی سعی کند مالکیتش را به کس دیگری بدهد، جبعبه دود می‌شود.»

«فکر می‌کنی کریپ‌ها سراغ راون بروند؟»

«در شهر چینی‌ها که نه.» و انگار دوباره ماجرا یادش افتاده باشد می‌گوید «این مرد احمق را درک نمی‌کنم. خودم می‌توانستم بکشمش»

«راون را؟»

«نه. آن کریپ احمق را که راون را دنبال کرد. شانس آورد که اول راون ترتیبش را داد نه من.»

«تو کریپ را دنبال می‌کردی؟»

«معلوم است. نکند فکر کردی راون را تعقیب می‌کردم؟»

«خب فکر کردم.. شاید.. به هرحال جنایتکار اوست.»

«صد در صد. من اگر یک پلیس بودم و وظیفه‌ام دستگیری آدم‌های بد بود حتما راون را تعقیب می‌کردم. اما من انفورسرم و وظیفه من این است که نظم را برقرار کنم و به همین خاطر مثل هر انفورسری در این شهر هر کاری که بتوانم می‌کنم تا از راون محافظت کنم. تو هم اگر فکر می‌کنی که قرار است راون را تعقیب کنی و انتقام همکارت که شقه شده را از او بگیری، بهتر است در فکرت تجدید نظر کنی.»

«شقه شده؟ کدام همکار؟» وای.تی. است که می‌پرسد. او چیزی از جریان لاگوس نمی‌داند.

هیرو که از این حرف‌ها رنجیده می‌پرسد «پس به همین خاطر است که همه به من می‌گویند با راون کاری نداشته باشم؟ آن‌ها نگران بودند که نکند من به راون حمله کنم؟»

اسکویکی نگاهی به شمشیر می‌اندازد و می‌گوید: «به هرحال وسیله حمله را که داشتی.»

«اما چرا کسی باید از راون حمایت کند؟»

اسکویکی می‌خندد. طوری که انگار تازه جرات پیدا کرده با موضوعات اطراف شوخی کند. جوابش سریع است «او پادشاه اینجا است.»

«خب علیه پادشاه اعلام جنگ کنید.»

«اما اعلام جنگ علیه یک قدرت هسته‌ای ایده جذابی نیست.»

«هان؟»

اسکویکی می‌گوید «یا مسیح!» و بعد از تکان دادن سر ادامه می‌دهد «اگر می‌دانستم که اینقدر کم در مورد جریان می‌دانی، هیچ وقت نمی‌گذاشتم سوار ماشین بشوی. من فکر کردم تو یک آدم واقعا اهل عملیات خیس سی.آی.سی. هستی. یعنی داری می‌گویی که واقعا جریان راون را نمی‌دانی؟»

«بله. دقیقا همین را می‌گویم.»

«باشد. بهت می‌گویم تا دفعه بعد که راون را دیدی دردسر درست نکنی. راون یک اژدر جنگی دارد که از خرابه‌های هسته‌ای شوروی سابق قاچاق کرده است. این اژدر طراحی شده بود تا یک ارتش کامل را در یک حرکت نابود کند. یک اژدر اتمی. آن کناربند مسخره موتورسیکلت راون را دیده‌ای؟ آن در واقع همین بمب هیدروژنی است. مسلح و‌ آماده. ضامن در استخوان سرش جاگذاری شده و تا وقتی امواج مغزی را دریاف نمی‌کند، غیرفعال است. اگر راون بمیرد بمب هم منفجر می‌شود. به همین خاطر است که هربار راون به شهر می‌آید، ما با علاقه به او خوشامد می‌گوییم و بعد تمام تلاشمان را می‌کنیم تا شاد و خرم شهر را ترک کند.»

هیرو با دهان باز به اسکویکی خیره شده است. وای.تی. است که باید به جای او حرف بزند و بگوید «باشه... من از طرف خودم و شریکم تعهد می‌دم که ازش دور باشیم.»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید