فصل هشت

زبان هیرو می‌سوزد. متوجه می‌شود که در واقعیت فراموش کرده آبجو را قورت بدهد.

عجیب است که جوانیتا با یک آواتار سیاه و سفید و از یک ترمینال قراضه، به خورشید سیاه آمده است. دقیقا او بود که کشف کرد چطور یک آواتار می‌تواند احساسات را منتقل کند. این واقعیتی است که هیرو هیچ وقت فراموشش نکرده چون تمام دوران برنامه‌نویسی را با هم گذرانده بودند و هربار که در متاورس، آواتاری عصبانی یا شوکه می‌دید، حس‌ می‌کرد که به صورت خودش یا صورت جوانیتا نگاه می‌کند، به آدم و حواهای متاورس. این فراموش شدنی نیست.

مدتی کوتاه بعد از جدایی جوانیتا و دیوید، خورشید سیاه به اوج شکوفایی‌اش رسید. بعد از اینکه پول‌ها را شمردند و تقسیم کردند و به اندازه کافی از ستایش هکرهای دیگر کیف کردند، دور هم نشستند و به این نتیجه رسیدند که چیزی که باعث موفقیت خورشید سیاه شده، نه سیستم پیشرفته جلوگیری از تصادم است و نه اجنه‌های خورشید. عامل اصلی موفقیت، صورت‌هایی است که جوانیتا خلق کرده بود. اگر باور نمی‌کنید از ژاپنی‌هایی که سر میزشان نشسته‌اند بپرسید. آن‌ها با کت و شلوارهایشان از اطراف و اکناف دنیا به اینجا می‌آیند تا با هم در مورد تجارت صحبت کنند و اعتقاد دارند که این صحبت به اندازه صحبت رو در رو، مفید است. به هرحال در اینگونه مذاکرات، بخش عمده‌ای از کلمات در ترجمه گم می‌شوند و چیزی که باقی می‌ماند، حالت‌های چهره و زبان بدنی است که افراد موقع صحبت به کار می‌گیرند. ژاپنی‌ها با دقت به این جزییات به راحتی متوجه می‌شوند که در فکر همکار تجاری‌شان که در آنسوی میز نشسته، چه می‌گذرد. این دقیقا چیزی است که به آن بیرون کشیدن ماده چگال از بخارات گفته می‌شود.

جوانیتا، قبول نکرد که این روند را تحلیل کنند. او اصرار داشت که این موضوع امری غیر قابل توصیف است، چیزی که با کلمات قابل بیان نیست. او به عنوان یک کاتولیک بنیادگرا، با چیزهای غیرقابل توصیف مشکلی نداشت اما هکرهایی که مغزشان بیت و بایت است،‌ این را نمی‌پذیرفتند. از نظر آن‌ها، ادعای غیرقابل تحلیل بودن انعکاس احساسات در چهره، یک ادعای غیرعقلانی است؛ مشابه چیزی که عرفا ادعا می‌کنند. جوانیتا به همین خاطر از گروه جدا شد و به یک شرکت ژاپنی پیوست. شرکت‌های ژاپنی هیچ مشکلی با ادعاهای عرفانی ندارند؛ البته تا وقتی که از آن‌ها پول در بیاید.

جوانیتا دیگر هرگز به خورشید سیاه نیامد. از یک طرف از دیوید و دیگر هکرهایی که ارزش کارش را نپذیرفته بودند دل‌چرکین بود و از طرف دیگر، به این نتیجه رسیده بود که کل جریان، چیز چرندی است. در واقع او به این نتیجه رسیده بود که متاورس باعث انحراف شیوه برخورد انسان‌ها با یکدیگر می‌شود و اعتقاد داشت که انسان باید شیوه طبیعی ارتباطش را حفظ کند.

دیوید متوجه حضور هیرو شده و با گوشه چشم اشاره می‌کند که الان وقت مناسبی برای صحبت نیست. اینجور اشاره‌های ریز معمولا در بین نویز سیستم گم می‌شود اما کامپیوتر شخصی دیوید آنقدر خوب است و جوانیتا آنقدر قوی آواتارش را طراحی کرده که می‌تواند به راحتی چنین اشاره‌ای بکند.

هیرو برمی‌گردد و به آرامی چرخی در اطراف بار دایره‌ای می‌زند. همه شصت و چهار قطعه بار، توسط افراد سطح پایین صنعت اشغال شده‌اند که دو تا دو تا و سه تا سه تا مشغول به کار تخصصی‌شان هستند: شایعه و توطئه.

«بعدش با همین ایده رفتم سراغ کارگردان. یک خانه ویلایی دارد که ...» «همان خانه بزرگ؟» «دقیقا! شنیده‌ام که دبی وقتی خانه مال فرانک و میتزی بوده، به آنجا رفته است» «به هرحال... در فیلم یک صحنه هست که شخصیت اصلی در یک زباله‌دانی از خواب بیدار می‌شود. می‌خواهم نشان بدهم که یک آدم چطور دلسرد می‌شود...» «دلسردی هم یک جور انرژی است» «دقیقا» «فوق العاده می‌شود» «به نظر خودم هم جالب است. ولی کارگردان می‌خواهد این صحنه را با صحنه‌ای عوض کند که هنرپیشه اصلی با یک بازوکا در بیابان گیر کرده و خودروهای گذری را منفجر می‌کند. در اصل مساله این است که دوست دارد یک بازوکا در فیلم باشد. باید با او صحبت کنم که از خیر این ایده بگذرد.» «صحنه جالبی است ولی حق با تو است. بازوکا هیچ وقت به پای یک زباله‌دانی نمی‌رسد.»

هیرو که برای چند لحظه مکث کرده و به مکالمه گوش می‌دهد، کمی دور می‌شود و دوباره زیر لب می‌گوید «صفحه بزرگ». نقشه جادویی ظاهر می‌شود که نمایانگر جای هر کس در خورشید سیاه است. مکان خود هیرو با یک علامت مشخص شده و هیرو به راحتی می‌تواند نام فیلمنامه‌نویس بغلی را بخواند. سر فرصت باید جستجویی در انتشارات صنعت فیلم بکند تا ببیند که این آدم مشغول کار روی چه فیلمنامه‌ای است. شاید هم نگاهی به فهرست کارگردان‌ها بیندازد و کسی را که فتیش بازوکا دارد بیابد. کل مکالمه بالا را کامپیوترش برای او آورده پس همه صداها و تصاویر در کامپیوتر ذخیره شده‌اند. امروز عصر، صداها را غیرقابل شناسایی خواهد کرد و تحت ایندکس بانک اطلاعاتی کارگردان دارای فتیش بازوکا و همین‌طور نام نویسنده فعلی فیلمنامه به کتابخانه اضافه خواهد کرد. در طول روزهای آینده فیلمنامه‌نویسان بارها و بارها آن را جستجو خواهند کرد و آنقدر به آن گوش خواهند کرد تا آن را از حفظ شوند. بخشی از پول پرداختی آنان به حساب هیرو در کتابخانه خواهد رفت. تا یک هفته دیگر، صندوق دیجیتالی کارگردان مربوطه پر از فیلمنامه‌هایی با محور بازوکا خواهد شد. واو...

چهارگوشه ستارگان راک آنقدر براق و نورانی است که نگاه کردن به آن هم سخت است. آواتار ستارگان راک، موهایی دارند که در دنیای واقعی فقط می‌تواند یک آرزو باشد. هیرو نگاهی کلی می‌اندازد تا ببیند آیا هیچ‌یک از دوستانش آنجا هستند یا نه. کسی نیست. اینجا پارازیت‌ها و ستارگان قدیمی جمعند. بیشتر دوستان هیرو، جزو علاقمندان و ستارگان آینده هستند.

چهارگوشه ستارگان سینما را راحت‌تر می‌شود نگاه کرد. بازیگران آمدن به اینجا را دوست دارند چون فقط در خورشید سیاه است که به همان خوبی فیلم‌های سینمایی دیده می‌شوند. علاوه بر این و برخلاف دنیای واقعی، برای بودن در یک بار لازم نیست قصر، هتل، شله اسکی یا کابین اختصاصی هواپیما را به شکل فیزیکی ترک کنند. آن‌ها می‌توانند در اینجا قدم بزنند و با دوستانشان ملاقات کنند بدون اینکه از بابت آدم‌دزدها، عکاسان مجله‌های پاپارازی [*]‌، فیلم‌نامه‌نویس‌های کنه، قاتل‌ها، نامزدهای سابق، درخواست کنندگان عکس امضا شده، طرفداران دیوانه، پیشنهاددهندگان ازدواج یا نویسندگان ستون شایعات مجله‌های زرد نگران باشند.

به مسیر ادامه می‌دهد و در یک بررسی سریع، زیرچشمی چهارگوشه ژاپنی‌ها را می‌پاید. مثل همیشه پر است از کت و شلوار پوش‌. بعضی‌ها با سفیدهای صنعت گپ می‌زنند و بخش بزرگی از چهارگوشه با یک پارتیشن موقت، جدا و از نظر پنهان شده است.

دوباره صفحه بزرگ. هیرو بررسی می‌کند که چه آدم‌هایی پشت آن پارتیشن موقت نشسته‌اند و اسم‌ها را با رنگ قرمز، جدا می‌کند. تنها کسی که می‌شناسد یک آمریکایی است: ال. باب. ریف؛ غول انحصاری تلویزیون کابلی. اسمی بسیار بزرگ. آنقدر بزرگ که به ندرت می‌شود او را دید. به نظر می‌رسد با کلی مدیر رده بالای ژاپنی مشغول مذاکره است. هیرو اسامی را در کامپیوتر ذخیره می‌کند تا بعدا آن‌ها را در بانک اطلاعاتی سی.آی.سی. جستجو کند و ببیند چه کسانی هستند. به نظر می‌رسد ملاقات بزرگ و مهمی باشد.

«هی! هیروی جاسوس! چطوری؟»

هیرو برمی‌گردد. جوانیتا پشت سرش ایستاده و با همین آواتار سیاه و سفید هم خوب به نظر می‌رسد. می‌پرسد «سرحال هستی؟»

«بل ممنون. تو چطوری؟»

«عالی. امیدوارم از اینکه مجبوری با این آواتار که به فکس می‌ماند صحبت کنی، ناراحت نشوی».

«جوانیتا،‌ می‌دانی که من ترجیح می‌دهم به فکس تو نگاه کنم تا به پوست دیگر زن‌ها»

«ای بدجنس موذی! از آخرین باری که حرف زدیم خیلی می‌گذرد!» و ادامه می‌دهد «امیدوارم دنبال اسنوکرش نرفته باشی. دیوید که به حرف من گوش نمی‌دهد.»

«چی به نظر می‌رسم؟ یک راهب گوشه گیر؟ من دقیقا کسی هستم که باید دنبال اینجور چیزها باشد.»

«من تو را از خودت بهتر می‌شناسم. گاهی جو گیر می‌شوی اما باهوشی. سرعت عکس‌العمل ویژه شمشیربازها را هم که داری».

«ولی اینها چه ربطی به مصرف نافرم مواد دارد؟»

جوانیتا لحظه‌ای مکث می‌کند و جواب می‌دهد:

«خب آمدن چیزها را می‌بینی و عکس العمل نشان می‌دهی. این یک غریزه است و هر کسی نمی‌تواند یادش بگیرد. همین که برگشتی و مرا دیدی، همان قیافه را در صورتت دیدم. فکر می‌کردی که چه خبر است و من اینجا چه غلطی می‌کنم!»

«دقیقا! فکر می‌کردم با آشناها در متاورس صحبت نمی‌کنی»

«فقط گاهی که مجبور می‌شوم فورا با کسی تماس بگیرم و خب با تو هم که همیشه حرف می‌زنم.»

«واقعا؟ چطور؟»

«خودت می‌دانی. به خاطر خودمان. یادت هست؟ به خاطر رابطه‌ای که داشتیم - زمانی که این را می‌نوشتیم - من و تو تنها کسانی هستیم که می‌توانند در متاورس با هم صادقانه صحبت کنند.»

هیرو می‌گوید «همیشه همان آدم پر رمز و راز باقی می‌مانی» و لبخندی زد تا فضای صحبت را به سمت گرم‌تری هدایت کند ولی جوانیتا این فضا را نمی‌پذیرد، جواب می‌دهد:

«تصور هم نمی‌کنی الان چقدر پر رمز و راز هستم.»

«چقدر پر رمز و راز هستی؟»

جوانیتا نگاهی پر از دقت به چشم‌های هیرو می‌اندازد. دقیقا مشابه همان نگاهی که چند سال پیش در دفتر کارش به هیرو انداخته بود.

ذهن هیرو درگیر این سوال است که چرا جوانیتا همیشه در حضور او، اینطور آماده‌باش ظاهر می‌شود. در دوران کالج تصور می‌کرد که جوانیا نگران هوش او است، اما حالا سال‌ها بود که می‌دانست این کمترین نگرانی جوانیتا است. در خورشید سیاه، به این نتیجه رسیده بود که این وضعیت آماده باش، نوعی حالت دفاعی زنانه است که جوانیتا سعی می‌کند توسط آن به او اجازه پیشرفت در رابطه را ندهد. اما حالا این هم به نظرش چندان مربوط نمی‌رسید.

حالا که به اندازه کافی از عمر زندگی عاشقانه‌اش گذشته است، هیرو به یک نظریه جدید رسیده: جوانیتا محتاط است چون به او علاقمند است. جوانیتا بر خلاف میلش، به هیرو علاقمند است. هیرو دقیقا همان عشق جذاب اما اشتباهی است که یک دختر باهوش مثل جوانیتا باید از آن دوری کند.

حتما همین است. بالا رفتن سن، هیرو را به این جواب رسانده.

جوانیتا در جواب به سوال هیرو می‌گوید «همراهی دارم که می‌خواهم ببینمش. یک آقا و استاد باشخصیت به اسم لاگوس. برای گپ زدن، آدم فوق‌العاده‌ای است.»

«دوست پسرت است؟»

به جای جواب زننده همیشگی، جوانیتا چند لحظه برای پاسخ مکث می‌کند و بعد شلاق را فرود می‌آورد «بر خلاف رفتارم در محیط کار‌، در خورشید سیاه با هر کسی که ببینم نمی‌خوابم. اگر هم می‌خوابیدم،‌ لاگوس تیپی که دوست دارم نبود.»

«و چه تیپی دوست داری؟»

«پیچیده نیست.»

«چی؟»

«پیر، پولدار، موطلایی و بدون قوه تخیل که یک شغل ثابت و خوب هم داشته باشد»

هیرو می‌فهمد که سوال اشتباهی کرده. سعی می‌کند جواب خوبی بدهد «می‌توانم مویم را رنگ کنم. و بالاخره هم که پیر خواهم شد.»

بالاخره جوانیتا می‌خندد. یک خنده شدید که فضای عصبی را عقب می‌راند. «هیروی عزیز. باور کن که من کمترین کسی هستم که الان علاقمند به دیدنش باشی.»

«چطور؟ به کلیسایی که راه انداخته‌ای مربوط می‌شود؟». جوانیتا بخش بزرگی از پول عظیمی که در می‌آورد را صرف افتتاح یک شاخه جدید کلیسای کاتولیک کرده است و خودش را مبلغی برای بی‌خدایان باهوش دنیا می‌داند.

«خودت را به خنگی نزن. این دقیقا چیزی است که مخالف آن هستم. دین برای احمق‌ها نیست.»

«قبول نیست!‌ این عادلانه نیست که تو هر حسی را از صورت من بخوانی ولی من با یک آواتار سیاه و سفید چشمک زن طرف باشم.»

جوانیتا به این اعتراض دوستانه توجهی نمی‌کند و ادامه می‌دهد «بدون شک به دین مربوط است اما آنقدر پیچیده است و پیش‌زمینه تو درباره این موضوع آنقدر کم که نمی‌دانم باید توضیحم را از کجا شروع کنم».

«هی! اینطور نیست. من در دبیرستان هر هفته به کلیسا می‌رفتم و جزو گروه کر بودم.»

«می‌دانم و مشکل هم همین است. نود و نه درصد چیزی که در اکثر کلیساها می‌گذرد هیچ ربطی به دین ندارد. آدم‌های باهوش دیر یا زود این نکته را می‌فهمند و سریع نتیجه گیری می‌کنند که موضوع بی‌ربط است و به خاطر همین است که بیشتر افراد باهوش، خداناباور می‌شوند.»

«یعنی چیزهایی که آنجا یاد گرفتم با چیزی که تو به آن‌ها دین می‌گویی ربطی ندارد؟»

جوانیتا یک لحظه به فکر فرو می‌رود و بعد یک هایپرکارت از جیبش بیرون می‌آورد؛ «این را بگیر.»

در لحظه‌ای که هیرو هایپرکارت را در دست می‌گیرد،‌ شکل آن از یک سطح مستطیل دو بعدی به یک جسم حجم‌دار کرمی رنگ تغییر می‌کند و بعد ثابت می‌شود. بر روی سطح بیرونی جسم جدید با حروف سیاه و براق نوشته شده:

بابِل (اینفوکالیپس)

(پانویس: آپوکالیپس به معنی پایان دنیا است که در اینجا با کلمه اینفورمیشن ترکیب شده)


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید