فصل بیست و سه

گاهی پسرهای هم‌سن وای.تی. برای اینکه مرد شدنشان را ثابت کرده باشند، به سمت هالیوود می‌رانند و بعد سراغ گریفیث پارک می‌روند و همین‌طور شانسی یک خیابان را انتخاب می‌کنند و در طول آن رانندگی می‌کنند. از آنجا بدون زخم بیرون آمدن مثل این است که در وسط میدان جنگ منتظر کودتای سربازان باشید. انگار نزدیک‌ شدن به خطر از نظر آن‌ها، مرد شدن است.

بنا به تعریف تنها چیزی که این بچه‌ها از آنجا می‌بینند چند ردیف درخت است. اگر به هر دلیلی سراغ گریفیث پارک بروید و به یک تابلوی «بدون در رو» بر بخورید، تنها کاری که باید بکنید - و همه می‌کنند - این است که آکورد پدرتان را در دنده عقب بگذارید و با حداکثر فشار ممکن روی موتور خودرو، تمام مسیر را عقب عقب تا خانه گاز بدهید.

طبیعتا وای.تی. هم با تعقیب خیابان مشخص شده توسط مافیا، وارد پارک می‌شود و به سرعت به یک تابلوی «بدون در رو» بر می‌خورد.

وای.تی. اولین پیام‌رسانی نیست که برای کار وارد این منطقه می‌شود و در نتیجه به اندازه کافی در مورد جایی که به آن وارد شده، شنیده است. اینجا یک دره باریک است و فقط از همین یک راه امکان دسترسی به آن وجود دارد و یک باند تازه تاسیس، انتهای دره را کنترل می‌کند. همه این باند را فالابالاها می‌خوانند که اشاره‌ای است به شکل حرف زدن آن‌ها با همدیگر. آن‌ها زبان خودشان را دارند که به گوش بقیه مثل ور ور می‌آید.

در حال حاضر کار اصلی این نیست که فکر کند این جریان چقدر احمقانه است. کار اصلی - با توجه به اولویت‌ها - گرفتن تصمیم صحیح و بعد به دست آوردن مقدار کافی نیاسین (پانویس: ویتامین ب کمپلکس، لازم برای برای کارکرد صحیح سیستم عصبی) و نوشتن یک نامه تشکر به مادربزرگ برای گوشواره‌های مروارید است. در واقع تنها چیز مهم این است که عقب نکشد.

محدوده فالابالاها را ردیف‌های رگبار گلوله روی دیوارهای محل مشخص می‌کند. به نظر وای.تی. این زیاده‌نمایی است اما به هرحال او هیچ وقت درگیر یک جنگ با مافیا نشده. سعی می‌کند خونسرد باشد و با سرعت پانزده کیلومتر در ساعت، جلو می‌رود. اینجا درست جایی است که اگر قرار بود بترسد، باید می‌ترسید. او کلی فکس رنگی از رادی.کی.اس. و اسناد دیگر در دستش گرفته که لوگوهای سایبرنتیک رادی رویشان حک شده و نشان می‌دهند که او برای دریافت یک بسته مهم به اینجا آمده است. صادقانه است. اما صداقت در اینجا خریداری ندارد.

در ظاهر که کار می‌کند. بدون اینکه حتی لازم باشد سرعتش را کم کند، یک رشته سیم خاردار از جلوی مسیرش کنار می‌رود و او را مطمئن می‌کند که منتظرش هستند و همه چیز مرتب خواهد بود. این آدم‌ها هم مثل تمام آدم‌های دیگر، مشغول کار خودشان هستند و می‌خواهند تجارت کنند.

شکر کهکشان‌ها نیازی نیست با اسکیت زیاد در دره جلو برود. یکی دو پیچ که می‌زند به یک جور فضای باز می‌رسد که با درخت احاطه شده است. جایی که برایش شبیه یک تیمارستان در فضای آزاد است.

یا شاید هم فستیوال مونی‌ها (پانویس: پیروان رهبر مذهبی کره، سانگ میون مون) یا چنین چیزی.

یکی دو دوجین آدم اینجا هستند که حتی یکی‌شان هم به سر و وضعش نرسیده است. همه آن‌ها تکه پاره‌هایی به تن دارند که روزی لباس‌های مرتبی بوده و یک دوجین از آن‌ها هم روی زمین زانو زده‌اند و دست‌هایشان را محکم به هم گره کرده‌اند و به سمت الاهه‌های ندیدنی، زیر لب ور ور می‌کنند.

در روی صندوق عقب یک ماشین قراضه، یک ترمینال کامپیوتری داغان سر هم کرده‌اند که یک نمایشگر سیاه و ترک خورده دارد. یک مرد چاق با کش شلوارهای قرمزی که روی زانوهایش پایین افتاده، دست‌هایش را روی صفحه کلید بالا و پایین می‌برد و به شکل اتفاقی بعضی از کلیدها را فشار می‌دهند و بلند بلند حرف‌های بی سر و ته و کلمات بی‌معنی می‌گوید. دو نفر دیگر پشت سرش ایستاده‌اند و سعی می‌کنند از بالای شانه‌ و اطراف بدنش به کامپیوتر نگاه بیندازند و گاه گداری هم سعی می‌کنند دستی به کامپیوتر بزنند که مرد چاق مانع می‌شود.

یک گروه دیگر هم هستند که دست می زنند، بدنشان را تکان می‌دهند و آهنگ «آواره خوشحال» را می‌خوانند. کاملا غرق کارشان هستند. وای.تی. از زمانی که به رودکیل اجازه داد لباس‌هایش را در بیاورد، چنین لبخند بچه‌گانه و شادی روی چهره هیچ آدمی ندیده است. البته این نوع دیگری از لبخند بچه‌گانه است که روی چهره یکسری آدم سی و چند ساله با موهای کثیف اصلا جور در نمی‌آید.

در نهایت هم مردی است که وای.تی. به او لقب «کشیش اعظم» می‌دهد. یک سابقا روپوش آزمایشگاهی سفید پوشیده که لوگوی شرکتی در ناحیه بی روی آن است. او در عقب یک واگن استیشن قراضه ولو شده اما همین که وای.تی. وارد می‌شود،‌ بیرون می‌پرد و به سمت او شروع به دویدن می‌کند. وای.تی. چاره‌ای ندارد جز اینکه احساس تهدید کند، اما بعد متوجه می‌شود که در قیاس با دیگران، این مرد یک آدم معمولی، سالم، قوی و دیوانه است که در جنگل زندگی می‌کند.

«تو اینجا هستی که یک چمدان تحویل بگیری. درست است؟»

«درست. اینجا هستم که یک چیزی تحویل بگیرم. نمی‌دونم که چیه.»

مرد به سراغ یک خودروی قراضه دیگر می‌رود و کاپوت را باز می‌کند و یک چمدان آلومینیومی بیرون می‌آورد. شبیه همانی است که دیشب اسکویکی شب قبل از بی.ام.و. خارج کرد. مرد می‌گوید «بسته‌ای که باید تحویل بدهی اینجاست.» و چمدان را به سوی وای.تی. دراز می‌کند اما وای.تی. به شدت خودش را عقب می‌کشد.

مرد می‌گوید: «می‌فهمم. می‌فهمم. من موجود ترسناکی شده‌ام.»

بعد چمدان را روی زمین می‌گذارد و با پایش محکم آن را به سمت وای.تی. هل می‌دهد. چمدان روی زمین سر می‌خورد و بعد از چند جهش کوچک از روی سنگ‌های بین راه، به وای.تی. می‌رسد.

مرد توضیح می‌دهد «برای رساندنش عجله‌ای نداریم. می‌خواهی بمانی و چیزی بنوشیم؟ ما کول اید داریم.»

«دوست داشتم بمانم. اما وضع دیابتم خیلی خراب است.»

«خب پس فقط می‌توانی بمانی و مهمان جمع ما باشی. ما خیلی چیزها داریم به تو بگوییم. چیزهایی که می‌توانند زندگی‌ات را عوض کنند.»

«چیزی که نوشته شده باشد ندارید؟ چیزی که بتوانم با خودم ببرم؟»

«اوه... متاسفانه فکر نکنم. چرا نمی‌مانی؟ به نظر آدم جالبی هستی.»

«متاسفم جک ولی فکر کنم من را با آن یکی از آن دخترهای احمق اشتباه گرفته‌ای. برای چمدان متشکرم. من رفتم.»

وای.تی. شروع می‌کند با یکی از پاهایش به زمین هل دادن تا سرعت کافی برای خارج شدن از محوطه را پیدا کند. در راه خروج از کنار زن جوانی می‌گذرد که سرش را تراشیده و لاشه‌های یک لباس شانل را به تن دارد. وای.تی. که از کنارش رد می‌شود، زن خنده بی‌حالی می‌کند، دستش را به سوی او می‌گیرد و می‌گوید «های. با ما زو نا لا آمو پا گو لو نه مه ا با دو».

وای.تی. جواب می‌دهد «یو» و رد می‌شود.

چند دقیقه بعد، مشغول گذشتن از آی.۵ است و در مسیر ولی. کمی ترسیده است و برنامه‌ زمانی‌اش به هم خورده اما سعی می‌کند مساله را جدی نگیرد. یک آهنگ مدام در ذهنش می‌چرند و دارد او را دیوانه می‌کند «آواره خوشحال».

یک سیاهی محو در کنارش در حال رد شدن است. با این بزرگی و ظاهرا آهنی، هدف وسوسه کننده‌ای است. کاش یک کم سریع‌تر می‌رفت. اما او می‌تواند از این وسیله سریع‌تر برود، بخصوص حالا که از برنامه عقب افتاده.

پنجره سمت راننده خودروی سیاه باز می‌شود. همان مرد است. جیسون. راننده سرش را کامل از پنجره بیرون می‌آورد و در حین رد شدن و حتی بعد از آن، به دختر زل می‌زند. بدون دیدن جلو، رانندگی می‌کند. باد سرعت هشتاد کیلومتر هم در ساعت هم، موهای ژل زده و تازه اصلاح شده‌اش را به هم نمی‌ریزد.

مرد می‌خندد. وای.تی. همان قیافه‌ای که گاهی در رودکیل می‌بیند را در چهره مرد دیده است. راننده با حالتی پیشنهاد کننده، به پشت ماشین اشاره می‌کند.

لعنتی. آخرین بار که وای.تی. به این مرد‌ آویزان شد، درست تا دم در مقصد رفت. این بار هم نیزه را از آکورایی که نیم مایل قبلی را پشتش بوده جدا می‌کند و آن را به سمت ماشین گنده جیسون می‌اندازد. جیسون از بزرگراه خارج می‌شود و به سمت بولوار ویکتوری و ون نویز می‌رود که کاملا درست است.

اما بعد از فقط چند مایل، فرمان را به شدت به راست می‌چرخاند و وارد پارکینگ یک فروشگاه متروکه می‌شود که درست نیست. هیچ خودروی دیگری به جز یک تریلی هجده چرخ که روی اتاقک بارش بزرگ نوشته شده «برادران سالدوچی. حمل و نگهداری کالا» در پارکینگ نیست.

جیسون از اولدزموبیلش پیاده می‌شود و می‌گوید «زودباش. نباید هیچ وقتی را تلف کنیم.»

وای.تی. که مشغول جمع کردن طناب نیزه‌اش است می‌گوید «لعنت به توی کثافت» و به سمت بولوار نگاه می‌کند تا ببیند آیا ماشینی به سمت غرب در حرکت هست یا نه. این مردک هر نقشه‌ای که داشته باشد، احتمالا مربوط به کار نیست.

صدای دیگری که مسن‌تر و جلب توجه کننده‌تر است می‌گوید «خانم جوان. حق دارید از جیسون خوشتان نیاید اما دوستتان - عمو انزو - به کمک شما احتیاج دارد.»

در عقبی تریلی باز می‌شود. مردی در لباس سیاه آنجا ایستاده و پشتش در نور یک چراغ هالوژن، قامت مرد دیگری دیده می‌شود.

حتی با وجود این نور از پشت، وای.تی. می‌تواند مرد چشم شیشه‌ای را تشخیص بدهد.

می‌پرسد «چه می‌خواهید؟»

مرد به سراپای وای.تی. نگاه می‌کند و می‌گوید «چیزی که می‌خواهم و چیزی که لازم دارم با هم فرق دارند. الان مشغول کارم. متوجهی؟ معنی‌اش این است که چیزی که می‌خواهم مهم نیست. اما چیزی که لازم دارم این است که با اسکیت‌بورد و آن چمدان وارد تریلر بشوی.»

مرد می‌‌گوید «توانستم منظورم را روشن کنم؟». این را با لحنی می‌گوید که انگار مطمئن است وای.تی. متوجه این نشده که موضوع چقدر جدی است.

جیسون هم طوری می‌گوید «او کاملا جدی است.»‌ که انگار وای.تی. نظر او را پرسیده است.

مرد می‌گوید «متشکرم.» و دستش را دراز می‌کند تا به وای.تی. در بالا آمدن از تریلر کمک کند. وای.تی. فقط اسکیت و چمدان فلزی را به او می‌دهد و خودش از تریلر بالا می‌آید. مرد چشم شیشه‌ای گاهی به دستش نگاه می‌کند. انگار که در آن دنبال اشکالی می‌گردد. پای وای.تی. که از زمین جدا می‌شود، تریلر راه می‌افتد و در هنوز بسته نشده است که آن‌ها به بولوار می‌پیچند.

مرد چشم شیشه‌ای می‌گوید «فقط باید چند تا تست روی این بسته‌ات انجام بدهم.»

وای.تی. به سرعت جواب می‌دهد «هیچ وقت فکر کردی که بهتر است خودت را معرفی کنی؟»

مرد می‌گوید «نه» و ادامه می‌دهد که «آدم‌ها اسم‌ها را فراموش می‌کنند. تو می‌توانی من را به عنوان آن آقاهه بشناسی. متوجه هستی؟»

وای.تی. گوش نمی‌دهد و مشغول بررسی داخل محوطه است. کل پشت تریلی یک اتاق باریک و دراز است که وای.تی. از تنها ورودی‌اش داخل شده. در آن سر اتاق، دو نفر مافیایی لم داده‌اند. درست همان‌طور که مافیایی‌ها لم می‌دهند.

بخش عمده اتاق از تجهیزات الکترونیک پر شده است. تجهیزات بزرگ الکترونیکی.

مرد می‌گوید «حالا می‌خواهم چند تا کار کامپیوتری بکنم. متوجه هستی؟» و کیف را به یک نفر کامپیوتری می‌دهد. وای.تی. می‌داند که مرد کامپیوتری است چون موی بلندی دارد که پشت سرش دم‌اسبی کرده و شلوار جین پوشیده و آرام است.

وای.تی. می‌گوید «هی! اگر بلایی سر اون بیاد ترتیبم داده است.» سعی می‌کند صدایش قوی و شجاع باشد اما در این شرایط فایده‌ای ندارد.

مرد چشم شیشه‌ای شوکه شده. می‌گوید «فکر می‌کنی من چی هستم؟ یک کله پوک احمق؟ فقط همین را کم دارم که به عمو انزو توضیح بدهم که چرا مجبور شدم یک گلوله در زانوی خرگوش کوچولویش خالی کنم.»

مرد کامپیوتری با صدایی آرام و شمرده می‌گوید «این یک روند غیرتهاجمی است». اول چند بار جعبه را در دستش می‌چرخاند تا درک بهتری از آن داشته باشد. بعد آن را در یک سیلندر سر باز می‌گذارد که روی یک میز قرار دارد. بدنه سیلندر حداقل چند اینچ ضخامت دارند و به نظر می‌رسد دور آن را بخار سرما گرفته باشد. گازهای عجیبی مثل شیری که در آب متلاطم ریخته باشند از بالای سیلندر بیرون می‌آیند و بعد از جاری شدن روی میز، روی زمین می‌ریزند و یک فرش کوچک درست می‌کنند که اطراف کفش های آن‌ها را می‌گیرد. مرد کامپیوتری که کیف را داخل کپسول گذاشته، دست‌هایش را از سرما عقب می‌کشد و آن‌ها را ها می‌کند.

بعد هم یک جفت چشمی کامپیوتری روی چشم‌هایش می‌گذارد.

دیگر چیزی معلوم نیست. مرد فقط آنجا می‌نشیند و چند دقیقه بی‌حرکت است. وای.تی. کامپیوتری نیست اما مطمئن است که یک کامپیوتر بزرگ در یک جایی از این تریلی مستقر شده و الان مشغول کلی پردازش است.

مرد چشم شیشه‌ای با صدایی که انگار گزارشگر مسابقات گلف است می‌گوید «این مثل یک کت اسکن است. اما همه چیز را می‌خواند. متوجه هستی؟» و حین گفتن این جمله، دستهایش را در مسیرهای دایره‌ای می‌چرخاند.

«قیمتش چند است؟»

«نمی‌دانم.»

«اسمش چیست؟»

«هنوز اسم خاصی ندارد.»

«خب پس کی آن را ساخته؟»

مرد چشم شیشه‌ای می‌گوید «ما این لعنتی را ساخته‌ایم. آن‌هم در همین یکی دو هفته گذشته.»

«برای چه کاری؟»

«ببین تو زیاد سوال می‌کنی. بچه نازی هستی. منظورم این است که دختر فوق العاده‌ای هستی. یک موجود عالی. اما در این مرحله لازم نیست فکر کنی که خیلی مهمی.»

در این مرحله. هووممم..


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید