پیک غرید و دنده را عوض کرد. احساساش میگفت که برگردد و مدیر شعبه را بکشد، شمشیرش را بیرون بکشد و مثل یک نینجا از پنجره بسته به داخل اتاقک بپرد. مدیر را تعقیب کند و بین مایکروفرها درست مثل صحنههای مبارزه آخرالزمان، با او روبرو شود. ولی همین فکرها را در مواقعی که کسی در اتوبان راهش را سد میکرد هم کرده بود و تا حالا که عملیشان نکرده بود.
او میتوانست از پس این یکی هم بر بیاد. دسته چرخان مربوط به چراغهای جلو را چرخاند و نور نارنجی جلو را روی حداکثر تنظیم کرد، چراغهای سقف را هم در حالت چرخش خودکار گذاشت. بیخیال صدای هشدار دهنده زمان شد و گیرنده خودرو را روی فرکانس رادیوی تاکسیها تنظیم کرد که دائما مشغول گزارش وضعیت ترافیکی بودند. اما همانطور که انتظار داشت یک کلمه هم نفهمید. برای یادگرفتن زبان تاکسیرانها، باید یک مجموعه صوتی آموزش حین رانندگی میخرید و گوش کردن به زبان ویژه آنها را تمرین میکرد. اینکار برای گرفتن شغلی در آن موقعیت، الزامی بود. میگفتند این زبان پایه انگلیسی دارد ولی از هر صد کلمه، یکی را هم نمیشد فهمید ولی ایده کلی قابل درک بود. اگر مشکلی در جادهای که او در پیش گرفته بود وجود داشت، اسم آن جاده را میتوانست از رادیو بشنود.
زمان ۲۲:۰۶ روی شیشه جلوی ماشین دیده میشود. تنها چیزی که در فکر او میگذرد، ۳۰:۰۱ است. دیر شده. رادیوی تاکسیها دارد درباره موضوع نامفهومی حرف میزند. زبان آنها آوای شیرینی دارد با چند کلمه زمخت که به نظر میرسد خارج از زبان اصلی باشند؛ چیزی شبیه به کرهای که در آن خرده شیشه ریخته باشند. لغت «مسافر» را مدام میشنود. آنها همیشه مشغول حرف زدن در مورد مسافرهای لعنتیشان هستند. به هرحال مساله مهمی است. اگر مسافر را دیر برسانید، انعام نخواهید گرفت. مساله مهمی است. راه در تقاطع سی.اس.وی.۵ و خیابان اوها کند است، مثل همیشه. تنها راه فرار از این ترافیک، رد شدن از خیابان میوز است.
همه خیابانهای میوز یک شکل هستند. این شرکت وقتی میخواهد خیابانی بسازد، هر بلندیای در اطراف جاده و هر رودخانهای را که در دید باشد صاف میکند یا تغییر مسیر میدهد تا احساس مطلوب نسبت به ایمنی را در رانندگان ایجاد کند. بر اساس یک قرارداد، هر پیک میتواند در هر جایی بین فیربانک و یاروسلاول وارد خیابان میوز شود و از بخش تجاری آن استفاده کند.
یک چند باری که به تک تک خانههای خیابان میوز پیتزا تحویل داده باشید، اسرار کوچک آن را یاد میگیرید. پیک هم از این قاعده مستثنی نیست. رد کردن هر خیابان میوز، ۱۰ دقیقه زمان میبرد ولی پیک میداند که همیشه یک حیاط هست که به خیابان پشتی راه دارد و در صورتی که کسی جرات چند ثانیه رانندگی روی چمنها را داشته باشد، ۱۰ دقیقه از دیگران جلو خواهد افتاد.
پیک این حیاط بخصوص را شناسایی کرده و حتی جای میز پیکنیک درون آن را هم میداند. او اینها را به خاطر سپرده تا حتی در شب هم بتواند یک پیتزای ۲۳ دقیقه تاخیر شده را تحویل بدهد. او باید در تقاطع سی.اس.وی.۵ و اوها، به میوز بپچید (ویزای پیک او، دروازه را به شکل اتوماتیک باز میکند)، بعد باید به سمت بولوار هریتیج برود، بدون توجه به علامت بن بست سر خیابان و علامت محدودیت سرعت به خاطر بازی کودکان، به استراوبریج تغییر جهت بدهد، با لاستیکهای رادیال پهنش دستاندازهای سرعتگیر را رد کند و بعد با سرعت به چپ بپیچد تا به حیات خانه شماره ۸۴ برسد. برخورد نکردن با میز پیکنیک کمی قلق دارد ولی موفق میشود. پشت حیاط، خیابان بلوود قرار گرفته که مستقیم از مجموعه میوز خارج میشود. احتمالا پلیس مجموعه میوز منتظر او است ولی تجهیزات ضد خودروی آنها رو به بیرون قرار دارد تا مهاجمین را بیرون از مجموعه نگه دارد. آنها تجهیزات خاصی برای داخل نگهداشتن کسی ندارند.
وسیله نقلیه پیک آنقدر سریع است که اگر پلیسی وقتی خودرو وارد محوطه شده، گازی از ساندویچش بزند، پیش از آنکه آن را قورت دهد، پیک از منطقه خارج شده است. چراغهای خطر بیشتری روی شیشه جلو دیده میشوند: سیستم امنیت محیطی خودروی پیک اعلام خطر میکند.
نه! غیر ممکن است.
کسی دارد او را تعقیب میکند. بنا به اعلام سیستم امنیت خودرو، از جناح چپ. فردی روی اسکیتبورد دارد اتوبان را با او پایین میآید. پیک در زمانی که مشغول فکر کردن به مسیر میانبر بوده، اجازه داده است کسی به او آویزان شود. با نیزه. نیزه یک فلز مسطح الکترومغناطیسی است که به انتهای یک کابل تنیده شده از فیبر متصل شده است. این سطح به پشت ماشین میچسبد و کابل را به دنبال خود میکشد. سه متر عقبتر از خودرو، صاحب این شیئی لعنتی درست همانطور که یک اسکیباز پشت قایق حرکت میکند، پشت ماشین میآید. پیک به آینه عقب نگاه میکند ولی چیزی جز نورافکنهای نارنجی نمیبیند. این مزاحم، فقط یک پانک خوشگذران نیست. آدمی است که دارد پول در میآورد. لباس تمام تنه و نیمه واضح نارنجی و آبی، متعلق به پیامرسانها (پانویس:Kourier) است. یک پیامرسان شرکت رادی.کی.اس. یا همان سامانه پیامرسان رادیکال. درست مثل پیکهای دوچرخهسوار اما این بار بسیار مزاحمتر چون به جای پدال زدن، به دیگران آویزان میشود و بقیه را کند میکند. در چند دقیقه اخیر، پیک با چراغهای گردان و نورافکنهای نارنجیاش، سریعترین چیز روی جاده بود و طبیعی است که پیامرسان او را هدف نیزه قرار داده باشد.
نیازی به عصبانی شدن نیست. با میانبری که زده، زمان اضافه هم دارد. از یک خودروی کند سبقت میگیرد و درست بعد از رد شدن، جلوی آن میپیچد. پیامرسان یا باید نیزهاش را آزاد کند یا به ماشین پشتی کوبیده خواهد شد.
خلاص. پیامرسان دیگر سه متر عقبتر از خودروی پیک نیست. آه! درست کنار آن است. پیامرسان لعنتی کابل را توسط جمعکننده درون نقطه اتصالش، جمع کرده و حالا درست چسبیده به خودروی تحویگلر حرکت میکند به شکلی که چرخ جلوی اسکیتبورد، تقریبا به سپر عقب خودرو چسبیده است.
یک دست پوشانده شده در دستکش نارنجی و آبی جلو میآید که یک برچسب پلاستیکی شفاف در آن است. برچسب به شیشه پشت چسبانده میشود. پیک برچسب میخورد. برچسب تقریبا سی سانتیمتر طول دارد و نوشتهاش برعکس چاپ شده تا از داخل قابل خواندن باشد: کار جلفی بود.
پیک تقریبا خروجی بعدی را از دست میدهد. باید روی ترمز بکوبد، ترافیک را زیر نظر بگیرد و به شکل عمود وارد خروجی بعدی بشود. از اینجا پلیس مرزی به خوبی دیده میشود که ماموران گمرک در آن آماده بازرسی خودروهای ورودی هستند. این پلیسها حتی حاضرند ماتحت آدمها را هم بررسی کنند اما دروازهها به شکلی معجزه آسا برای پیک باز میشوند چون سیگنال ویزای الکترونیک او به دروازه اطمینان میدهد که این یک پیک پیتزا کوسانوسترا است. او که از دروازه رد میشود، پیامرسان هم در حال دست تکان دادن برای پلیس از دروازه عبور میکند. لعنتی انگار همیشه کارش همین است.
واقعا هم همیشه کارش همین است. پیامرسانها داخل محوطهها میشوند و بستههای مهمی را برای ساکنان میآورند و بعد هم به همین شیوه بدون بازرسی یا لااقل پرداختن گمرک، با بستههای دیگر خارج میشوند.
دارد آهسته میرود. انرژی جنبشیاش تضعیف شده و برنامه زمانیاش به هم خورده است. پیامرسان کجاست؟ چند متر عقبتر هنوز دارد میآید. پیک میداند که پیامرسان به زودی شوکه خواهد شد. آیا این وسیله میتواند با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت از روی بقایای یک سه چرخه خرد شده رد شود و سالم بماند؟ به زودی معلوم میشود.
پیامرسان به عقب خم میشود - پیک نمیتواند از آینه نگاه نکند - مثل یک قهرمان اسکی روی آب به عقب خم میشود، و با فشار روی پای جلویی خودش را به سمت خودرو پرتاب میکند. سرعت این پرتاب آنقدر زیاد است که برای چند لحظه از خودرو جلو میافتد و برچسب دیگری اینبار به شیشه جلو چسبانده میشود: حرکت راحتی بود.
پیک درمورد این برچسبها شنیده است. ساعتها طول میکشد تا بتوان آنها را از خودرو جدا کرد و کلی هم خرج برمیدارد. حالا فقط دو کار در ذهن پیک چرخ میزند: راحت شدن از شر این زباله خیابانی که به خودرویش آویزان شده و تحویل دادن پیتزا در پنج دقیه و سی و هفت ثانیه آینده. برای هر دو کار باید روی جاده تمرکز کند. ناگهان به خط کناری میکشد تا شاید بتواند پیامرسان را به علامتهای کنار جاده بکوبد. فایده ندارد. باهوشهایشان به چرخهای جلوی خودرو نگاه میکنند و هر حرکتی را قبل از عملی شدن میبینند. هیچ راهی برای سورپریز کردن آنها وجود ندارد. خیابان استراوبریج از همیشه طولانیتر است. وقتی عجله داریم، این طبیعی است. در آخر خیابان خودروهای پارک شده را میبیند و حیاط پشت پارکینگ برایش به مرکز کهکشان تبدیل میشود. پیامرسان را از فکرش بیرون میکند، همینطور عمو انزو را و این فکر را که الان عمو انزو مشغول چه کاری است. دیگر کاری ندارد که الان عمو انزو در حمام است یا مشغول عشقبازی با یک هنرپیشه یا آموزش آهنگهای سیسیلی به یکی از ۲۷ نوهاش.
گوشه حیاط به برآمدگی موتور روی کاپوت رسیده و این لحظه درست برای پیچیدن است. اما این خانه که لکسوس نداشت. شاید مهمان دارند. به داخل حیاط میپیچد و باید احتیاط کند که به میز باربیکیو نخورد. ولی باربیکیو آنجا نیست و به جایش با یک حصار چوبی روبرو میشود. قبلا اینجا حصار نبود. شاید تازه نصبش کردهاند. به هرحال فرصت ترمز کردن نیست و باید برای از دست ندادن انرژی جنبشی، سرعتاش را اضافه کند. حصار یک متر بیشتر ارتفاع ندارد و به راحتی خورد میشود ولی فقط ۱۰ درصد از سرعت خودرو را کم میکند، شبیه یه حصار قدیمی. ولی این حصار که باید جدید باشد. شاید مسیر را تغییر دادهاند. این شک با پرتاب شدن خودرو به داخل یک استخر خالی همزمان میشود. اگر استخر پر بود شاید میشد ماشین را از آن سالم بیرون آورد ولی استخر خالی باعث میشود او یک خودروی نو به پتیزا کوسانوسترا بدهکار شود. صدای برخورد با دیواره دیگر استخر، بیشتر از اینکه شبیه تصادف باشد، شبیه به یک انفجار است. کیسه هوا باز میشود و بعد از یک لحظه سکون، او متوجه وضعیت جدیدش میشود: در یک استخر خالی و در یک خودروی خرد شده گیر کرده است. آژیر ماشینهای پلیس منطقه نزدیک میشوند و یک پیتزا هم در محفظه پشت سرش هست که بر رویش عدد ۲۵:۱۷ به چشم میخورد.
صدای یک زن، میپرسد «کجا باید تحویلش بدهی؟»
پیک از قاب پنجرهای که دیگر گوشههایش صاف و براق نیست به بیرون نگاه میکند. نگاهش قبل از برخورد به زن، از شیشه نشکنی که در اثر ضربه سنگین، خط خطی شده است، میگذرد. زن، همان پیامرسانی است که تعقیبش میکرده. یک دختر نوجوان لعنتی! سالم و سرحال بدون هیچ خراش یا ضرب دیدگی. حالا هم داشت مثل یویو در استخر تاب میخورد. از یک سر بالا میرفت و تقریبا به لبه قسمت کم عمق میرسید و بعد با یک جست برمیگشت و به سمت دیواره روبرو هجوم میبرد و با ضربه زدن به دیوار، دوباره به سمت قسمت کم عمق برمیگشت. نیزه در دست راستش بود و سر فلزی آن در انتهای طناب تکان میخورد. سینهاش مثل ژنرالها پر از نشانهای چهارگوش کوچک بود، با این تفاوت که این مستطیلهای کوچک رنگ و وارنگ، به جای مدال، بارکد بودند. بارکدهایی که شماره هویت ثبت شده بر آنها، دروازههای مختلف را باز میکنند؛ از ورودی شاهراهها گرفته تا محوطههای شهری.
- کجا؟ پیتزا باید به کجا برسد؟
سر پیک گیج میرود و پیامرسان هم با اصرار از دو سر استخر تاب میخورد.
- ستونهای سفید. شماره ۵ دایره اگلتروپ.
- من میرسانمش. محفظه را باز کن.
قلب پیک دوباره اندازه همیشگی شده و به زودی از سینه بیرون خواهد زد. اشک در چشمانش حلقه میزند. او میتواند باز هم زندگی کند. کلیدی را میفشارد و محفظه پیتزاها باز میشود. این بار که دختر با اسکیت برد از کنار ماشین رد میشود، پیتزا را هم میقاپد. دیدن دیواره جعبه که به مایعی که بوی سیر میدهد آغشته شده است، پیک را در مورد وضعیت پیتزا نگران میکند. این حس با دیدن دختر که پیتزا را زیر بغلش میگذارد، به اوج میرسد. دیدن پیتزای مچاله شده در زیر بغل یک اسکیتسوار، بیشتر از حد تحمل هر پیکی است. اما این دختر پیتزا را به مقصد خواهد رساند و همه میدانند عمو انزو نیازی ندارد به خاطر پیتزاهای بیریخت، داغون یا سرد از کسی عذرخواهی کند. تلفنهای معذرت خواهی فقط مربوط به پیتزاهایی هستند که دیر برسند.
- هی! این را بگیر.
دست پوشیده شده در لباس سیاه پیک از پنجره ماشین بیرون آمده است. یک مستطیل سفید درخشان در نور کم فروغ حیاط پشتی میدرخشد. یک کارت ویزیت. پیامرسان در نوسان بعدی، کارت را میقاپد. رویش نوشته:
هیرو پروتاگونیست
آخرین هکر آزاد و مستقل
بهترین شمشیرباز جهان
فعال در شرکت مرکزی جاسوسی
متخصص در جاسوسیهای نرمافزاری
(موسیقی، فیلم و میکروکد)
در پشت کارت، نوشتهای مبهم است درباره شیوه تماس با او، یک شماره تلفن. یک شبکه ارتباطی و آدرسی در متاورس (پانویس: اصطلاح متاورس بازیای کلامی با پیشوند متا بعلاوه یونیورس است که نویسنده برای اشاره به فضای مجازیای که پیشبینی میکرده، استفاده کرده).
دختر میگوید:
- اسم احمقانهای است.
و کارت را در یکی از چند صد جیب لباسش فرو میکند.
هیرو میگوید:
- در عوض هیچ وقت فراموشش نمیکنی. - اگر تو یک هکر هستی ... - چطور پیتزا تحویل میدهم؟ - دقیقا. - چون یک هکر آزاد هستم. حالا هم یکی به تو بدهکار شدم. - به من بگو وای.تی.
و چند بار روی اسکیت پا میزند تا سرعتش را زیاد کند و مثل منجنیق از لبه استخر به بیرون پرتاب میشود. صدها چرخ هوشمند اسکیت، خود را با زمینی که بر آن فرود میآیند وفق میدهند و وای.تی. مثل کرهای که روی تفلون داغ گذاشته شود، روی چمنها سر میخورد. هیرو که از سی ثانیه قبل دیگر پیک نیست، از ماشین بیرون میآید، شمشیرهایش را از محفظه کنار در برمیدارد و آماده یک شب تعقیب و گریز برای خارج شدن از محوطه میشود. مرز ایالات آکوود فقط چند دقیقه آنطرفتر است. او نقشه محل را حفظ است و شیوه عمل پلیسهای ناحیه را هم میداند چون خودش یکی از آنها بوده. شانس پیروزیاش زیاد است.
کمی بالاتر، چراغهای خانه در حال روشن شدن هستند. بچههای از پنجره اتاق خوابشان او را نگاه میکنند. یکی از بچهها لباس خواب لیل را پوشیده و دیگری لباس نینجای کلک را. لباسها یا ضدآتش هستند یا غیرسرطانزا، هر دو با هم امکان ندارد. پدر که در حال خارج شدن از در پشتی ساختمان است، دارد یک جلیقه ضد گلوله بر تن میکند. خانواده خوبی است، امن در خانهای پر از نور. درست مثل خانوادهای که تا سی ثانیه قبل، هیرو عضوش بود.