تاجر ژاپنی تکه تکه شده روی زمین خورشید سیاه افتاده است. با توجه به اینکه وقتی یک تکه بود خیلی شبیه یک انسان واقعی بود، حالا به طرز شگفت آوری بدون گوشت، بدون خون یا بدون اجزای داخلیای که در نتیجه بریدگیهایی که شمشیر هیرو ایجاد کردهاند قابل دیدن باشند به نظر میرسد. بدنش چیزی به جز یک لایه نازک از پوست نیست. یک عروسک بادشدنی کاملا دقیق. بر خلاف یک عروسک بادی، با پاره شدن بادی از بدن تاجر خارج نشده بلکه فقط دو نیم شده است. کافی است سرتان را به داخل بدن بگیرید تا به جای گوشت و اعضای داخلی و استخوان، طرف دیگر پوست را ببینید
این خلاف استعاره آواتار است. چنین زخمهایی روی آواتارها، به همه ساکنان خورشید سیاه یادآوری میکنند که درون یک دنیای فانتزی هستند. آدمها از اینکه این را بهشان بگویی، متنفرند.
وقتی هیرو الگوریتم شمشیربازی خورشید سیاه را مینوشت - کدی که بعدها توسط کل متاورس به عنوان الگوریتم شمشیر بازی پذیرفته شد - به این نتیجه رسیده بود که راه حل خوبی برای وضعیت بعد از نبرد وجود ندارد. از اول آواتارها قرار نبوده بمیرند. قرار هم نبوده تکه تکه شوند. سازندگان متاورس به اندازه کافی بیمار نبودهاند که از اول به نیاز چنین وقایعی برای آواتارها فکر کنند. به هرحال هدف شمشیر کشیدن، بریدن بدن و کشتن طرف است. هیرو به همین دلایل مجبور بوده خودش راه حلی سر هم کند تا متاورس بعد از چند وقت از بدنهای قطعه قطعه شدهای که هرگز فاسد نمیشوند، اشباع نشود.
اولین چیزی که بعد از شکست یک نفر در شمشیربازی اتفاق میافتد، قطع شدن کامپیوترش از شبکه جهانی یا همان متاورس است. بازنده به سرعت از شبکه بیرون میافتد. این نزدیکترین تجربه نزدیک به مرگ قابل اجرا در متاورس است. این تجربه بدون صدمه زدن به فرد، او را به شدت عصبی و ناراحت میکند
بعد کاربر کشف میکند که برای چند دقیقه امکان ورود مجدد به متاورس از او سلب شده است. او نمیتواند دوباره لاگین کند. دلیلش هم این است که آواتار بازیکن هنوز در متاورس است و بنا به منطق بازی، یک آواتار نمیتواند در یک لحظه در دو نقطه حاضر باشد. بازیکن بازنده تا وقتی که سیستم از دست آواتار قبلیاش خلاص نشده، امکان ورود مجدد ندارد.
وظیفه از بین بردن آواتارهای تکه تکه شده، با اجنه قبرستان است. هیرو شخصا این قابلیت را اختراع و به متاورس اضافه کرده است. اینها آدمهای کوتولهای هستند که سرتاپا سیاه میپوشند و حتی چشمهایشان هم دیده نمیشود. ساکت و کارا هستند. همان زمانی که هیرو دارد از جنازه بر زمین افتاده دور میشود، آنها از درهای مخفی موجود در کف زمین خورشید سیاه و از ناکجاآبادی سیاه بیرون میآیند و به سمت جنازه تاجر میروند. در عرض چند ثانیه، قطعات بدن را درون کیسههای سیاهی که همراه دارند میریزند و از همان درهای مخفی به تونلهای تاریک و سیاه زیر خورشید سیاه میروند. چند نفر از سر کنجکاوی اجنه گورستان را دنبال میکنند و سعی میکنند گذرگاههای کف زمین را باز کنند، ولی انگشتهای آواتارشان چیزی جز سنگ مات و یکدست پیدا نمیکنند. تونلهای زیرزمینی فقط برای اجنه گورستان قابل دسترسیاند.
و البته به طرزی خارق العاده برای هیرو. اما او بسیار کم از آنها استفاده میکند
اجنه گورستان، اجساد را به پیره میبرند، یک آتش زیرزمینی ابدی که درست زیر مرکز خورشید سیاه قرار دارد، و آنجا آتش میزنند. همین که شعلهها اطراف آواتار را در بربگیرند، آواتار از متاورس محو میشود و صاحب آن میتواند مثل معمول لاگین کند و با آن آواتار، دوباره در متاورس پرسه بزند. خوشبختانه تجربه نشان داده که صاحب آواتار در دفعات بعدی مودبتر و محتاطتر از قبل عمل میکند
هیرو به جمعیتی که به شکل دایره اطرافش جمع شدهاند، تشویق میکنند، سوت میزنند و هورا میکشند نگاه میکند و میبیند که آنها در حال محو شدن هستند. ظاهرا تمام خورشید سیاه پشت یک پرده غلیظ مه در حال رنگ باختن است. در آنطرف مه، نورهای شفاف میدرخشند و کم کم این نورها بر کل مه غلبه میکنند و تمام دید را پر میکنند.
هیرو چشمیهایش را برمیدارد و خودش را در پارکینگ نگهدارکالا با یک کاتانای لخت در دست تنها مییابد.
خورشید تازه غروب کرده. دو دوجین آدم با فاصله زیاد از او، خود را پشت خودروها مخفی کرده و منتظر حرکت بعدی او هستند. اکثر آنها ترسیدهاند، ولی چند نفری هم به سادگی هیجان زدهاند. ویتالی چرنوبیل در ورودی بیست در سی متعلق به آنها ایستاده است. موهایش ضد نور شده. موهایش را با سفیده تخم مرغ و چیزهای دیگر پروتئینه کرده. این مواد، نور را به شکل نقاط درخشان کوچک بازمیگردند و ویتالی را مثل یک بمب خوشهای نورانی میکند. در حال حاضر، یک تصویر کوچک از خورشید سیاه روی باسن ویتالی نمایش داده میشود. این تصویر توسط کامپیوتر هیرو، به سمت هیرو انداخته شده. ویتالی مدام وزنش را روی پای چت و راست میاندازد. انگار که ایستادن در یک لحظه روی هر دو پا برایش بیش از حد پیچیده باشد و هنوز هم انتخاب نکرده باشد که میخواهد روی کدام پا بایستد.
هیرو میگوید «تو جلوی ارتباط کامپیوتر رو گرفتهای».
ویتالی جواب میدهد «دیگه وقت رفتنه».
«تو میگی وقت رفتنه؟ من یک ساعته که منتظرم تو از خواب بیدار شوی».
هیرو که نزدیک میشود، ویتالی با شک به شمشیر خیره میشود. چشمهای ویتالی، سرخ و خشک هستند. لب پایینیاش تاولی به اندازه یک نارنگی دارد.
«شمشیر بازی رو بردی؟»
«معلومه که شمشیربازی لعنتی رو بردم! من بهترین شمشیر باز جهانم».
«و البته برنامه مبارزه رو هم خودت نوشتهای».
هیرو قبول میکند. «خب اونم هست».
بعد از اینکه ویتالی چرنوبیل و ملتداون روی یکی از آن کشتیهای بارکش دزدیده شده از روسیه به لانگ بیچ رسیدند کل کالیفرنیای جنوبی را گشتند تا جایی پیدا کنند که از بی آب و علفی و از وسعتی بدون آدم، به همان جایی شبیه باشد که از آنجا آمده بودند: کیوو. دل آنها برای خانه تنگ نشده بود. آنها برای تمرین هنرشان به چنان جایی نیاز داشتند.
رودخانه لوس آنجلس جای طبیعی آنها بود. کلی آدم به آنجا میرفت و در عین حال خالی از سکنه بود. تنها کاری که برای رسیدن به این مکان باید میکردند، دنبال کردن اسکیت سوارها بود. اسکیتسوارها معمولا به همان جای مخفی میرفتند که آنها مدتها قبل کشف کرده بودند. این افراد یا به دنبال تخلیه زبالههای اتمی بودند یا به دنبال پیدا کردن بخشهای ارزشمند و قابل فروش آن. این همان جایی است که حالا هیرو و ویتالی دارند میروند.
ویتالی یک فولکس واگن خیلی قدیمی دارد، از آنها که میشود سقفش را برداشت و به یک کمپ متحرک تبدیلش کرد. پیشتر مدتی در آن زندگی کرده بود. در خیابانها میچرخید و از یک مرکز بخواب و بران و به یک مرکز بخواب و بران دیگر میرفت تا بالاخره هیرو را دید. حالا مالکیت این واگن مورد بحث است چون ویتالی بیشتر از ارزش آن، به هیرو بدهکار است. به همین خاطر تصمیم گرفتهاند که خودرو را شریکی صاحب باشند.
حالا آنها دارند با این واناگون، نگهدارکالا را دور میزنند و آنقدر چراغ و بوق را روشن خاموش میکنند و میزنند که صد تا بچهای که در محل پیاده کردن بار مشغول بازی هستند، کنار بروند. به هرحال اینجا که جای بازی بچهها نیست.
بعد از پارک کردن خودرو در محوطه بارگیری، مسیرشان را از یک راهروی عریض انتخاب میکنند و قدم به قدم از کنار مجسمههای مایایی و بودایی میگذرند. همینطور از کنار انواع و اقسام بستهبندیهای دیگر که تا حالا اینکه چه چیزی در آن ها است، برای کسی مهم نبوده است. کسی هم باید زمین را تمیز کند: سرنگهای استفاده شده، شیشههای کرک، قاشقهای سیاه شده و لولههای دود زده. کلی هم لوله شیشهای کوچک هست. اندازه انگشت شست با درپوشهای قرمز. ظرفهای شفافی که ممکن است برای نگهداری کراک استفاده شده باشند ولی هیچ معتادی بعد از مصرف مواد، درپوش آن را روی شیشه برنمیگرداند. این باید چیزی جدید باشد که هیرو پیشتر ندیده.
از یک در مخصوص مواقع آتشسوزی رد میشود تا به قسمت دیگری از نگهدارکالا برسند. این قسمت درست مثل قسمت قبلی است (در آمریکا همه چیز شبیه چیزهای دیگر است چون دیگر چیزی در حال تغییر نیست). ویتالی صاحب محفظه سوم از راست است. یک جای کوچک دو متر در سه متر که از آن برای کاربرد اصلی استفاده میشود: انبار.
ویتالی جلوی در میایستد و سعی میکند ترکیب اعداد قفل رمزی را به یاد بیاورد. بعد از دو سه حدس، موفق میشود و با یک فشار، در را باز میکند. بخش اعظم انباری دو در سه، با چرخ دستیهایی که روی آنها بلندگو و امپلیفایر تلنبار شده است، اشغال شده.
هیرو و ویتالی چرخ دستیها را در طول مسیر به سمت محوطه بارگیری میبرند و وسایل درون آنها را بار واناگون میکنند. قدم بعدی برگرداندن چرخدستیها به انبار است. از نظر فنی این چرخها وسایل عمومی مجتمع هستند، ولی مدتها است که دیگر کسی به این تئوری عمل نمیکند.
رانندگی تا محل کنسرت بسیار طولانی است، بخصوص با توجه به این واقعیت که ویتالی با رد کردن دید تکنوکراتی لس آنجلسیها به کهشکان مبنی بر اینکه سرعت خدا است، با سرعتی در حد ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند. ترافیک چندان جدی نیست و هیرو کامپیوترش را به جا فندکی خودرو وصل میکند و وارد متاورس میشود.
حالا دیگر با کابل نوری به شبکه وصل نیست و کل ارتباطش با جهان محدود به امواج رادیویی است که کندتر و غیرقابل اعتمادتر از انواع دیگر ارتباط است. وارد شدن به خورشید سیاه، عملگرایانه است - صدا و تصویر وحشتناک خواهد بود و بقیه هم او را مثل یک شخصیت سیاه و سفید خواهند دید. اما وارد شدن به دفترش راحت است، چرا که دفتر روی کامپیوتر خودش محاسبه میشود. کامپیوتری که درست روی پایش قرار دارد. برای ارتباط با دفتر، حتی نیازی به شبکه هم ندارد.
او در دفترش ظاهر میشود، در یک خانه کوچک و دوستداشتنی در محله هکرنشین متاورس و تقریبا کنار خیابان. همه جا ژاپنی است: زمین را تاتامی پوشانده. میزش عالی است، از چوب قرمزگون ماهاگونی که سمباده کاری شده است. نور نقرهای از فیلترهای نصب شده روی دیوارهایی از کاغذ برنج به بیرون میتابد و کل اتاق را روشن کرده است. پنجرهای که در جلویش قرار دارد، رو به باغی است پر از جریان آب پر از حباب که ماهیهای قزلآلا گاه گاه از آن بیرون میپرند تا پشهها را شکار کنند. از نظر فنی، ماهیها باید کپور باشند، اما هیرو به اندازه کافی آمریکایی شده که کپور را ماهیای غیرقابل خوردن بداند که مثل یک دایناسور در کف آب میخوابد و لجن میخورد.
یک چیز جدید در دفتر هست: کرهای به اندازه یک گریپفروت. تمثیلی دقیق از کره زمین که در فاصل یک دست از چشمانش، در هوا معلق است. هیرو درباره این جریان شنیده است، اما تا به حال آن را ندیده. این کره، بخشی از نرمافزار سی.آی.سی. است که معمولا به سادگی «زمین» خوانده میشود. این رابط کاربری ویژه سی.آی.سی. برای نمایش و دسترسی به تمام اطلاعات مربوط به مکانی است که این شرکت در اختیار دارد، اعم از نقشهها، اطلاعات هواشناسی، اطلاعات معماری و چیزهایی که توسط ماهوارههای جاسوسی به دست میآید.
هیرو سالها است که با خودش فکر میکند اگر در کاروکسب اطلاعات خوب پیشرفت، یک اشتراک زمین خواهد خرید تا این کره جذاب را در دفترش داشته باشد. حالا به ناگهان این کره بدون هیچ خرجی در دفترش ظاهر شده. تنها استدلال معقول این است که جوانیتا این را برایش فرستاده باشد.
اما اول کارهای مهم. کارت بابل/اینفوپوکالیپس هنوز در جیب آواتارش است. آن را بیرون میآورد.
یکی از کاغذهای برنجی که اتاق دفتر را پوشانده کنار میرود. هیرو پشت کاغذ اتاق دیگری را میبیند که قبلا آنجا نبوده. بدون شک وقتی که او اینجا نبوده، جوانیتا به خانهاش آمده و تغییرات عمدهای در آن داده است. مردی داخل دفتر میشود.
جن کتابخانهدار شبیه یک مرد خوشمشرب، پنجاه و خوردهای ساله، موهای جوگندمی و ریشدار درست شده که چشمان آبی، پلیور یقه هفت و کراوات بافتنیاش به او وقار خاصی میدهد. کراوات شل بسته شده و آستینها بالا هستند. با اینکه هیرو میداند این مرد چیزی به جز یک نرمافزار نیست، بازهم قیافه با اعتماد به نفسش را برازندهاش میداند. این برنامه میتواند مثل عنکبوتی که روی تار راه میرود، با مهارت عجیبی در بینهایت واحد اطلاعاتی ذخیره شده در کتابخانه اینطرف وآنطرف برود. کتابخانهدار، تنها نرمافزار سی.آی.سی. است که از زمین هم ارزش بیشتری دارد. تنها کاری که این برنامه نمیتواند بکند، فکر کردن است.
مرد میگوید «بله قربان». روشی پاشنه پاهایش که جلو میآید، اشتیاق را از صورتش میخوانید اما از حرکاتش هیچ اصراری بر کمک کردن وقتی که به آن نیاز ندارید، احساس نمیشود. ابروهایش را بالا میبرد و از بالای نیم فریم عینکش، به هیرو نگاه میکند.
«بابل یک شهر در بابیلون بود. درست است؟»
جواب کتابخانهدار این است که «البته یک شهر خیالی. بابل عبارت کتاب مقدس برای همان بابیلون است. این اسم ریشه سامی دارد. باب یعنی دروازه و ال به معنی خداوند است؛ پس بابل میشود دروازه خداوند. البته این کلمه میتواند استعارهای هم باشد برای کسی که ناواضح صحبت میکند. کتاب مقدس پر از استعاره است».
«آنها یک برج ساختند و خداوند خرابش کرد».
«این یک غلط مصطلح از داستان ادبی بابل است. خداوند برج را شخصا خراب نکرد. خداوند گفت: بنگرید. آنها یک مردمند و یک زبان دارند و این تنها آغاز کاری است که آنها اراده کردهاند به انجام رسانند و در حال حاضر کاری که پیش رو دارند، برایشان غیرممکن نیست. بیایید پایین برویم. آنجا برویم و زبانشان را متغیر کنیم و شاید از ساختن شهر منصرف شوند. به همین دلیل است که شهر بابل نامیده شده چرا که خداوند زبان تمام زمین را مشوش کرده.» کتاب پیدایش. بخش ۱۱. آیات ۶ تا ۹. نسخه بازبینی شده استاندارد».
«پس برج تخریب نشد. در ساختناش وقفه افتاد».
«صحیح است. تخریب نشد».
«پس یعنی این ساختگی است؟».
«ساختگی؟»
«چیزی که اشتباه بودنش قابل اثبات باشد. جوانیتا اعتقاد دارد که صحیح بودن چیزی را نمیشود در کتاب مقدس ثابت کرد، همانطور که نمیشود اشتباه بودنش را اثبات کرد. چون اگر بشود ثابت کرد چیزی اشتباه است، کتاب مقدس دروغ گفته و اگر بشود ثابت کرد که چیزی راست است، خدا اثبات شده و جایی برای ایمان باقی نمیماند. غیر واقعی بودن داستان بابل را میشود ثابت کرد چون اگر مردمی برجی ساختهاند که به بهشت نزدیک شده و خدا هم آن را تخریب نکرده، باید هنوز خودش یا حداقل بقایایش قابل دیدن باشد».
«در این تصور که برج خیلی بلند بوده، شما دارید از خوانشهای کنار گذاشته شده استفاده میکنید. در تشریح برج بابل گفته شده که «نوک آن بهشت بود». برای چند قرن تفسیر به این شد که ارتفاع برج آنقدر بلند بوده که نوکش به بهشت رسیده. اما در قرن اخیر و کمی قبل که حفاریهای باستانشناسی زیگوراتهای بابیلونی را نشان ما دادند، دیدیم که دیاگرامهای ستارهشناسانه - نقشههای بهشت - بر بالای آنها حک شده بودند».
«اوه.. قبول. پس اصل داستان این است که برج با دیاگرامهای بهشت که بر بالای آن حکاکی شده بود، ساخته شد. این خیلی قابل قبولتر از برجی است که نوکاش از بلندی به بهشت رسیده باشد».
کتابخانهدار اصلاح کرد که «چیزی بیشتر از قابل قبول. این سازهها واقعا پیدا شدهاند».
«به هرحال. حرف تو این است که وقتی خدا از این ساخته عصبانی شد و پایین آمد، خود برج دست نخورده ماند ولی مردم دیگر نتوانستند با همدیگر صحبت کنند و به خاطر همین فاجعه ارتباطی، کار ساخت برج متوقف شد؟»
« فاجعه (پانویس: Disaster) یک لغت ستارهشناسانه است به معنی «ستاره بد». متاسفم که به خاطر شکل طراحی برنامهام نمیتوانم از این تشبیهها استفاده کنم».
«مشکلی نیست. واقعا مشکلی نیست». هیرو به موضوعات دیگری هم علاقمند است. اضافه میکند «تو یک نرمافزار عالی هستی. چه کسی تو را نوشته؟»
کتابخانهدار جواب میدهد «بخش عمده را خودم نوشتهام. من این توانایی را دارم که از تجربه، چیز یاد بگیرم. این توانایی را یک برنامهنویس دیگر برایم نوشته».
هیرو میگوید «چه کسی؟ شاید من بشناسمش. من خیلی از هکرها را میشناسم».
کتابخانهدار جواب میدهد «من توسط یک هکر حرفهای نوشته نشدهام. من را یک محقق در کتابخانه کنگره نوشته که مشغول یاد گرفتن برنامهنویسی بوده. او خودش را وقف مشکل عمومی پیدا کردن اطلاعات مورد نظر از بین حجم عظیم اطلاعات غیرمرتبط کرده بود. اسم او دکتر امانوئل لاگوس بود».
هیرو میگوید «اسمش را شنیدهام. در واقع یک جور متاکتابخانهدار بوده. بامزه است. فکر میکردم یکی از آن روحهای شروری بوده باشد که از سی.آی.ای به سی.آی.سی. آمده بودند».
«او هیچوقت با سی.آی.ای. کار نکرده بود».
«خب.. بگذار به کارها برسیم. هر اطلاعات آزادی که در کتابخانه در مورد ال. باب. ریفه وجود دارد را پیدا و به ترتیب زمان مرتب کنم. تاکیدم روی آزاد بودن اطلاعات است».
کتابخانهدار با گفتن «تلویزیون و روزنامه. چشم قربان. یک لحظه قربان» برمیگردد و با پاهای کاملا جفت شده، پشت به هیرو میایستد. هیرو توجهاش را به زمین معطوف میکند.
میزان جزییات زمین فوقالعاده است. تفکیک تصویر، دقت و شکل ظاهری زمین به هیرو و هر کس دیگری که از نرمافزار سر در بیاورد میگوید که این برنامه، یک برنامه واقعا لعنتی است.
بحث، فقط سر قارهها و اقیانوسها نیست. این شاهکار درست مانند چیزی است که کره زمین از یک مدار فضایی که از بالای لس آنجلس میگذرد دیده میشود. با همه وضعیت هواشناسی، ابرهای عظیمی که بالاتر از سطح آن حرکت میکنند و سایهشان روی اقیانوسها میافتد و حتی یخهای قطبی که جایی در اقیانوس جنوبی با آب یکی میشوند. نیمی از کره با نور خورشید روشن است و نیم دیگر تیره. خط فاصل روز و شب تازه از روی لس آنجلس گذشته و در حال پیشروی به غرب و به سوی اقیانوس آرام است.
همه چیز با حرکتی آهسته در حال تغییر است. اگر هیرو به اندازه کافی نگاه کند، میتواند حرکت ابرها را ببیند. انگار واقعا از ارتفاعی زیاد مشغول نگاه کردن به زمین باشد.
چیزی توجهش را جلب میکند. چیزی به سرعت در بالای زمین در حرکت است. اول فکر میکند شاید پشه باشد، اما به سرعت به یاد میآورد که در متاورس، حشره نیست. سعی میکند روی این جسم تمرکز کند. کامپیوتر از طریق لیزرهای کم انرژیای که روی قرنیهاش انداخته متوجه این تلاش میشود و هیرو مانند فضانوردی که در یک راهپیمایی فضایی از مدار خارج شده باشد به سمت زمین حرکت میکند. تا هیرو به این وضعیت عادت کند و بتواند آن را تحت کنترل درآورد، تنها چند صد متر با زمین فاصله دارد و ابر اطرافش را فرا گرفته. پشه درست زیر ابرها در حرکت است. این یکی از ماهوارههای مدار پایین سی.آی.سی. است که در مداری قطبی، بین شمال و جنوب زمین حرکت میکند.
کتابخانهدار میگوید «اطلاعات شما حاضر است قربان».
هیرو از جا میپرد و به بالا نگاه میکند. زمین به سرعت عقب میرود، کوچک میشود و از مسیر دید خارج میشود. کتابخانهدار جلوی میز ایستاده و یک هایپرکارت در دست دارد. این نرمافزار هم مثل همه کتابخانهدارهای واقعی میتواند بدون صدا در اتاق حرکت کند.
هیرو میگوید «ممکن است از این به بعد هنگام حرکت کمی سر و صدا کنی؟ من راحت از جا میپرم».
«متاسفم قربان. تنظیم مورد نظر شما انجام شد».
هیرو دستش را دراز میکند و هایپرکارت را از کتابخانهدار که کمی به جلو خم شده و کارت را به سمتش دراز کرده، میگیرد. اینکار حرکت پای مرد روی تاتامی کف، صدای ملایمی ایجاد کرده و هیرو حتی حس میکند که صدای نویز سفید مالش شلوار سفید مرد به ران پایش را هم شنیده است.
هیرو هایپرکارت را میگیرد و به آن نگاه میکند. برچسب جلوی آن میگوید
نتایج جستجو در مورد:
ریفه، لارنس روبرت
او کارت را برمیگرداند. قسمت پشتی به سی چهل آیکون اختصاص داده شده است. بعضی از آنها تصاویر صفحات روزنامهها هستند. بیشترشان مربعهای درخشانی هستند که تصاویر تلویزیونی نمایش میدهند.
هیرو میگوید «غیر ممکن است! من در یک فولکس واگن نشستهام و از یک خط سلولی برای ارتباط با شبکه استفاده میکنم. تو امکان ندارد توانسته باشی این همه ویدئو را با این سرعت به کارت منتقل کرده باشی».
کتابخانهدار میگوید «نیازی به انتقال چیزی نبود.» و ادامه میدهد که «تمام ویدئوهای مرتبط با باب ریفه، توسط دکتر لاگوس جمع شده بودند و روی کارت بابل/اینفوپوکالیپس که در سیستم خودتان داشتید، موجود بودند».
«باشه. تشکر».