هیرو که در حال نزدیک شدن به خیابان است، یک زوج نوجوان را میبیند که احتمالا از کامپیوتر پدر و مادرشان برای قدم و گپ زدن با همدیگر به متاورس آمدهاند. آنها در حال بیرون رفتن از درگاه صفر هستند که درگاه اصلی محله و ایستگاه مونوریل است.
مشخص است که او آدمهایی واقعی را ندیده است. این تصاویر، بازنمایی اطلاعاتی هستند که کامپیوترش از کابل نوری دریافت کرده. آدمها، کدهایی نرمافزاری هستند به نام آواتار (پانویس: این رمان اولین کتابی است که کاربرد اصطلاح آواتار به معنای فعلی را مصطلح کرده. آواتارها بازنمایی افراد در محیطهای واقعیت مجازی هستند). بدنهایی صوتی تصویری که افراد برای تراکنش با یکدیگر در متاورس استفاده میکنند. آواتار هیرو هم حالا در خیابان است و اگر آن زوج به سمتش نگاه کنند، او را خواهند دید. درست همانطور که هیرو آنها را میبیند. آنها حتی میتوانند با هم شروع به صحبت کنند: هیرو از نگهدارکالا در لسآنجلس و آن دو نفر احتمالا پشت لپتاپهایشان روی کاناپههایی در اتاق خوابهایی در شاید در شیکاگو. اما آنها احتمالا همانقدر در متاورس با هم حرف خواهند زد که در واقعیت. آنها بچههای خوب و سر به راهی هستند و احتمالا علاقهای به حرف زدن با یک آدم دورگه تنها که به آواتار شخصی شدهاش دو شمشیر آویزان است، ندارند.
آواتار شما میتواند هر جوری که دوست دارید باشد. البته محدود به تواناییهایتان. اگر زشت هستید، میتوانید یک آواتار زیبا داشته باشید. حتی اگر تازه از تخت بیرون آمدهاید، آواتار شما میتواند لباسهای مرتب و آرایش کامل داشته باشد. تا وقتی در متاورس هستید، میتوانید قیافه یک گوریل یا اژدها یا آلت عظیم را انتخاب کنید. پنج دقیقه در خیابان راه بروید و همه اینها را خواهید دید.
آواتار هیرو، مثل هیرو است با این اختلاف که مستقل از اینکه هیرو در واقعیت چه پوشیده باشد، آواتارش یک کیمونوی سیاه چرمی به تن دارد. اکثر هکرها اهل آواتارهای پر زرق و برق نیستند، چون میدانند که کامپیوترشان مجبور خواهد بود زمان پر ارزشش را صرف ترسیم چهره انسانیای بکند که نیازمند پردازش بسیار بیشتری از یک آلت سخنگو است. درست همانطور که آدمها میدانند داشتن یک لباس زردوزی شده بسیار پیچیدهتر از پوشیدن یک گونی دارای سه سوراخ برای سر و دستها است.
در متاورس نمیتوانید از هر جایی وارد بازی شوید. ظهور ناگهانی شخصیت شما در وسط خیابان، برای بقیه غیرجذاب و آزار دهنده خواهد بود و حس واقعیت را خواهد شکست. ظاهر شدن جسم در متاورس (یا غیب شدن و بازگشت به واقعیت) عملی خصوصی به شمار میرود که باید در محدوده خانه افراد انجام شود. این روزها بیشتر آواتارها بر اساس بدن انسان ساخته میشوند و مثل کودک نوزاد لخت هستند؛ پس بهتر است آدمها قبل از آمدن به خیابان کمی به خود برسند. البته به جز آنهایی که شخصیتی خاص دارند و این حرفها برایشان مهم نیست.
اگر شما یکی از آن بیکس و کارهای بدون خانه باشید - مثلا شبیه کسانی که از ترمینالهای عمومی به متاورس لاگین میکنند – آنگاه در یک درگاه ظاهر خواهید شد. در طول خیابان و در فاصلههای مساوی ۲۵۶ کیلومتری، ۲۵۶ درگاه اکسپرس وجود دارد. هر کدام از این فواصل توسط درگاههای محلی به ۲۵۶ قسمت دیگر تقسیم شدهاند که هر دوتای آنها دقیقا یک کیلومتر با هم فاصله دارند (یک هکر، به تکرار دائمی ۲۵۶ که ۲ به توان ۸ است توجه میکند و حتی میداند که ۸ هم به نوبه خود دو برابر دو به توان دو است). درگاهها کاربردی شبیه فرودگاهها دارند: مردم از آنها به متاورس داخل میشوند. بعد از اینکه در یکی از درگاهها ظاهر شدید، انتخاب خودتان است که به خیابان قدم بگذارید یا به ایستگاه مونوریل بروید یا هر جای دیگر.
زوجی که در حال پیاده شدن از مونوریل هستند، توانایی مالی برای داشتن آواتارهای شخصی را ندارند و خودشان هم بلد نیستند آواتار بنویسند. آنها باید یکی از آواتارهای عمومی را بخرند. آواتار دختر بدک نیست، احتمالا یکی از آواتارهای مشهور و پرخریدار کیتل. به نظر میرسد که دختر مجموعه ساخت آواتار اختصاصی را خریده و از بین اجزای موجود، آنهایی که بیشتر مورد پسندش واقع شده را به اسکلت اصلی آواتار اضافه کرده است. حتی احتمال دارد که این قالب، تا حدی شبیه صاحب اصلی شده باشد. پسر هم قیافه قابل قبولی دارد.
دختر دیگری که همین کنار ایستاده، یک برندی است و دوست پسرش، کلینت. برندی و کلینت دو آواتار مشهور و ارزان هستند. تقریبا تمام دخترهای دبیرستانی که برای اولین بار تصمیم به ورود به متاورس میگیرند، بدو بدو به نزدیکترین شعبه والمارت میروند، سراغ بخش کامپیوتر را میگیرند و یک برندی میخرند. موقع خرید حق دارید بین سه سایز سینه انتخاب کنید: نامحتمل، غیرممکن و اعجابآور. عضلات صورت برندی توان نمایش احساسات زیادی را ندارد: زیبا و جدی، زیبا و پذیرا و زیبا و آسمانی. مژههای این آواتار یک سانت و نیم طول دارند و نرمافزار آنقدر چرند نوشته شده که مجموعه مژهها وقتی کنار هم قرار میگیرند، شبیه یک بادبزن بزرگ میشوند. وقتی یک برندی محکم پلک بزند، شاید بتوانید حرکت باد را روی صورتتان احساس کنید.
کلینت، برابرنهاد مرد برندی است. او قلدر ولی در عین حال خوشتیپ است و حرکات صورت بسیار محدودتری دارد.
برای هیرو، جالب است که این دو نفر کجا همدیگر را پیدا کردهاند. شاید فامیل باشند و شاید هم از دو طبقه اجمتاعی مختلف. به هرحال حالا دیگر به خیابان رسیدهاند و در بین هزاران کلینت و برندی دیگر گم شدهاند. اینجا کلینتها و برندیها آنقدر زیادند که میتوان آنها را یک نژاد به حساب آورد.
خیابان نسبتا شلوغ است. بیشتر آدمهایی که اینجا هستند، از آمریکا یا آسیا آمدهاند چون در اروپا هنوز صبح زود است. از آنجایی که آمریکاییهای بیشتری اینجا هستند، جمعیت پر زرق و برق به نظر میرسد. در آسیا وسط روز است و در نتیجه بین جمعیت تعداد کت و شلوارهای آبی تیره، چندان زیاد نیست. برای آمریکاییها تازه سر شب است و آنها دوست دارند خودشان را به هر شکلی که کامپیوتر بتواند رندر کند، در بیاورند.
به محض اینکه هیرو از خط مرزی خانهاش به خیابان پا میگذراد، چند جسم نورانی از هر طرف پایین میآیند و به او نزدیک میشوند، درست مثل شبپرههایی که دور چراغ روشن یک بیابان، جمع شدهاند. این تبلیغاتچیهای پرنده اجازه ندارند وارد خانه هیرو شوند ولی در خیابان تقریبا هر کسی حق دارد هر کاری بکند.
یک هواپیمای جنگنده با موتورهای غران از مسیر هواییش خارج میشود و با دوبرابر سرعت صوت به سمت او میآید. پانزده متر دورتر از او ، به خیابان میخورد و در یک رندر زیبا و بسیار دقیق قطعه قطعه میشود. دود و آتش به سمت هیرو میآید و بعد از چند لحظه، او که در غبار محاصره شده چیزی جز گرد و خاک بسیار دقیق برنامه ریزی شده، نمیبیند.
بعد صفحه نمایش در همان وضعی که هست قفل میشود و هیکل یک مرد جلوی چشم هیرو، شکل میگیرد. مرد ظاهر کلاسیک هکرها را دارد؛ ریش، رنگ پریده، لاغر و در تلاش برای هکرتر شدن با پوشیدن یک بارانی زمخت سیاه با لوگوی یکی از پارکهای تفریحی متاورس روی آن. هیرو این مرد را میشناسد و تقریبا در تمام همایشهای تجاری، با او روبرو شده است. این مرد دو ماه است که تلاش میکند هیرو را استخدام کند.
«هیرو نمیفهمم چرا به ما نمیپیوندی؟ ما اینجا کلی پول درمیاریم، پول هنگ کنگی و ین و امکان پرداخت خوبی هم داریم. ما داریم یه بازی مبتنی بر شمشیر و جادو طارحی میکنیم و هکری مثل تو خیلی به کارمون میاد. بیا و با من حرف بزن. باشه؟»
هیرو بازهم جلو میرود و از تصویر قفل شده رد میشود و آن را پشت سر میگذارد. پارکهای تفریحی در متاورس چیزهای جالبی هستند. نوعی فیلم سه بعدی که البته در نهایت چیزی بیشتر از بازیهای کامپیوتری نیستند. هیرو هنوز آنقدرها هم فقیر نیست که برود برای شرکتهای بزرگ بازی بنویسد. این کمپانی متعلق به ژاپنیها است که موضوع مهمی هم نیست. مشکل اینجا است که مدیریت هم ژاپنی است و اگر هیرو به آنجا برود، باید بلوزهای سفید بپوشد، هر روز صبح ساعت هشت سر کار باشد و در مکعب خودش بنشیند و در جلسات شرکت کند.
وقتی هیرو این کارها را یاد میگرفت، یعنی پانزده سال قبل، یک هکر میتوانست پشت کامپیوترش بنشیند و کل یک نرمافزار را پیادهسازی کند. این روزها این امکان دیگر وجود ندارد. حالا نرمافزارها مثل بقیه چیزها از کارخانه بیرون میآیند و هکرها کمابیش مثل کارگران خط تولید کار میکنند. البته وضع میتواند بدتر هم بشود. ممکن است شما مدیر شوید و دیگر حتی کد هم نتوانید بنویسید.
فقط فکر کردن به اینکه یک کارگر در خط تولید نرمافزار بشود، به هیرو انگیزه کافی میدهد که امشب بیرون برود و اطلاعات مفیدی جمع کند.
هیرو تلاش میکند خودش را جمع و جور کند و کابوس ترسناک بیکاری را کنار بگذارد. این جریان جمعآوری اطلاعات جذاب است و با توانایی فنیای که هیرو دارد میتواند به راحتی در آن موفق شود. تنها نکته این است که باید جدی باشد. جدی باشد. جدی باشد. و البته جدی بودن درباره هر موضوعی واقعا سخت است.
او پول یک خودروی تازه را به مافیا بدهکار است. این دلیل خوبی برای جدی بودن است. او از خیابان رد میشود و بعد از گذشتن از زیر مونوریل، به سمت یک ساختمان کوتاه، بزرگ و کاملا سیاه میرود. ساختمان از خیابان کاملا تاریک به نظر میرسد. مثل ناحیهای که همه فراموش کردهاند چیزی در آن بسازند. ساختمان یک هرم بزرگ سیاه است که سرش قطع شده باشد. هرم تنها یک در ورودی دارد و از آنجایی که اینجا یک دنیای مجازی است کسی سازندگان را مجبور نکرده که حتما خروجی اضطراری هم برای ساختمان تعبیه کند. نه علامتی هست و نه نشانهای و نه نگهبانی و نه هیچ چیزی که جلوی ورودی آدمها را بگیرد. در واقع بسیاری از افرادی که هر روز از خیابان میگذرند هم گاهی سرکی به اطراف ساختمان سیاه میکشند ولی آنها نمیتوانند از در بگذرند چون دعوت نشدهاند.
درست بالای در، یک نیمکره سیاه مات نصب شده که قطری حدود یک متر دارد. این نیمکره، تمام تزیین ساختمان است. در زیر این نیمکره و در روی دیوار سیاه، نام ساختمان حک شده: خورشید سیاه.
این ساختمان یک اثر هنری در حوزه معماری نیست. زمانی که هیرو و دیوید و بقیه هکرها، خورشید سیاه را مینوشتند، پول کافی برای استخدام معمار را نداشتند و به همین دلیل خودشان به شکلهای ساده هندسی بسنده کردند. آواتارهایی هم که دور و بر این ساختمان میپلکند، موضوع برایشان مهم نیست.
اگر این آواتارها، آدمهای واقعی در دنیای واقعی بودند، هیرو به این راحتیها نمیتوانست به در ورودی نزدیک شود. خیابان در این قسمت خیلی شلوغ است. نکته خوب این است که کامپیوتر مرکزی کارهایی خیلی مهمتری دارد و سعی نمیکند موقعیت فرد فرد میلیونها آدم حاضر در متاورس را تحت نظر داشته باشد و جلوی رد شدن آنها از بدن همدیگر را بگیرد. کامپیوتر به دنبال حل کردن این مساله نیست و در نتیجه در خیابان مردم میتوانند از داخل بدن همدیگر رد شوند و به جایی که میخواهند برسند.
پس وقتی هیرو از داخل جمعیت رد میشود که به در ورودی ساختمان برسد، به معنی واقعی کلمه در حال رد شدن از داخل جمعیت است. کامپیوتر میداند که در جاهای شلوغ، باید بدنها را تا حدی شفاف ترسیم کند تا آدمها بتوانند به راحتی به سمت مقصدشان حرکت کنند. هیرو به نظر خودش قرص و محکم میرسد ولی همه بدنهای دیگر، ظاهری شفاف و ابرمانند دارند. او طوری از داخل جمعیت رد میشود که انگار در حال راه رفتن در مه است و در فاصله چند متری، به راحتی خورشید سیاه را میبیند.
هیرو از مرز ساختمان میگذرد و وارد در میشود. اینکار باعث میشود آواتارش برای کسانی که داخل ساختمان نشستهاند، کاملا واضح و مرئی شود. ناگهان همه با هم جیغ میکشند. مساله این نیست که آنها هیرو - این اطلاعات جمع کن سی.آی.سی. که در کالانگهدار زندگی میکند - را میشناسند، بلکه نکته این است که در کل کهکشان، چند صد نفر بیشتر نیستند که میتوانند از این در رد شوند و در نتیجه ورود هر کس، هیجان انگیز است.
او به عقب برمیگردد و نگاهی به دهها هزار آدمی میاندازد که در خیابان قدم میزنند. حالا که هیرو در ورودی ساختمان ایستاده و دیگر بخشی از خیابان نیست، آواتارها واضح شدهاند و او تنها میتواند ردیف اول آدمها را ببیند. این آدمها با بهترین ظاهرشان اینجا جمع شدهاند تا شاید دیوید - رییس و هکرمسوول خورشید سیاه - آنها را ببیند و به داخل دعوتشان کند. آنها میچرخند و با همدیگر گپ میزنند و کماکان درست پشت مرز ورودی محوطه ساختمان، یک دیوار مجازی تشکیل میدهند. زنان زیبایی که توسط بهترین کامپیوترهای عالم، ۷۲ فریم در ثانیه به روز میشوند حرکات نمایشی انجام میدهند تا شاید مثل ستارگان پلیبوی، کشف شوند و به دنیای هنر راه پیدا کنند. شکلهای آبستره هم هستند. هکرهایی که به شکل نور و شعله ظاهر شدهاند و منتظرند تا شاید دیوید آنها را ببیند، استعدادشان را کشف کند، به داخل ساختمان دعوتشان کند و کاری به آنها بدهد. کلی هم آدم سیاه و سفید هست. آدمهایی که از ترمینالهای رایگان و ارزان قیمت به متاورس میآیند و پهنای باند کمشان فقط اجازه میدهد که تصویری مبهم و سیاه و سفید از آنها دیده شود. خیلی از این آدمها کسانی هستند که از دنیای واقعی رانده شدهاند و حالا تلاش میکنند تا در متاورس، به آرزوهایشان که شاید کتک زدن یک هنرپیشه باشد، برسند. هیرو همچنین علاقمندان خواننده شدن را میبیند که پر از زرق و برق، طوری خود را درست کردهاند که انگار همین حالا از صحنه کنسرت پایین آمدهاند و کنار مدیران اجرایی ژاپنی ایستادهاند که به رغم پردازشگرهای قوی و پهنای باند بالا، کت و شلوارهای حوصله سربری دارند.
یک سیاه و سفید هست که به خاطر قد بلندش، از بقیه متمایز است. قانون متاورس میگوید که آواتار هیچکس نباید از قد واقعیاش بلندتر باشد. این قانون وضع شده تا جلوی آواتارهای یک کیلومتری را بگیرد. در عین حال اگر این فرد از یک ترمینال عمومی لاگین کرده - که از روی کیفیت تصویرش به نظر میرسد اینطور باشد - امکان آپلود آواتار خودش را ندارد. این ترمینالها، آدمها را همانطوری که هستند نشان میدهد، البته با کیفیت پایینتر. صحبت کردن با یک آدم سیاه و سفید در خیابان، مثل حرف زدن با کسی است که صورتش را زیر ماشین فتوکپی گذاشته و مدام دگمه کپی را فشار میدهد؛ در حالی که شما جلوی خروجی ماشین ایستادهاید و یکی یکی کاغذها را برمیدارید و نگاه میکنید.
این فرد، موهای بلند دارد که از وسط مثل پرده باز شده تا تتوی روی پیشانیش را نشان دهد. به خاطر تصویر بی کیفیت، هیچ راهی برای تشخیص ماهیت تتو نیست، اما به نظر میرسد حاوی یک یا چند کلمه باشد. یک سبیل چینی هم به کل جریان اضافه کنید.
هیرو متوجه شده که مرد هم به سوی او برگشته و سراپای او را برانداز میکند و توجه خاصی هم به شمشیرها دارد. لبخندی بر صورت مرد سیاه و سفید نقش میبندد. لبخند رضایت. لبخند یادآوری. لبخند کسی که چیزی را میداند که هیرو از آن مطلع نیست. مرد سیاه و سفید با دستهای گره شده روی سینه ایستاده است. مثل کسی که حوصلهاش سر رفته باشد. کسی که منتظر چیزی باشد. اما حالا دستهای مرد باز شده و به کنار بدنش افتاده است. مثل ورزشکاری که عضلاتش را استراحت میدهد. او تا جایی که ممکن است جلو آمده و کمی هم به جلو خم شده است. قد بلندش باعث میشود پشتش فقط و فقط آسمان سیاهی دیده شود که گاه گاه توسط رباتهای پرنده تبلیغاتی، شکافته میشود.
«هی هیرو! می خوای کمی اسنوکرش امتحان کنی؟»
هر روز کلی آدم جلوی در ورودی خورشید سیاه میایستند و چیزهای عجیب میگویند و کسی به آنها توجهی نمیکند. اما این یکی توجه هیرو را جلب کرده است.
نکته اول: این مرد اسم هیرو را میداند. آدمها روشهای زیادی برای کسب اطلاعات دارند. دانستن اسم خیلی هم مهم نیست.
نکته دوم: این حرف مثل پیشنهاد یک فروشنده ماده مخدر است. این پیشنهاد در یک جای پر ازدحام در دنیای واقعی عجیب نیست، ولی ما در متاورس هستیم. امکان فروش ماده مخدر در متاورس وجود ندارد چون آدمها با دیدن چیزها، نشئه نمیشود یا پرواز نمیکنند.
نکته سوم: اسم ماده مخدر. هیرو قبلا چیزی در مورد اسنوکرش نشنیده است. البته این هم غیرطبیعی نیست. هر سال تقریبا هزار نوع ماده مخدر جدید کشف میشود که هر کدام با چند ده اسم مختلف به فروش میرسند.
ولی اسنوکرش یک اصطلاح کامپیوتری است. یعنی یک جور کرش - یک باگ - در سطحی آنقدر پایهای که کلا بخشی از کامپیوتر را که نمایشگر را کنترل میکند از کار میاندازد و باعث میشود نقطههای نورانی بدون نظمی روی صفحه ظاهر شوند. هیرو میلیونها بار این اتفاق را دیده است و به نظرش اسم عجیبی برای یک داروی مخدر است.
چیزی که بیشتر از بقیه توجه هیرو را جلب کرده، اعتماد به نفس این ساقی است. او در آرامش مطلق و حضوری بیحرکت است. مثل حرف زدن با یک صخره. هیرو نمیتواند هیچ چیزی از چهره این مرد بخواند. هیرو سعی میکند با دقت بیشتری به صورت نگاه کند اما هرچقدر که دقیقتر نگاه میکند، پیکسلهای صورت آواتار محوتر و محوتر میشوند؛ درست مثل کسی که برای دقیقتر دیدن تلویزیون، صورتش را به آن بچسباند.
هیرو میگوید «ببخشین. چه گفتید؟»
«میخوای کمی اسنوکرش امتحان کنی؟»
لهجه خاصی دارد که هیرو به جا نمیآورد. صدایش هم به بدی تصویرش است. حتی هیرو میتواند صدای خودروهایی را که از پشت سر او رد میشوند بشنود. منطقا از یک ترمینال عمومی کنار اتوبان، به پشت چشمی آمده است. هیرو میگوید «متوجه نمیشم. اسنوکرش چیه؟»
«یک ماده مخدره خنگ جون. انتظار داری چی باشه؟».
«یک لحظه صبر کن. جریان رو نمیفهمم. واقعا فکر میکنی من اینجا به تو پول میدم؟ که چیکار کنی؟ جنس رو برام پست کنی؟»
مرد سیاه و سفید گفت «گفتم امتحان کن! نگفتم بخر. لازم نیست پول بدی. نمونه رو مجانی بگیر و لازم هم نیست منتظر پست بمونی. جنس رو همین الان تحویل میگیری.» و دستش را در جیبش کرد و یک هایپرکارت بیرون آورد.
هایپرکارت شبیه کارت ویزیت است. در واقع آواتاری است شبیه به کارت ویزیت که در متاورس برای بازنمایی اطلاعات به کار میرود. اطلاعات درون کارت ممکن است متن باشد، صدا باشد، تصویر ثابت باشد یا فیلم و یا هر نوع دیگری از اطلاعات که بتوان آن را به شکل دیجیتال بیان کرد.
به کارتهای بازی بیسبال نگاه کنید که روی هر کدامشان تصویر یک بازیکن و چند اطلاعات آماری چاپ شده. حالا یک هایپرکارت بازی بیسبال میتواند حاوی تصاویر مختلف آن بازیکن، آمار همه بازیهایش، فیلم تمام امتیازات کسب شدهاش، بیوگرافی کامل، صدای بازیکن و یک نرمافزار جانبی باشد که به شما اجازه میدهد به هر بخشی از اطلاعات که علاقه دارید، دست پیدا کنید.
یک هایپرکارت از نظر تئوری میتواند بینهایت اطلاعات را در خود ذخیره کند. تا جایی که هیرو میتواند بداند، کارتی که در دست مرد سیاه و سفید است ممکن است حاوی همه کتابهای کتابخانه کنگره یا تمام بخشهای تمام سریالهای مشهور تلویزیون یا تمام آهنگهای جیمی هندریکس یا اطلاعات مربوط به سرشماری سال ۱۹۵۰ باشد.
یا - با احتمالی بیشتر - یکسری ویروس مزاحم کامپیوتری. اگر هیرو جلو برود و هایپرکارت را بگیرد، اطلاعات مربوط به آن از کامپیوتر صاحب سابق کارت به کامپیوتر او منتقل خواهد شد. طبیعتا هیرو هیچ وقت به یک هایپرکارت غریبه دست نمیزند. درست همانطور که در جهان واقعی اجازه نمیدهد کسی در خیابان جلو بیاید و یک سرنگ ناشناس را در بازویش فرو کند.
به هرحال، توجه بیشتر به موضوع بیمعنی است. هیرو خطاب به ناشناس میگوید «این که یه هایپرکارته. من فکر کردم داری از مواد حرف میزنی.». دیگر اشتیاقی به موضوع ندارد.
«واقعا هم از ماده مخدر حرف میزنم. امتحانش کن.»
«روی مغزم اثر داره؟ یا رو کامپیوترم؟»
«هر دو. هیچکدوم. فرقش چیه؟»
هیرو متوجه شده که شصت ثانیه از عمرش را در یک مکالمه بیمعنی با یک شیزوفرنی پارانوید تلف کرده. برمیگردد و وارد خورشید سیاه میشود.