فصل هفتاد

عمو انزو جلیقه‌اش را نگه می‌دارد. جلیقه سیاه است و آستر ابریشمی تا حد قابل قبولی آن را بی سر و صدا می‌کند. بعد با دست، خودش را بالای بال یکی از جت‌ها می‌کشد تا اگر کسی خم شد و سطح فرودگاه را به دنبال پای انسان جستجو کرد، چیزی نبیند. او آرام خودش را به نوک بال نزدیک می‌کند و همان‌جا می‌نشیند. دهانش را باز می‌کند تا بهتر بشنود و گوش می‌دهد.

تنها چیزی که به گوشش می‌خورد صدای نامتقارن چکیدن یک مایع بر روی یک جسم سخت است؛ چیزی شبیه چکیدن آب از یک شیر سفت نشده روی کف پارکینگ. به نظر می‌رسد که صدا از یکی از هواپیماهای نزدیک‌شان می‌آید. عمو انزو نگران است که شاید این صدا ناشی از چکیدن سوخت جت بر روی کف محوطه باشد. این ممکن است بخشی از یک نقشه باشد برای منفجر کردن کل محل و پاک کردن آن از تمام نیروهای مافیای مستقر در آن. با کمترین صدای ممکن خودش را از روی بال به زمین می‌رساند و به سمت صدا پیش می‌رود. هر چند لحظه می‌ایستد و گوش می‌دهد و بعد به سمت هواپیمای بعدی حرکت می‌کند. بالاخره منبع صدا را پیدا می‌کند: یکی از سربازهایش توسط یک نیزه چوبی دراز به بدنه آلومینیومی یک هواپیما سنجاق شده و خون قطره قطره از پشت کفش‌های هر دو پایش به زمین می‌چکد.

عمو انزو از پشت، صدای یک جیغ کوتاه را می‌شنود که به ناگهان به صدای تنفس پر تلاش یک انسان در حال خفه شدن تبدیل می‌شود. قبلا هم این صدا را شنیده. این صدای مردی است که گلویش با یک چاقوی بسیار تیز بریده شده باشد. این بدون شک صدای ستوان است.

حالا چند ثانیه فرصت دارد تا بدون نگرانی از حمله حرکت کند. حتی نمی‌داند با چه چیزی طرف است و می‌خواهد چکار کند. به سمتی می‌دود که صدا از آنجا می‌آید. از یک جت به جت بعدی می‌دود و سعی می‌کند بدنش را خمیده نگه دارد.

او یک جفت پا می‌بیند که پشت یک جت در حال قدم برداشتن است. خودش را سریع به بال مخالف می‌رساند و با قلاب کردن هر دو دستش به باله، با تمام وزن آن را به پایین می‌کشد و بعد رهایش می‌کند.

نقشه‌اش گرفته: جت کوچک کمی به سمتش منحرف شده و بعد به جای خودش برمی‌گردد. قاتل حالا فکر می‌کند عمو انزو به بالای بال پریده است و برای مقابله از بال دیگر بالا می‌رود و با پیمودن طول بال، خودش را پشت بدنه مخفی می‌کند. او منتظر است عمو انزو به روی بدنه هواپیما قدم بگذارد تا با یک جهش بتواند او را غافلگیر کند.

اما عمو انزو هنوز روی زمین است. او با پای برهنه و با حداقل صدا به طرف بدنه هواپیما می‌دود و پس از رد شدن از زیرش، خود را به طرف دیگر می‌رساند. تیغ اصلاح در دستش است و قاتل - راون - درست همان جایی که حدس می‌زده ایستاده است.

اما راون هم مشکوک شده. بلند می‌شود تا طرف دیگر هواپیما را نگاه کند و با این‌کار گلویش را از دسترس انزو خارج می‌کند. هدف بعدی انزو، پاهای راون است.

بهتر است آدم محتاط باشد و سراغ چیزی برود که در دسترس است تا اینکه رویا پرداز باشد و انتظار چیزی نسبتا غیرممکن را بکشد. انزو به همین خاطر حتی در لحظه‌ای که راون دارد مستقیم به او نگاه می‌کند دستش را دراز می‌کند و تاندون آشیل پای چپ راون را هدف قرار می‌دهد. بعد راون را می‌بیند که با چیزی شفاف در دست، خودش را از بالای بال به طرف او می‌اندازد.

انزو بدنش را به پشت به زمین می‌اندازد و غلت می‌زند تا از زیر بال خارج شود. راون به جای بدن انزو، به زمین اصابت می‌کند. سردسته مافیا با تیغی که در دست دارد به جلو حمله می‌کند راون هم که حالا روی زمین نشسته،‌ چاقویی دیگر در می‌آورد و ضربه‌ای می‌زند. چاقوی راون به داخل ران انزو کشیده می‌شود و جراحت نه چندان عمیقی وارد می‌کند و انزو هم همزمان با تیغی که در دست دارد، شانه راون را زخمی می‌کند. این بار هم گلوی هدف را از دست داده است.

عمو انزو و راون هر دو زخمی شده‌اند. اما راون نخواهد توانست به سرعت انزو حرکت کند. حالا وقت آن است که انزو کنترل کارها را در دست بگیرد. انزو به دو از محل دور می‌شود اما در لحظه حرکت درد شدید در سمت راست بدن حس می‌کند و متوقف می‌شود. چیزی از پشت به بدنش ضربه زده است. درد شدیدی در کلیه‌اش می‌پیچد که بیشتر از یک لحظه ادامه پیدا نمی‌کند. برمی‌گردد و یک قطعه شیشه خون‌آلود می‌بیند که روی زمین افتاده. راون باید آن را پرتاب کرده باشد. البته بدون قدرت دست سالم راون، شیشه آن توان را نداشته تا در جلیقه ضد گلوله نفوذ کند و تنها زخمی سطحی ایجاد کرده است.

چاقوهای شیشه‌ای. بیخود نیست که رادارهای موج میلیمتری کی، اسلحه‌ای ندیده بودند.

بدن عمو انزو که در پشت یک هواپیما جای امنی پیدا می‌کند، گوش‌هایش فرصت می‌کنند تا صدای هلیکوپتری در آن نزدیکی را بشنوند.

این هلیکوپتر رایف است که در حال نشستن در سی متری جت خصوصی او است. انزو احساس می‌کند که صدای رعدآسای ملخ‌ها تا اعماق مغزش نفوذ می‌کنند. چشم‌هایش را می‌بندد و تعادل بدنش از بین می‌رود. باد هلیکوپتر او را به روی زمین گرم و لیز فرودگاه می‌اندازد. با آرام گرفتن روی زمین، متوجه می‌شود که دارد خون زیادی از دست می‌دهد.

چشمانش را باز می‌کند. می‌بیند که راون مذبوحانه تلاش می‌کند به سمت هلیکوپتر راه برود. یکی از پاها کاملا بدون استفاده است و پس از کمی تلاش، مرد ترجیح می‌دهد که تنها روی یک پا لی‌لی کند و جلو برود.

رایف از هلیکوپتر پیاده می‌شود. راون و رایف در حال صحبت هستند. راون به جهتی که انزو به آن سمت رفته اشاره می‌کند. بعد رایف به علامت تایید سر تکان می‌دهد و راون می‌چرخد و دندان‌های سفید و براقش توی چشم می‌خورد. او دارد با شکلک،‌ وقوع چیزی را اطلاع می‌دهد. لی لی کنان به سمت عمو انزو می‌آید و یک چاقوی شیشه‌ای دیگر از کمرش بیرون می‌کشد. حرامزاده احتمالا یک میلیون از این چاقوها با خودش دارد. او دارد به سمت انزو می‌آید و انزو حتی نمی‌تواند بدون از حال رفتن، از جایش بلند شود. به اطراف نگاه می‌کند. تنها چیزی که در اطراف وجود دارد یک جفت کفش و جوراب گران‌قیمت است و یک اسکیت‌بورد. راون که لی لی کنان نزدیک می‌شود، عمو انزو هم شروع می‌کند به سینه‌خیز رفتن مسافت ده متری تا اسکیت بورد با استفاده از آرنج‌ها.

آن‌ها در کنار جت با هم روبرو می‌شوند. انزو با شکم روی اسکیت‌بورد خوابیده و راون با یک دست از بال هواپیما گرفته تا تعادلش را حفظ کند و در دست دیگر یک چاقوی شیشه‌ای دارد. انزو حالا دنیا را سیاه و سفید و تار می‌بیند؛ مانند تصویر یک ترمینال متاورس ارزان قیمت. این همان تصویری است که هم‌رزمانش در ویتنام قبل از مرگ در اثر خونریزی زیاد، از آن حرف می‌زدند.

راون می‌گوید «امیدوارم مراسم آخرت را اجرا کرده باشی، چون اینجا وقت ندارم برایت کشیش صدا کنم.»

عمو انزو می‌گوید «نیازی هم به کشیش نداریم.» و کلیدی که کنارش نوشته شده پرتو افکن موج تکانه‌ای شوک دهنده موجی با اشعه مخروطی رادی.کی.اس. را فشار می‌دهد. صدای مهیبی بلند می‌شود. اگر عمو انزو از این جریان جان سالم به در ببرد، گوش‌هایش هیچ وقت درست کار نخواهند کرد. اما حداقل کاربرد صدا در این لحظه این است که باعث می‌شود حالت کرختی‌اش کاملا از بین برود. سرش را بالا می‌گیرد و راون را نگاه می‌کند. مرد کاملا بهت‌زده ایستاده است. با دستی خالی. هزاران هزار خرده شیشه شکسته از تمام جیب‌هایش به عقب پرتاب شده است.

عمو انزو به پشت غلت می‌زند. تیغه‌اش را در هوا می‌گیرد و می‌گوید «من شخصا فلز را ترجیح می‌دهم. ببینم نمی‌خواهی اصلاح کنی؟»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید