فصل شش

در خروجی ستون‌های سفید، یک ماشین سیاه ایستاده است. ماشین مثل یک پلنگ قوز کرده و منتظر شکار است. در یک لنز محدب، لوگوی خیابان اوهو دیده می‌شود. این یک واحد است؛ در اصل یک واحد گشتی نامحدود متاپلیس. نشان پلیس به شکل برجسته و به اندازه یک بشقاب روی در ماشین حک شده است و حاوی مهمترین اطلاعات برای تماس با این سازمان خصوصی صلح است:

به پلیس - ۸۰۰ - ۱ زنگ بزنید
تمام کارت‌های اعتباری پذیرفته می‌شود.

متاپلیس نامحدود، نیروی رسمی حفظ آرامش در ستون‌های سفید و همچنین منطقه میوز، بیر ران، سینامون گراو و مزارع کلاوردل است. وظیفه دیگر این شرکت، برقراری قوانین رانندگی در کل شاهراه‌های شرکت فیرلاین است. بخش‌های دیگری از شهر هم امنیت خود را به متاپلیس‌ها سپرده‌اند. مثلا کایمن پلاس و آلپس. ولی بخش‌های دیگر ترجیح می‌دهند نیروهای امنیتی خودشان را داشته باشند. می‌توانید شرط ببندید که متازانیا و نیو ساوت آفریکا امنیت خودشان را خودشان کنترل می‌کنند. این تنها دلیلی است که این مردم برای زندگی به آنجا مهاجرت می‌کنند. معلوم است که نواسیسیلیا هم خودش امنیتش را کنترل می‌کند. نارکلمبیا هم که اصولا به سیستم محافظ نیازی ندارد، چون مردم غیر بومی، جرات ندارند با سرعت کمتر از ۱۰۰ کیلومتر از کنارش رد شوند. هنگ کنگ بزرگ آقای لی هم به شیوه هنگ کنگ اصلی ایمنی‌اش را تامین کرده: با ربات‌ها.

رقیب اصلی متاپلیس، شرکت امنیتی وردبیت است که کنترل جاده‌های کروزوی را در دست دارد و همچنین چند قرارداد بین‌المللی هم با دیکسی تردیشنالز، پیکت پلنتیشن و رینبوهیتز امضا کرده‌ است. وردبیت، کوچکتر از متاپلیس است اما قراردادهای بزرگتری امضا می‌کند و به نظر می‌رسد که شاخه جاسوسی فعالتری داشته باشد. البته شرکت مجریان هم وجود دارد که بسیار گران‌تر است و نظارت کمتری را هم می‌پذیرد. این شایعه وجود دارد که کارمندان آن در زیر لباس‌های فرمشان تی‌شرتی می‌پوشند که رویش نشان مخفی آنان وجود داد؛ دستی که یک باتوم در آن است و روی باتوم نوشته «شکایت کن».

وای.تی. از خیابان پایین می‌رود. به سرعت به دروازه‌های آهنی ستون‌های سفید نزدیک می‌شود و منتظر باز شدن آن است. منتظر است و منتظر. اما دروازه‌ها خیال باز شدن ندارند. نه لیزری برای خواندن بارکدهایش روشن می‌شود و نه اتفاق دیگری می‌افتد. اگر وای.تی. یک ابله تازه کار بود، ممکن بود به سمت ماشین متاپلیس برود و از آن‌ها دلیل بخواهد. دلیلی که پلیس ارائه خواهد از پیش واضح است: «امنیت دولت‌شهر» و نه هیچ چیز دیگر. احمق‌ها! لعنت به این دولت‌شهرها! اینها آنقدر کوچک شده‌اند و آنقدر ناامن که تقریبا هر چیزی از کوتاه نکردن چمن‌ها تا بلندکردن صدای آهنگ می‌تواند موجب اختلال در امنیت ملی‌شان بشود.

پریدن از روی نرده‌ها هم غیر ممکن است. دور تا دور منطقه ستون‌های سفید، نرده‌های فلزی به ارتفاع سه متر کشیده شده است. او به ستون‌ها می‌رسد، می‌ایستد و با دستش نرده‌ها را می‌گیرد و آن‌ها را تکان می‌دهد. نرده‌ها محکم و سنگین‌تر از آنند که حتی تکان بخورند.

متاپلیس‌ها حق ندارند به واحدشان تکیه بدهند. تکیه دادن باعث خواهد شد آن‌ها ضعیف و تنبل به نظر برسند. آن‌ها می‌توانند کمی به سمت خودرو خم شوند و حتی می‌توانند کاری کنند که به نظر برسد به ماشین تکیه داده‌اند اما نمی‌توانند واقعا تکیه بدهند. در عین حال باید حواسشان باشد که در صورت تکیه دادن به واحد، ابزار واحد گشتی انفرادی که بر تن دارند، بدنه خودرو را خط خواهد انداخت.

وای.تی. به سمت واحد فریاد می‌کشد «این دروازه را باز کن مرد! من بسته‌هایی برای رساندن دارم».

یک صدای خفه انفجار، از پشت واحد به گوش می‌رسد. دست‌های وای.تی. که هنوز به میله‌های دروازه چسبیده‌اند همزمان داغ و سرد می‌شوند. به سختی می‌تواند حتی تکان بخورد و بوی وینیل به مشامش می‌رسد. همکار متاپلیس از در عقب واحد گشتی پیاده می‌شود. پنجره عقب باز بوده اما همه چیز خودرو آنقدر سیاه و براق است که قبل از باز شدن در، وای.تی. متوجه باز بودن پنجره نشده است. هر دو متاپلیس، زیر چشمی‌های دید در شب و کلاه‌ خودهای سیاه، پوزخند می‌زنند. پلیسی که در عقب پیاده شده، یک نورافکن فلج کننده شیمیایی کوتاه برد در دست دارد، یک تفنگ لوگی. نقشه آن‌ها اجرا شده. وای.تی. حتی سعی هم نکرده با عینک دید در شبش در پنجره پشتی خودرو دنبال پلیسی با یک تفنگ لوگی بگردد.

تفنگ لوگی تقریبا به اندازه یک توپ فوتبال است و از چندین کیلومتر فیبر تشکیل شده که به شکل اسپاگتی در هم گره خورده‌اند. سس این اسپاگتی یک ماده غلیظ و لزج است که برای یک لحظه مایع می‌شود و بعد از پرتاب شدن از تفنگ، سریع خودش را می‌گیرد.

متاپلیس‌ها باید اینجور وسایل را همراه داشته باشند چون وقتی هر ناحیه اینقدر کوچک است، نمی‌توان آدم‌ها را تعقیب کرد. قربانی که معمولا یک آدم بیگناه است، اگر روی اسکیت‌بورد باشد تنها سه ثانیه تا خارج شدن از محوطه و رهایی فاصله دارد ولی آنقدر مایع نگهدارنده لزج به بدنش می‌چسبد که توان حرکت از او سلب می‌شود. تازه اگر هم راه برود، با آن همه تف لزج روی بدنش،‌ مایه تمسخر همگان خواهد شد.

ماده ان دماغی، کل دست وای.تی. را پوشانده و قسمت انتهایی آن را به نرده‌ها چسبانده است. کمی از مایع روی نرده‌ها روان شده است و به اندازه پانزده سانتیمتر پایین رفته است اما حالا دیگر بسته شده و دارد به یک جور پلاستیک کش‌سان تبدیل می‌شود. ردپای ماده چسبناک روز شانه و کمی از صورتش هم دیده می‌شود. او دو سه قدم عقب می‌آید و ماده لزج، در فاصله او تا نرده مثل پنیر موزارلای داغ، کش می‌آید و به نوارهای باریک تبدیل می‌شود. این نوارهای باریک خیلی زود خشک می‌شوند و بعد می‌شکنند و به زمین می‌ریزند. این کار ماده سابقا لزج را از صورت و شانه‌اش پاک می‌کند ولی دستش هنوز کلا در ماده گیر کرده است.

متاپلیس اول می‌گوید «با این اعلان به تو اخطار می‌شود که هر حرکتی از جانب تو نه فقط با عکس‌العمل شفاهی من مواجه خواهد شد که ممکن است منجر به عکس‌العمل فیزیکی من هم بشود که احتمالا منتج به صدمات فیزیکی یا روانی یا - بنا به سیستم اعقتادی‌ات - روحی برای تو خواهد بود. از حالا هر حرکت تو نمایان‌گر پذیرش آگاهانه این احتمال است.» یک بلندگوی کوچک به کمربند متاپلیس متصل است که این اخطار را به شکل همزمان به اسپانیایی و ژاپنی نیز ترجمه می‌کند.

پلیس دیگر فریاد می‌کشد «یا به قول آن قدیم‌ها: ایست! مسخره!».

و بلندگوی کوچک، لغات غیرقابل ترجمه را به همان زبانی که بیان شده‌اند، تکرار می‌کند «مسخره».

«ما گشتی‌های رسمی متاپلیس هستیم و بر اساس قانون ۲۵.۵.۲ ستون‌های سفید وظایف پلیس منطقه را بر عهده داریم.»

وای.تی. جواب می‌دهد «مثلا چی؟ گیر دادن به پیام‌رسان‌ها؟»

پلیس اول، بلندگو را خاموش می‌کند و می‌گوید «با جواب دادن به انگلیسی، بدون قید و شرط می‌پذیری که بقیه مکالمات به انگلیسی انجام شود.».

وای.تی. می‌گوید «ولی حتی نمی‌فهمی وای‌.تی. چه گفت!»

«تو به عنوان یک مضنون در مورد جنایتی که در منطقه همسایه اینجا یعنی میوز اتفاق افتاده، شناخته شده‌ای»

«ولی اونجا یه کشور دیگه‌س مرد! اینجا ستون‌های سفیده»

«بر اساس قرارداد اخیر، ما اجازه داریم مسایل مربوط به امنیت ملی و نظم اجتماعی را در هر دو سرزمین اجرا کنیم. توافقنامه اخیر بین میوز و ستون‌های سفید، این اجازه را به ما می‌دهد که تو را تا پایان تحقیقات مربوط به جنایت، توقیف کنیم.»

پلیس دوم می‌گوید «ترتیبت داده است».

پلیس اعلام می‌کند «از آنجایی که رفتارت تهاجمی نبوده و سلاح آشکاری هم همراه نداری، ما فعلا اجازه نداریم برای اجبارت به اطاعت، خشونت کنیم».

و پلیس دوم اضافه می‌کند «آرام بمان و ما هم آرام خواهیم بود.»

«در هر صورت بدان که ما به تجهیزات مختلفی مجهزیم، از جمله و نه محدود به اسلحه‌های پرتابی که در صورت استفاده به احتمال زیاد صدمه جدی به سلامت تو وارد خواهد کرد.»

و بازهم پلیس دوم تکمیل کرد که «یک حرکت بی‌معنی بکن و سرت را از دست بده.»

وای.تی. فریاد کشید «دست‌هامو باز کنین». دقیقا همین جملات را میلیون‌ها بار شنیده بود.

ستون‌های سفید هم مثل اکثر بقیه نواحی، زندان و ایستگاه پلیس ندارد. اولا زشت است و ثانیا نمی‌ارزد. به این فکر کنید که چقدر قیمت منطقه را پایین می‌آورد. متاپلیس، یک ناحیه در پایین خیابان دارد که به عنوان ایستگاه اصلی‌اش و در صورت نیاز به عنوان زندان از آنجا استفاده می‌کند.

آن‌ها در ماشین گشتی هستند که وای‌تی را با دست‌هایی که در جلوی بدنش با دستبند بسته شده‌اند، به سمت ایستگاه می‌برد. یکی از دست‌ها هنوز در مایع چسبناکی است که حالا دیگر کاملا خودش را گرفته و بوی شدید وینیل که از آن ساطع است، باعث شده هر دو پلیس، پنجره‌هایشان را کاملا پایین بکشند. دو متر ماده دیگر روی پاهای وای.تی. و کف گشتی پخش شده و حتی بخشی از آن که از در خودرو بیرون مانده، روی آسفالت کشیده می‌شود. پلیس‌ها بی‌خیال در وسط جاده حرکت می‌کنند و نگران این نیسنتد که کسی در حوزه قضایی خودشان، آن‌ها را جریمه کند. خودرو و موتورهایی که آن‌ها به کنارشان می‌رسند، سرعتشان را کم می‌کنند و منظم‌تر رانندگی می‌کنند چون دوست ندارند مجبور شوند به دو ساعت سخنرانی پلیس و شاید هم نصیحت قاضی گوش کنند و در نهایت هم مجبور به پرداخت جریمه شوند. گاه گداری، پیک کوسانوسترا با نورافکن نارنجی‌اش به آن‌ها نزدیک می‌شود و از سمت چپشان سبقت می‌گیرد و پلیس‌ها طوری وانمود می‌کنند که انگار او را ندیده‌اند.

پلیس اول می‌گوید «کدام یکی؟ هوزگو یا کلینک؟» و از طرز رفتارش به نظر می‌رسد که مخاطبش پلیس دوم است.

وای.تی. جواب می‌دهد «لطفا هوزگو».

«کلینک!». صدای پلیس دوم است که حین گفتن این کلمه، بر می‌گردد و از شیشه ضد گلوله با قدرتنمایی به دختر نگاه می‌کند.

از کنار فروشگاه بخر و بپر که رد می‌شوند داخل ماشین پر از نور می‌شود. می‌گویند کافی است کمی در پارکینگ این فروشگاه معطل شوید تا پوستتان برنزه شود؛ البته بعدش پلیس امنیتی وردبیت برای دستگیری شما سر خواهد رسید. در آن یک لحظه که از زیر نور شدید رد می‌شوند، برچسب‌های تبلیغاتی مسترکارت و ویزاکارت در کنار پنجره راننده می‌درخشند. وای تی می‌گوید:

‌- وای.تی. کارت دارد. پیاده شدن چقدر خرج دارد؟

پلیس دوم که مثل بقیه رنگین پوستان اسم وای.تی. را درست نمی‌فهمد می‌پرسد: چرا به خودت می‌گویی وایتی؟ (پانویس: اسم وای.تی. در هنگام تلفظ به شکل Whitey شنیده می‌شود که به عبارت سفید نزدیک است)

پلیس اول توضیح می‌دهد که «وایتی نه. وای.تی.»

و وای.تی. اضافه می‌کند «چون این اسم وای.تی. است»

‌- بگذار حدس بزنم.. یولاندا ترومن؟ ‌- یا شاید یوان توماس؟ ‌- اسمت چیست؟ ‌- هیچچی؟

وای.تی. در اصل خلاصه Yours Truly (پانویس: به معنی ارادتمند. که در انتهای نامه‌ها نوشته می‌شود) است ولی اگر آن‌ها این را نمی‌فهمند، همان بهتر که ندانند.

‌- به هر حال، اسمت هر چه که باشد پول کافی برای خلاص شدن نداری. ‌- لازم نیست حتما قانونی خلاص شوم، شاید بتوانم در بروم. ‌- این یک واحد حرفه‌ای است، در رفتنی در کار نیست.

پلیس اول، به دوستش که ایده در رفتن را رد کرده نگاه می‌کند و آرام می‌گوید:

‌- بگذار من بگویم. یک میلیارد بده و ما تو را به هوزگو تحویل می‌دهیم. بعد به آن‌ها یک رشوه بده و خلاص.

وای.تی. می‌گوید «نیم میلیارد».

پلیس ها چانه می‌زنند «هفتصد و پنجاه میلیون تمام. لعنت به ما! تو دستبند داری و حق چانه زدن نداری».

وای.تی. با دست تمیزش زیپی روی شلوارش را باز می‌کند و یک کارت اعتباری بیرون می‌آورد. آن را در دستگاه کارت‌خوانی که پشت صندلی راننده نصب شده می‌کشد و دوباره در جیب می‌گذارد.

سیستم قضایی هوزگو جدید و دوستانه است. وای.تی. هتل‌هایی دیده که از بازداشت‌‌گاه‌های هوزگو ناراحت‌تر بوده‌اند. تابلوی دادگاه هم تمیز،‌ درخشان و نو است؛ یک کاکتوس کلاسیک با یک کلاه سیاه کابویی به شکلی خودنمایانه روی آن انداخته شده.

هوزگو
خدمات حرفه‌ای حبس و بازداشت
از تبهکاران استقبال می‌کنیم

دو خودروی دیگر متاپلیس در پارکینگ هستند و یک اتوبوس مجریان نیز به چشم می‌خورد. اتوبوس جای ده خودرو را پر کرده و این برای متاپلیس‌ها اصلا جذاب نیست. نسبت مجریان به متاپلیس مثل نسبت نیروی ضربت به نیروی حافظ صلح است.

متاپلیس دوم می‌گوید «یکی برای تحویل». آن‌ها در محوطه پذیرش ایستاده‌اند. دیوار با تصاویر درخشانی از جنایتکاران قدیم آمریکا تزیین شده است. آنی اوکلی بدون روح به وای.تی. خیره شده است و انگار می‌خواهد از او خواهش کند تا الگویش باشد. همه چیز شکلی تمسخر آمیز دارد. کارمندان کلاه‌های کابویی به سر دارند و اسمشان روی ستاره‌های پنج پری که به سینه زده‌اند حک شده است. پشت میز پذیرش یک در میله میله قدیمی هست ولی وقتی واردش می‌شوید، تازه خود را در دفتر اصلی می‌بینید. سلول‌ها پشت یک در دیگر هستند، سفید و ساده. چراغ‌های نورانی راهروی سلول‌ها را روشن می‌کنند و به شکل خودکار در ساعت ۱۱ خاموش می‌شوند. هر سلول تلویزیون کابلی‌ای دارد که با سکه روشن می‌شود و با کارت اعتباری می‌شود تلفن اتاق را شارژ کرد. وای.تی. عجله دارد زودتر به اتاق برسد.

کابوی یک اسکنر را به سمت وای.تی. می‌گیرد و اطلاعات بارکرد روی سینه‌اش را می‌خواند. در یک لحظه صدها صفحه مطلب در مورد زندگی شخصی وای.تی. روی صفحه می‌آید.

‌- واو.... یک زن!

دو متاپلیس به هم نگاه می‌کنند و با چشم به هم می‌گویند که این نابغه هیچ وقت نخواهد توانست یک متاپلیس شود.

‌- متاسفم آقایان. همه اتاق‌های ویژه زنان پر است. امشب جا نداریم. ‌- اوه نه... یک کاریش بکن. ‌- آن اتوبوس را در پارکینگ دیدید؟ در اسنوز اند کروز یک شورش داشتیم. یکسری نارکلمبیایی به مردم ورتیگوهای خرده شیشه‌دار فروخته بودند. کل منطقه شلوغ شد. مجریان نیم دوجین گشتی فرستادند و سی تا زندانی داریم. همه جا پر است. کلینک را امتحان کنید. همین پایین خیابان.

وای.تی. از این ماجرا اصلا راضی نیست.

او را دوباره سوار ماشین کردند و دستگاه خنثی کننده صدا را روشن کردند. حالا او در صندلی نمی‌تواند صدایی به جز قار و قور شکم خالی‌اش را بشنود. او صابون شام هوزگو را به شکم مالیده بود - سوسیس کمپفایر یا بندیت برگر.

در صندلی جلو دو پلیس مشغول گفتگو هستند. فعلا در ترافیک ایستاده‌اند. جلویشان یک لوگوی بزرگ درخشان هست که با حروف سیاه و سفید رویش نوشته بخر و بپر. زیر این لوگو، تابلوی کوچکتری است با حروف درخشان «کلینک».

آن‌ها دارند او را به کلینک می‌برند. حرام‌ زاده‌ها. او با دست‌های دستبند زده، به پنجره جدا کننده صندلی پشتی از قسمت جلویی ماشین می‌کوبد و رد دست‌هایش روی شیشه باقی می‌ماند. دو پلیس به عقب بر می‌گردند و از پشت شیشه او را نگاه می‌کنند. طوری که انگار نفهمیده‌اند مشکل چیست.

آن‌ها به زیر نور آبی و رادیواکتیو حفاظتی بخر و بپر رسیده‌اند. پلیس دوم پیاده می‌شود، به داخل می‌رود و با مرد پشت پیشخوان حرف می‌زند. یک پسر سفید و چاق مشغول خرید مجله ماشین‌های غول‌‌آسا است. کلاه بیسبال تیم آفریقای جنوبی جدید را به سر دارد و با شنیدن صدای خودروی گشتی، به سمت پنجره عقب سرک می‌کشد تا یک جنایتکار واقعی را از نزدیک ببیند. مرد دیگری به پشت پیشخوان می‌آید. هم نژاد نفر اول. تیره با چشم‌های سیاه و گردن استخوانی. یک زونکن هم در دست دارد. در بخر و بپر برای شناختن مدیر لازم نیست نوشته‌های روی سینه را بخوانید بلکه کافی است دنبال کسی بگردید که زونکن در دست دارد.

مدیر با متاپلیس حرف می‌زند و سرش را تکان می‌دهد و یک دسته کلید را از کشوی میز بیرون می‌آورد.

متاپلیس دوم بیرون می‌آید و سلانه سلانه به سمت خودرو برمی‌گردد. ناگهان به سمت در عقب ماشین می‌آید، آن را باز می‌کند و فریاد می‌کشد «خفه شو! یا دفعه بعد تفنگ لوگی را در دهنت خالی خواهم کرد.»

وای.تی. جواب می‌دهد «خوب است که با کلینک دوست هستی چون فردا شب را اینجا خواهی گذراند».

‌- جدی؟ ‌- بعله! به خاطر دزدی کارت اعتباری. ‌- من پلیسم. تو مجرم. چطور می‌خواهی در سیستم قضایی قاضی باب از من شکایت کنی؟ ‌- من برای رادی.کی.اس. کار می‌کنم. ما از خودمان محافظت می‌کنیم. ‌- امشب نه. امشب تو یک پیتزا از صحنه تصادف برداشتی و صحنه را ترک کردی. رادی.کی.اس. به شما می‌گوید پیتزا بدزدید؟

وای.تی. جواب این حمله را نداد. حق با متاپلیس بود. رادی.کی.اس. پیتزا به کسی تحویل نمی‌دهد. او برای تفنن این کار را کرده بود.

‌- پس فهمیدی که رادیس.کی.اس. کمکت نخواهد کرد. حالا خفه شو.

پلیس دست وای.تی. را می‌کشد و بدن وای.تی. پشت دستش از ماشین بیرون می‌افتد. زونکن، نگاهی گذرا به وای.تی. می‌اندازد. فقط به اندازه‌ای که مطمئن شود یک انسان است نه یک گونی سیب‌زمینی یا کنده درخت. او آن‌ها را در طول راهرویی که به زیرزمین بخر و بپر می‌رود همراهی می‌کند و بعد از باز کردن قفل در آهنی‌،‌ عقب می‌ایستد تا آن‌ها اول وارد شوند.

وای.تی. به زیرزمین برده می‌شود. یکی از پلیس‌ها پشتش می‌رود و در همین حال پلیس دوم می‌گوید:

‌- بهتر است یونیفرمش را بگیریم. کلی ابزار در آن دارد.

مدیر به وای.تی. نگاه می‌کند و تلاش دارد نگاهش روی بدن وای.تی. بالا و پایین نشود. هم نژادان او هزاران سال در آمادگی خوابیده‌اند تا از یورش مغول‌ها در امان باشند و حالا هم همیشه تفنگ دم دست دارند تا اجازه ندهند هیچ دزدی به دخل نزدیک شود. این آمادگی، حالا درد آور شده. او مثل یک بشکه نیتروگلیسیرین می‌ماند. وای.تی. خودش را جمع می‌کند و سعی می‌کند به چیز بهتری فکر کند. حالا از او انتظار می‌رود که التماس کند تا لباس‌هایش را در نیاورند. چه وحشتناک. اما وای.تی. نمی‌ترسد چون می‌داند این چیزی است که از او انتظار می‌رود.

پیام‌رسان‌ها معمولا به قانون پایبند هستند تا رانندگان از آن‌ها نترسند. تصور رانندگان این است که اگر پیام‌رسانی در خیابان ببینند، مانند یک جعبه که در خیابان افتاده باشد،‌ همان جایی که هست خواهد ایستاد. وای.تی. اینطور نیست. او همیشه بین خطوط ویراژ می‌دهد و با حرکات غیرقابل پیش‌بنی، آدم‌ها را می‌ترساند و باعث می‌شود دیگران نسبت به او عکس‌العمل نشان بدهند. حالا این مردان می‌خواهند او را در جعبه‌ای که نیست بیاندازند و مجبورش کنند که از قوانین اطاعت کند.

وای.تی. زیپ یونیفرمش را تا زیر ناف پایین می‌کشد و پوست بی حفاظش را به نمایش می‌گذارد. ابروهای متاپلیس‌ها از تعجب بالا می‌رود و مدیر به عقب می‌جهد و دستانش را برای ایجاد حفاظی در جلوی چشم، بالا می‌آورد و فریاد می‌زند «نه..نه...نه».

وای.تی. زیپش را بالا می‌کشد و یک قدم به عقب می‌رود.

مدیر، با دستبند یکی از دست‌های او را به یک لوله آب قدیمی وصل می‌کند و متاپلیس دوم، دستبند آخرین مدل خودشان را از دست وای.تی. باز می‌کند و آن را به کمربندش می‌آویزد. پلیس اول که اسکیت وای.تی. را زیر بغل زده، آن را در گوشه‌ای از اتاق و دور از دسترس او می‌گذارد. مدیر با پا یک لیوان کثیف قهوه را به سمت وای.تی. قل می‌دهد تا اگر خواست بتواند در آن ادرار کند.

وای.تی. می‌پرسد « از کجایی؟ »

مرد جواب می‌دهد « تاجیکستان »

یک تاجیک. خود وای.تی. باید حدس می‌زد.

‌- پرتاب ظرف شاش باید تفریح ملی‌تان باشد

مدیر عکس‌العملی نشان نمی‌دهد ولی متاپلیس‌ها خنده ریزی می‌کنند. کاغذها امضا می‌شوند و دیگران به طبقه بالا می‌روند. مدیر موقع خروج چراغ را خاموش می‌کند. در تاجیکستان برق گران است.

وای.تی. در کلینک است.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید