فصل سی و نه

آلکان - آزادراه آلاسکا - طولانی‌ترین گتوی دنیا است. یک شهر یک بعدی به طول سه هزار کیلومتر با تنها سی متر عرض که سالانه صد تا دویست کیلومتر به طول آن اضافه می‌شود - بنا به سرعتی که مردم بتوانند رانندگی کنند و خودشان را به اولین جای پارک اشغال نشده برسانند و کاروان‌شان را در آن مستقر کنند. این تنها راه مردمی است که می‌خواهند از آمریکا بروند اما به هواپیما یا کشتی دسترسی ندارند.

آزاد راه دو بانده است. با کفی قابل قبول اما نه کاملا صاف. محاصره شده در خانه‌های کاروانی، ون‌های خانوادگی و وانت‌هایی که پشت آن‌ها چادر کمپینگ نصب شده. جایی در اواسط بریتیش کلمبیا شروع می‌شود، در تقاطع پرنس جرج که چند جاده کوچک‌تر برای امتداد مسیر به سمت شمال، به این آزادراه می‌ریزند. جنوب آنجا، شاخه‌ها به دلتایی از جاده‌های باریک‌تر می‌رسند که برای تغذیه محلی ساخته شده‌اند و در جای جای مرز آمریکا/کانادا، آن را قطع می‌کنند. در بخش آمریکایی جاده که مسیر اصلی مهاجران است، دلتای پر از جاده‌های شاخه شاخه شده مملو است از افرادی که روی خانه‌های چرخ‌دار تلاش می‌کنند خود را به شمال برسانند. همچنین تعداد زیادی آدم هم هستند که پس از رد شدن تقاضای ورودشان به کانادا، خانه‌هایشان را رها کرده‌اند و می‌خواهند به هر شیوه ممکن خود را دوباره به جنوب برسانند. خانه‌های رها شده و وسایل نقلیه مسکونی بزرگ، هیرو را مجبور کرده روی موتورسیکلت سیاه رنگش، مانند یک اسکی‌باز اسلالوم، مدام به چپ و راست مانور دهد.

این قفقازی‌های چاق مسلح! اینها مثل دانه‌های برنجی که زیادی پخته شده باشد به هم می‌چسبند و در آمریکایی که همیشه فکرش را می‌کردند رشد می‌کنند و با هم می‌مانند. با ابزارهایشان، ژنراتورهای برق قابل حملشان، اسلحه‌هایشان و خودروهای دو دیفرانسیل سنگین و کامپیوترهای شخصی شان مثل سگهای آبی هستند، مثل کسانی که شیشه مصرف کرده‌اند، مثل مهندسان دیوانه بدون نقشه. اینها مناطق غیرمسکونی را می‌جوند و جلو می‌روند. چیزهایی می‌سازند و رهایش می‌کنند. مسیر رودخانه‌ها را عوض می‌کنند و بعد راهشان را می‌کشند و می‌روند چون جایی که بودند دیگر مثل روزهای قدیمش نیست.

محصول جانبی این سبک زندگی رودخانه‌های آلوده است، تاثیرات گلخانه‌ای، آزار خانگی، مراسم مذهبی تلویزیونی و قتل‌های زنجیره‌ای. اما تا وقتی که خودروی دو دیفرانسیل خود را دارید می‌توانید به شمال بروید، می‌توانید زندگی را تحمل کنید. فقط کافی است سریع‌تر از زباله‌ای که تولید می‌کنید به سمت شمال حرکت کنید. بیست سال بعد، ده میلیون آدم سفید تمام قطب شمال را خواهند پوشاند و خودروهای سنگینشان را آنجا پارک خواهند کرد. حرارت تولید شده توسط زندگی به شدت ترمودینامیکی این سبک زندگی، یخ‌های قطب را شکننده‌تر خواهد کرد و بالاخره روزی سوراخی در قطب ایجاد خواهد شد تا تمام این توده فلز و زیست‌توده وابسته به آن را به ته اقیانوس بفرستد.

با پرداخت هزینه‌اش، می‌توانید خودرویتان را به یکی از شعبه‌های اسنوز و کروز وصل کنید. می‌توانید با خودرو وارد شعبه شوید، آن را وصل کنید، بخوابید، بیدار شوید، جدایش کنید و بدون اینکه حتی مجبور باشید سفینه‌تان را در دنده عقب بگذارید، از شعبه خارج شوید.

آن‌ها اول سعی می‌کردند این شعبه‌ها را به عنوان محلی برای کمپینگ معرفی کنند. طراحی آن فضای روستایی داشت و بسیاری چیزها از چوب بود اما مشتری‌ها آنقدر علامت‌ها و میزها را شکستند و در آتش انداختند که حالا همه علامت‌ها و وسایل از پلی‌کربن ساخته شده‌اند. وقتی شما خانه‌ای برای برگشتن ندارید، کمپینگ معنا ندارد.

شانزده ساعت پس از خروج از کالیفرنیا، هیرو وارد اسنوز و کروزی می‌شود که در سراشیبی شمال اورگون قرار دارد. حالا صدها کیلومتر بالاتر از جایی است که شناور قرار دارد و در سمت اشتباه کوه هم هست. اما مردی اینجاست که می‌خواهد با او صحبت کند.

سه جای پارک وجود دارد. یکی خارج از دید و نزدیک علامتی که خطر سقوط را گوشزد می‌کند. یکی کمی نزدیک‌تر با مجموعه‌ای نه چندان امیدوار کننده از قوطی‌های خالی آبجو که برای ایجاد سر و صدا به اطراف آن آویخته شده. جای سوم در جلوی تالار و دارای نگهبان‌های مسلح است. برای پارک کردن در اینجا باید پول بدهید و هیرو تصمیم می‌گیرد همین‌جا پارک کند. موتور را رو به بیرون پارک می‌کند و بایوس را روی خاموش گرم می‌گذارد که اگر لازم شد بتواند ضربتی آن را روشن کند. چند کنگ‌باک به سمت نگهبان می‌گیرد و مانند سگی که هوا را بو بکشد، سرش را اینطرف و آنطرف می‌چرخاند تا خیابان بیشه جنگلی را پیدا کند.

صد قدم آنطرف‌تر، زیر نور ماه منطقه‌ای قرار دارد که آدم‌هایی که به اندازه کافی برای اینکار ماجراجو هستند، در آن چادر زده‌اند. این آدم‌ها معمولا بیشترین اسلحه را دارند و کمترین چیز را برای از دست دادن. هیرو به آن سمت می‌رود و خیلی زود به چادری که روی بیشه جنگلی کشیده شده می‌رسد.

بقیه مردم این‌ها را «تکه بدن» می‌نامند. این به سادگی بخشی از زمین است که پیش‌تر چمنزار بوده و حالا با خروارها شن مخلوط با آشغال، خرده شیشه و زباله‌های انسانی پر شده است. روی اینها یک چادر کشیده شده تا باران را بیرون نگاه دارد و در هر چند متر یک دستگاه قارچ مانند نصب شده که در شب‌های سرد، هوای گرم بیرون می‌دهد. خوابیدن در بیشه‌های جنگلی ارزان است. این ابتکار یکی از شعب جنوبی است که حالا مشغول گسترش به شمال هم هست.

نیم دوجین از آن‌ها در زیر چادر نیمه گرم و در کیسه‌خواب‌های ارتشی‌شان خوابیده‌اند. دو نفر آتشی برای خود روشن کرده‌اند و کنار آن ورق بازی می‌کنند. هیرو از این‌ها می‌گذرد و سراغ بقیه می‌رود.

او می‌گوید «چاک و دوباره داد می‌کشید «آقای رییس جمهور! آنجایید؟». در سمت چپ، توده‌ای از پشم شروع به تکان خوردن می‌کند و بعد از چند لحظه سری ظاهر می‌شود. هیرو به آن طرف برمی‌گرد و دست‌هایش را بالا می‌گیرد تا نشان دهد که اسلحه ندارد.

مرد می‌گوید «چه کسی آنجاست؟ راون؟». به شکل خجالت آوری ترسیده است.

هیرو می‌گوید «راون نیستم. نگران نباش. تو چاک رایتسون هستی؟ رییس جمهوری سابق جمهوری موقت کنای و کودیاک.

«بله. چه می‌خواهی؟ من پول ندارم.»

«فقط می‌خواهم حرف بزنم. من برای سی.آی.سی. کار می‌کنم و کار من جمع کردن اطلاعات است.»

چاک رایتسون می‌گوید «من یک نوشیدنی لعنتی می‌خواهم.»

تالار، یک چادر عظیم درست در وسط اسنوز و کروز است. یک جور لاس وگاس متروکه: مغازه‌های مرفه، بازی‌های کامپیوتری، ماشین‌های لباسشویی خودکار، غرفه مشروب فروشی، بازار فروش کیک و فاحشه‌خانه. به نظر می‌رسد اینجا فقط برای درصد معدودی از آدم‌ها که می‌توانند یک‌بار مهمانی بگیرند و تا ساعت پنج صبح در آن پول خرج کنند نگه داشته شده و هیچ کاربرد دیگری نداشته باشد.

بیشتر تالارها، شرکت‌هایی هستند در داخل شرکت‌های دیگر. هیرو یک شعبه از کلی‌تپ پیدا می‌کند که بهترین چیزی است که می‌شود در یک اسنوز و کروز یافت و چاک رایتسون را به آنجا می‌برد. چاک لایه‌های زیادی لباس پوشیده که روزگاری رنگ‌های متفاوتی داشتند اما حالا همه‌شان همرنگ پوستش شده‌اند: خاکی.

اینجا همه مشاغل جوری اداره می‌شوند که انگار در یک کشتی ویژه حمل زندانی قرار دارند. همه چیز به زمین میخ شده و بیست و چهار ساعته زیر نوری درخشان قرار دارد. کارمندان پشت شیشه‌های ضخیم هستند و شیشه‌ها در اثر گذشت سالیان، زرد شده‌اند. امنیت این تالار توسط انفورسرها تامین می‌شود در نتیجه همه جا معتادین به استروید را می‌بینید که در لباس‌های ضد گلوله در گروه‌های دو یا سه نفره گشت می‌زنند و مشتاقانه حقوق بشر را زیر پا می‌گذارند.

هیرو و چاک نزدیکترین میز به گوشه بار را اشغال می‌کنند. هیرو دگمه صحبت با پیشخدمت را فشار می‌دهد و سفارش یک پارچ «مخصوص پاب» می‌دهد. این نوشیدنی ترکیب پنجاه پنجاه آب جو و آب‌جوی بدون الکل است. او امیدوار است که با اینکار چاک بیشتر هشیار بماند و بتواند بیشتر صحبت کند.

طولی نمی‌کشد که چاک شروع به حرف زدن می‌کند. رفتارش شبیه پیرمردهای کاندیدای ریاست جمهوری است که از طریق یک رسوایی مجبور به ترک سیاست شده‌اند و بقیه عمرشان را صرف پیدا کردن یک گوش برای حرف زدن می‌کنند.

«بله. من برای دو سال رییس جمهور، جمهوری موقت کنای و کودیاک بودم. هنوز هم خودم را رییس جمهور در تبعید حساب می‌کنم.»

هیرو سعی می‌کند اثری از خنده در صورتش ظاهر نشود ولی چاک متوجه تغییر چهره‌اش شده است.

«باشه. باشه. حالا تا این حد هم نه. اما جمهوری موقت ما کشوری در حال پیشرفت بود. خیلی‌ها انتظار دارند چنین کشوری دوباره شکل بگیرد. منظورم این است که تنها چیزی که ما را خارج کرد - یعنی تنها روشی که آن عوضی‌ها توانستند قدرت را از ما بگیرند - این بود که ... می‌دانید...». به نظر می‌رسد که برای تمام کردن جمله‌اش عبارت مناسب را ندارد. «چطور می‌توانستیم انتظار چنین چیزی را داشته باشیم؟»

«چطور از قدرت خارج شدید؟ جنگ داخلی شد؟»

«اوایل چند بار قیام شد. بخش‌های دوری از کدیاک هم بودند که ما هیچ وقت تحت کنترلشان نگرفتیم. اما خبری از جنگ داخلی نبود. ببین، آمریکایی‌ها دولت ما را دوست داشتند. آمریکایی‌ها همه اسلحه‌ها را داشتند، وسایل را، زیرساخت‌ها را. اورتوس‌ها فقط یکسری آدم پشمالو بودند که در جنگل بدو بدو می‌کردند.»

«اورتوس‌ها؟»

«اورتودوکس‌های روس. اول فقط یک اقلیت کوچک بودند. اکثرا سرخپوست‌ها - می‌دانید؟ تلینگیت‌ها و آلوتس‌ها که صدها سال پیش توسط روس‌ها مسیحی شدند. اما وقتی روسیه به هم ریخت، سوار انواع قایق‌ها شدند تا در دنیا پخش شوند.»

«و دنبال دموکراسی هم نبودند.»

«نه. اصلا.»

«پس چه می‌خواستند؟ تزار؟»

«نه. طرفداران تزار - سنتی‌ها - در روسیه ماندند. اورتوس‌هایی که به جمهوری ما آمدند از همه جا رانده بودند. کلیسای ارتودوکس روسیه هم آن‌ها را طرد کرده بود.»

«چرا؟»

«یردیکت! این لغت روسی برای کلمه مرتد است. اورتوس‌هایی که به جمهوری موقت کنای و کودیاک آمدند همه از یک فرقه بودند - پنجاهه. آن‌ها یک ربط‌هایی با پیرلی گیتس عالیجناب وین داشتند. همیشه یک مبلغ مذهبی تمام راه را از تگزاس بلند می‌شد و به دیدن آن‌ها می‌آمد. همیشه با صداهای ناواضح حرف می‌زدند و کلیسای اصلی ارتودوکس روسیه این‌کار را نتیجه حلول شیطان می‌دانست.»

«چند نفر از این آدم‌های ارتودوکس روسی معتقد به پنجاهه به جمهوری موقت آمدند؟»

«واو... خیلی زیاد. حداقل پانزده هزار نفر.»

«و چند نفر آمریکایی در جمهوری موقت بود؟»

«نزدیک به صد هزار نفر.»

«پس اورتوس‌ها دقیقا چطور موفق شدند آن را تسخیر کنند؟»

«یک روز صبح که بلند شدیم یک خودروی ایراستریم وسط میدان دولت در نیوواشنگتن پارک شده بود. درست وسط کاروان‌هایی که دولت را در آن مستقر کرده بودیم. اورتوس‌ها آن را به آنجا هل داده بودند و بعد چرخ‌هایش را باز کرده بودند تا نشود آن را تکان داد. ما فکر کردیم این یک جور تظاهرات است. به آن‌ها گفتیم که از آنجا تکانش بدهند ولی آن‌ها قبول نکردند و یک بیانیه صادر کردند، به روسی. وقتی آن متن لعنتی را ترجمه کردیم معلوم شد که دستوری است به ما برای جمع کردن وسایلمان، ترک محل و تفویض قدرت به اورتوس‌ها. این حرف مسخره بود. پس ما به سراغ ایراستریم رفتیم تا آن را جابجا کنیم ولی گوروف را دیدیم که آنجا نشسته و لبخند بی‌معنایی تحویل ما می‌دهد.»

«گوروف؟»

«بله. یکی از پناهی‌ها که از اتحاد جماهیر شوروی آمده بود. ژنرال سابق کا.گ.ب. که حالا یک مذهبی سرسخت شده بود. او در دولتی که اورتوس‌ها به پا کردند، وزیر دفاع به حساب می‌آمد. گوروف در کناری ایراستریم را باز کرد و چیزی که داخل آن بود را به ما نشان داد.»

«چه چیزی داخلش بود؟»

«خب اکثرش را یکسری دستگاه پر کرده بود. می‌دانید که. یک ژنراتور قابل حمل. سیم‌های برق. یک صفحه کنترل و اینجور چیزها. اما در وسط تریلر یک مخروط بزرگ سیاه بود. تقریبا شبیه مخروط یک بستنی قیفی با این تفاوت که یک و نیم متر ارتفاع داشت و صاف و سیاه بود. ما پرسیدیم که این دیگر چیست. گوروف گفت که آن یک بمب هیدروژنی ده مگاتنی است که از یک موشک بالستیک باز شده. سوال دیگری هم هست؟»

«و شما تسلیم شدید؟»

«چه کار دیگری می‌توانستیم بکنیم؟»

«نفهمیدید که اورتوس‌ها چطور به یک بمب هیدروژنی دست پیدا کردند؟»

چاک رایتسون دقیقا می‌داند. عمیق‌ترین نفسش را می‌کشد و آرام آن را بیرون می‌دهد. سرش را تکان می‌دهد و از روی شانه هیرو به پشت سر او خیره می‌شود. یکی دو جرعه طولانی و آرام از لیوانش می‌نوشد.

«اتحاد جماهیر شوروی یک زیردریایی با موشک اتمی داشت که نام فرمانده‌اش اوچینیکوف بود یک آدم وفادار و مذهبی ولی مثل اورتوس دو آتشه نبود. منظورم این است که اگر آدم واقعا معقتدی بود، فرماندهی یک زیردریایی اتمی را به او نمی‌دادند. درست است؟»

«احتمالا.»

«برای اینکار باید از نظر روانی پایدار باشید. حالا هر معنایی که می‌خواهد داشته باشد. به هرحال. بعد از اینکه روسیه از هم پاشید، او فهمید که شخصا وارث چنین سلاح ترسناکی شده. تصمیمش را گرفت. گفت که تمام خدمه را جایی پیاده می‌کند و خودش زیردریایی را به گودال ماریانا می‌برد و آنجا برای همیشه دفن‌اش می‌کند.»

«اما کمی بعد به شیوه‌ای قانع شد که به تعدادی از اورتو‌س‌ها که می‌خواستند از آلاسکا فرار کنند کمک کند. آن‌ها و کلی پناهی دیگر شروع کرده بودند به کپه شدن در کرانه برینگ. وضع کمپ‌های آن‌ها رقت‌بار بود. می‌دانید که، آنجاها چیزی رشد نمی‌کند. این مردم در گروه‌های هزارتایی از گرسنگی می‌مردند. آن‌ها در ساحل می‌ایستادند و منتظر یک کشتی می‌شدند که به آن‌ها کمک کند. در صورتی که کسی کمک نمی‌کرد همانجا از گرسنگی می‌مردند.

پس اوچینیکوف خودش را قانع کرد که از زیردریایی بزرگ و سریع‌اش برای نجات بعضی از این پناهی‌های بدبخت و رساندن آن‌ها به جمهوری موقت ما استفاده کند.

اما در عین حال نگران راه دادن خیل عظیمی از آدم‌های غریبه در زیردریایی‌اش بود. این فرماندهان وسایل اتمی واقعا نگران امنیت هستند،‌ به دلایل مشخص. پس سیستمی بسیار سخت به اجرا گذاشت. هر پناهی‌ای که می‌خواست وارد زیردریایی شود باید از فلزیاب می‌گذشت و باید بازرسی بدنی می‌شد. بعد تا رسیدن به مقصد باید زیر نظر نگهبانان مسلح می‌ماندند.

«راون هم آنجا بود.»

«با او آشنا هستم.»

«و او هم سوار همین زیردریایی شد.»

«اوه خدای من.»

«احتمالا به شیوه‌ای خودش را به سواحل سیبری رسانده بود. شاید با سوار شدن روی موج‌ها در کایاک لعنتی‌اش.»

«با موج‌سواری؟»

«این شیوه‌ای است که آلئوت‌ها بین جزیره‌ها رفت و آمد می‌کنند.»

«راون آلئوت است؟»

«بله. یک شکارچی وال آلئوت. می‌دانی که آلئوت چیست؟»

«بله. پدرم یکی در ژاپن می‌شناخت.» با این حرف حجم زیادی از داستان‌های مربوط به زندانی بودن پدرش در ژاپن، از جایی در اعماق مغز برایش زنده می‌شود.

«آلئوت‌ها در کایاک‌هایشان پارو می‌زنند و سوار موج‌ها می‌شوند. آن‌ها حتی می‌توانند از کشتی‌های بخار هم سریع‌تر اینطرف و‌ آنطرف بروند.»

«این را نمی‌دانستم.»

«به هرحال. راون به یکی از این کمپ‌ها رفت و خودش را به عنوان یک بومی سیبری جا زد. گاهی تشخیص آدم‌های سیبری از سرخپوست‌های خودمان هم مشکل است. اورتوس‌ها متحدانی در بعضی از این کمپ‌ها داشتند که باعث شدند راون به اول صف برسد و سوار زیردریایی شود.»

«ولی گفتی که فلزیاب داشتند.»

«فایده نداشت. او از چاقوهای شیشه‌ای استفاده می‌کند. آن‌ها را از صفحه‌های شیشه می‌تراشد. این تیزترین چیز در دنیا است. می‌دانی؟»

«این را هم نمی‌دانستم.»

«بله. لبه این چاقو فقط یک مولکول عرض دارد. پزشکان از آن برای جراحی استفاده می‌کنند. اینها می‌توانند قرنیه را جدا کنند بدون اینکه زخمی به جا بماند. سرخپوست‌هایی هستند که با این‌کار زندگی‌شان را می‌گذرانند. با ساختن چاقوهای جراحی چشم.»

«خب هر روز می‌شود یک چیز جدید یاد گرفت. فکر کنم این چاقو آنقدر تیز است که می‌تواند از جلیقه ضد گلوله هم رد شود. درست است؟»

چاک رایتسون شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید «حساب آدم‌هایی که جلیقه ضد گلوله تنشان بوده و به دست راون نصف شده‌اند از دستم در رفته.»

هیرو می‌گوید «من فکر کردم یک جور چاقوی مدرن لیزری یا چنین چیزی با خودش دارد.»

«در فکرت تجدید نظر کن. او یک چاقو در زیردریایی داشته. حالا یا آن را قاچاقی به داخل برده بود یا یک تکه شیشه در زیردریایی پیدا کرده بود و از آن چاقو ساخته بود.»

«و؟»

چاک دوباره به دوردست خیره می‌شود و جرعه‌ای دیگر از آبجو می‌نوشد. «در زیردریایی جایی برای مخفی شدن نیست. آن‌هایی که زنده ماندند می‌گفتند که در تمام زیردریایی تا زانو در خون راه می‌رفتند. راون همه را کشت. همه را به جز اورتوس‌ها و خدمه‌ای که برای حرکت زیردریایی لازم بودند و چند نفر پناهی‌ که توانستند به اطراف زیردریایی آویزان شوند و همان‌جا بمانند.» چاک دوباره لیوان را به دهان می‌برد و می‌گوید «آن‌هایی که زنده مانده‌اند می‌گویند که شب عجیبی بوده.»

«و احتمالا مجبورشان کرد که زیردریایی را تسلیم اورتوس‌ها کنند.»

«زیردریایی را به لنگرگاه کدیاک بردند. اورتوس‌ها آماده بودند. آن‌ها تیمی از کسانی ساخته بودند که قبلا در نیروی دریایی و حتی در زیردریایی‌های اتمی خدمت کرده بودند. به قول خودشان اشعه ایکس. آن‌ها زیردریایی را در اختیار گرفتند. ما اصلا از این جریانات خبر نداشتیم تا وقتی که کلاهک هسته‌ای در وسط دولت ظاهر شد.»

چاک سرش را بالا می‌گیرد. متوجه حضور کسی در بالای سر هیرو شده است. هیرو ضربه آرامی روی شانه‌اش احساس می‌کند. کسی روی شانه‌اش زده. مردی می‌گوید «ببخشید قربان. می‌توانم یک لحظه وقتتان را بگیرم؟»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید