فصل بیست و چهار

هیرو در ۲۰ در ۳۰ متری‌اش در نگهدارکالا است و به قول هم‌خانه‌اش، مشغول گذراندن زمانی کوتاه در دنیای واقعی. در باز است و نسیم اقیانوس و حرارت موتورهای جت می‌توانند داخل شوند. تمام مبلمان خانه - تشکچه‌های ژاپنی و چرخ‌های باربری - به دیوار تکیه داده شده‌اند. او یک میل‌گرد سنگین حدود یک متری در دست دارد که یک سرش مانند دسته شمشیر، نوار پیچی شده. میل‌گرد کم و بیش یادآور کاتانا است اما بسیار سنگین‌تر. هیرو اسمش را گذاشته کاتانای دهاتی.

او در وضعیت کندو ایستاده، پابرهنه. بر طبق سنت باید لباس بلند و سنگینی پوشیده باشد اما در عوض فقط یک شلوار کوتاه به پا دارد. عرق از عضلات کاپوچینو رنگ پشتش پایین می‌لغزد و پاهایش زیر فشار بدن، در حال تاول زدن هستند. قلب و ریه‌های هیرو قوی هستند و عکس‌العمل‌های سریع یکی از نقاط قوتش به شمار می‌رود اما ذاتا قوی نیست، حداقل مثل پدرش قدرت ذاتی ندارد. حتی اگر قدرت پدرش را هم داشت، کار کردن با کاتانای دهاتی کماکان بسیار مشکل می‌بود.

او پر از آدرنالین است. اعصابش کاملا آماده‌اند و مغزش مستعد عکس‌العمل – غوطه‌ور در اقیانوسی از وحشتی تعمیم یافته.

در محور ده متری اتاق جلو و عقب می‌رود. گاهی سرعت می‌گیرد و کاتانای دهاتی را آنقدر بالا می‌برد که سرش به عقب برمی‌گردد و بعد به سرعت آن‌را به جلو برمی‌گرداند و بعد با قفل کردن بازوهایش، آن را در هوا متوقف می‌کند. سپس می‌گوید «بعدی».

البته در نظریه. در واقع، متوقف کردن کاتانای دهاتی در حالی که در هوا حرکت می‌کند بسیار مشکل است. اما این یک تمرین عالی است. دست‌هایش مثل دو کابل فولادی سعی می‌کنند میله سنگین را در هوا متوقف کنند و با کمی تاخیر موفق هم می‌شوند.

ژاپنی‌های بی‌جهت این تمرین را انجام نمی‌دهند. اگر با کاتانا به مردی حمله کنید و ضربه را از بالای سرش به سمت پایین وارد کنید و سعی نکنید تیغه را هرچه زودتر متوقف کنید، کاتانا سر را به طور کامل خواهد شکافت و جایی بین استخوان ترقوه و استخوان لگن گیر خواهد کرد. بعد شما باید خودتان را تصور کنید که در بین یک کارزار قرون وسطایی، پایتان را روی صورت دشمن سابق گذاشته‌اید و در حینی که بهترین دوستش در حالی که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته به شما نزدیک می‌شود، سعی می‌کنید شمشیرتان را به زور از جنازه بیرون بکشید. پس نقشه باید متوقف کردن هر چه زودتر کاتانا، درست بعد از اصابت ضربه باشد. حداکثر بعد از یکی دو اینچ شکافتن مغز، تیغه باید بیرون کشیده شود تا خطاب به سامورایی‌های دیگر فریاد بزنید «بعدی».

او به ماجرای امروز و اتفاقاتی که با راون افتاده فکر می‌کند. همین افکار جلوی خوابیدنش را گرفته‌اند و به همین دلیل است که در ساعت سه صبح، مشغول تمرین است.

او می‌داند که آماده نبوده است. نیزه به سمت او آمد. او با تیغه به آن ضربه زد و خوش شانس بود که در لحظه مناسب ضربه را وارد کرد. نیزه به او نخورد ولی دفاع او بدون فکر بود.

شاید این دقیقا همان روشی است که مبارزان بزرگ بر طبق آن می‌جنگند؛ فکر نکردن و عمل کردن بر اساس غریزه.

شاید هم دارد خودش را گول می‌زند.

چند دقیقه‌ای است که صدای یک هلی‌کوپتر در حال بلندتر شدن است. حتی با وجودی که خانه هیرو نزدیک فرودگاه است، این غیرطبیعی است. هلی‌کوپترها نباید حوالی لکس پرواز کنند، چون مشکل امنیتی دارد.

بلندتر شدن صدا تا وقتی که خیلی بلند نشده، قطع نمی‌شود و در این حال، هلی‌کوپتر چند متری بالای پارکینگ ایستاده، درست جلوی ۲۰ در ۳۰ هیرو و ویتالی. هلی‌کوپتر قشنگی است. احتمالا متعلق به یک شرکت. سبز تیره با علامت‌هایی پر زرق و برق. هیرو مشکوک است که احتمالا در نوری بهتر، علامت‌ها بسیار شبیه به یکی از نشان‌های مقاطعه‌کاران دفاعی باشد. شاید سیستم دفاعی ژنرال جیم.

مردی سفید با پیشانی خیلی بلندی که ناشی از عقب رفتگی موها است، از هلی‌کوپتر بیرون می‌پرد. حرکاتش از چیزی که صورت یا بدنش باعث می‌شود حدس بزنیم، جوانتر است و بدو بدو به سمت هیرو می‌آید. از آن تیپ‌ مردهایی است که هیرو از زمانی که پدرش در ارتش بود، به خاطر می‌آورد. شبیه آدم‌های ارتشی فیلم‌ها که کثیف و روغنی هستند نیست. یک آدم سی و پنج ساله معمولی است که با لباس ارتشی این‌طرف و آن‌طرف می‌دود. سرگرد است. اسمش بنا به چیزی روی لباسش دوخته شده، کلم (پانویس: Clem) است.

«هیرو پروتاگونیست؟»

«قطعا.»

«جانیتا من را فرستاده که شما را پیشش ببرم. گفت که این اسم را خواهید شناخت.»

«اسم را می‌شناسم ولی با با جانیتا کاری ندارم.»

«گفت که حالا دیگر با هم کار دارید.»

هیرو جواب می‌دهد که «خب جالب شد. یعنی یک کار فوری است؟»

سرگرد کلم پاسخ می‌دهد که «حدس قابل قبولی است.»

«می‌توانم پنج دقیقه وقت بگیرم؟ تمرین می‌کردم و باید سری به اتاق کناری بزنم.». کلم به در کنار اتاق نگاه می‌کند. رویش نوشته شده «دستشویی».

سرگرد می‌گوید «وضعیت کاملا مشخص است. به راحتی می‌توانید پنج دقیقه وقت داشته باشید.» هیرو یک شناسه برای «دستشویی» دارد. برای زندگی در نگهدار-کالا، طبیعی است که یک اشتراک عمومی داشته باشید. با داشتن این کارت می‌شود از تحویلداری که قسمت مراجعین را از قسمت انبارها جدا می‌کند رد شد. او کارت را در شکاف فرو می‌کند و یک صفحه کامپیوتر روشن می‌شود و او می‌خواهد که بین سه گزینه انتخاب کند:

* مرد
* زن
* سرویس نوزادان (بدون جنسیت)

هیرو «مرد» را فشار می‌دهد. صفحه عوض می‌شود و چهار گزینه ظاهر می‌گردد:

* امکانات محدود - ساده اما تمیز
* امکانات استاندارد - مانند خانه، البته کمی بهتر
* امکانات درجه یک - جایی برای مشتریان متفاوت
* دستشویی سلطنتی

باید جلوی عکس‌العمل طبیعی که فشردن کلید «امکانات محدود» است را بگیرد. این گزینه همیشگی کسانی است که در نگهدار-کالا زندگی می‌کنند. تقریبا محال است که کسی در این بخش داخل شود و با مایعات ترشح شده از بدن فرد دیگری، برخورد نکند. بدون شک تمیز نیست. او به این فکر می‌کند که جانیتا احتمالا به دنبال استخدامش است و به همین دلیل دستشویی سلطنتی را فشار می‌دهد.

قبلا هرگز اینجا نبوده. جایی است شبیه طبقه بالایی کازینوهای بزرگ آتلانتیک سیتی که وقتی یک نفر برد بزرگی می‌کند، به آنجا می‌فرستندش. اینجا هر تجملی که مورد علاقه یک قمارباز باشد هست: اثاثیه با آب طلا، شبه مرمرهای تزریقی، پرده‌های مخمل و یک پیشخدمت. هیچ کدام از ساکنان نگهدار-کالا پیش از این در دستشویی سلطنتی نبوده‌اند. تنها دلیلی که این بخش اینجاست، حضور منطقه لکس در نزدیکی این انبار است. مدیرهای سنگاپوری لکس که می‌خواهند دوشی بگیرند و سر و وضعی تازه کنند، گاهی به قسمت می‌آیند از این همه تجملات چرند و جلوه‌های صوتی استفاده می‌کنند بدون اینکه مجبور باشند حضور کس دیگری را که مشغول همین کار است احساس کنند و در نهایت هم تمام خرج را به حساب کارت اعتباری شرکتشان می‌گذراند.

پیشخدمت یک سنترو-آمریکایی سی ساله با چشم‌های بامزه است که انگار تازه از خواب بیدار شده‌ است. هیرو که به داخل می‌جهد، پیشخدمت تازه فرصت پیدا کرده تا یک حوله بیش از حد کلفت را روی دستش بیاندازد.

هیرو می‌گوید «باید در پنج دقیقه کار را تمام کنم و بیرون بروم.»

پیشخدمت سوال می‌کند که «آیا می‌خواهید اصلاح هم بکنید؟» و به شکلی دعوت کننده دستش را به گونه‌هایش می‌کشد. در تشخیص گروه قومی هیرو، ناتوان است.

«دوست داشتم. ولی وقت ندارم.»

شلوارش را بیرون می‌آورد، شمشیرهایش را روی مبل مخمل می‌گذارد و وارد دوش مرمر کاری شده می‌شود. در یک لحظه آب گرم از همه طرف به بدنش می‌خورد. پیچی روی دیوار اجازه می‌دهد تا حرارت مورد علاقه‌اش را انتخاب کند.

بعد می‌خواهد به دستشویی برود و سر فرصت، روی توالت‌های‌تک، یکی از آن مجلات براق قطع کتاب تلفن را بخواند اما وقت کافی ندارد. خودش را با حوله‌ای به اندازه چادر یک سیرک خشک می‌کند و شلوار راحتی‌ای که کمرش با بند بسته می‌شود و یک تی‌شرت به تن می‌کند و بعد از پرتاب چند کونگ‌باک (پانویس: kongbuck ) به سمت پیشخدمت، شمشیرها را به کمرش می‌بندد و از در خارج می‌شود.

پرواز کوتاهی است. بیشتر هم به این خاطر که خلبان نظامی ترجیح می‌دهد راحتی را فدای سرعت کند. هلی‌کوپتر با شیبی ملایم بلند می‌شود تا در مسیر موتورهای جت هواپیماهای اطراف قرار نگیرد و همین که به اندازه کافی بالا می‌رود و خلبان فضای مانور کافی پیدا می‌کند، دم هلی‌کوپتر می‌چرخد، دماغه‌اش پایین می‌رود و روتور با چرخاندن بدنه، آن را به سرعت در مسیر هالیوود هیلز که با نورهای پراکنده خودنمایی می‌کند، پیش می‌راند.

اما پیش از رسیدن به هیلز، سرعت را کم می‌کنند و روی سقف یک بیمارستان فرود می‌آیند. این ساختمان بخشی از زنجیره مرسی است که عبارت «جاونیتا» به بزرگی روی آن نقش شده است.

خلبان با صدایی که گویی مشغول فرمان دادن است این کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کند «بخش عصب‌شناسی. طبقه پنجم، بال شرقی، اتاق ۵۶۴.»

مردی که در تخت بیمارستان خوابیده، دیوید است.

بندهای چرمی بسیار ضخیمی به بالا و پایین تخت محکم شده‌اند. دستبندهای چرمی دیگری به این تسمه‌ها متصلند و بازوها و قوزک‌های پای دیوید محکم شده‌ و روپوش بیمارستانی که بدنش را پوشانده، کنار رفته است.

بدترین چیز این است که چشم‌هایش همیشه در جهتی واحد نیستند. او به یک دستگاه احیاء قلبی متصل است که ضربان قلبش را نشان می‌دهد و حتی هیرو که چیزی از پزشکی نمی‌داند، می‌بیند که این ضربان غیرطبیعی است. ضربان قلب بسیار سریع است، بعد ناگهان کلا قطع می‌شود و یک آژیر کوچک به صدا در می‌آید و باز ضربان قلب شروع می‌شود.

بیهوش است. چشمانش چیزی نمی‌بینند. اول هیرو فکر می‌کند که دوستش در سطح فیزیکی بی‌حس، آرام و بی‌حرکت است ولی وقتی نزدیک می‌شود می‌بیند که بدن می‌لرزد و پوشیده است از عرق است.

زنی می‌گوید «ما یک ضربان ساز برای قلبش گذاشته‌ایم.»

هیرو برمی‌گردد و زنی را می‌بیند که جراح به نظر می‌رسد.

«چند وقت است که تشنج دارد؟»

«همسرش زنگ زد و گفت که حال شوهرش خوب نیست.»

«جاونیتا.»

«بله. وقتی که مسوول اورژانس رسید، از صندلی پایین افتاده بود و بدنش متشنج بود. یک کبودی دارد، اینجا، احتمالا به خاطر برخورد کامپیوتری است که از میز پایین افتاده و به سینه‌اش برخورد کرده است. حالا هم برای اینکه به خودش صدمه‌ای نزد، به تخت ثابتش کرده‌ایم. حالا نیم ساعتی می‌شود که در همین وضع است؛ تمام بدنش درگیر انقباض‌های دوره‌ای است.»

«چرا چشمی دارد؟»

«نمی‌دانم. می‌توانم برایتان بررسی کنم.»

«فکر می‌کنید حینی که چشمی روی سرش بوده به این وضع افتاده؟»

«واقعا نمی‌دانم قربان. تنها چیزی که می‌دانم این است که بی‌نظمی کاریادکش آنقدر شدید بود که مجبور شدیم روی کف دفتر کارش یک ضربان ساز قلبی به بدنش وصل کنیم. به او داروی کنترلی دادیم، ولی اثر نکرد. کمی آرام بخش تزریق کردیم که اثر جزیی داشت و سرش را در انواع دستگاه‌های تصویربرداری گذاشتیم که مشکل را پیدا کنیم. هیات پزشکی هنوز مشغول بررسی نتایج هستند.»

هیرو می‌گوید «باشه. من می‌روم که به خانه‌اش نگاهی بیاندازم.»

دکتر با بی‌اعتنایی شانه بالا می‌اندازد. هیرو اضافه می‌کند که در صورت تغییر وضعیت دیوید، او را مطلع کنند ولی جوابی نمی‌شنود و هیرو برداشت می‌کند که احتمال تغییر وضعیت در حال دوستش، خیلی کم است.

هیرو هنوز به در راهرو نرسیده که دیوید دهانش را باز می‌گوید و می‌گوید «e ne em ma ni a gi a gi ni mu ma ma dam e ne em am an ki ga a gi a gi..»

هیرو برمی‌گردد و نگاه می‌کند. بدن دیوید این‌بار واقعا شدل شده و به نظر آرام یا خواب می‌رسد. از بین چشم‌های نیمه بسته به هیرو نگاه می‌کند و می‌گوید «e ne em dam gal nun na a gi agi e ne em u mu un abzu ka a gi a agi...»

صدای دیوید شمرده و بدون هیچ اثری از استرس و فشار است. سیلاب‌ها مثل بزاق از دهانش بیرون می‌ریزند و تا وقتی هم که دیوید از انتهای راهرو خارج می‌شود، صحبت‌های دیوید را می‌شنود «i ge en i ge en nu ge en nu ge en us sa tur ra lu ra ze em men...»

هیرو به داخل هلی‌کوپتر برمی‌گردد. به سمت بیچوود کنیون بلند می‌شود و سپس مستقیم به سمت علامت هالیوود پرواز می‌کنند.

خانه دیوید با نور از محیط اطراف مجزا شده است. در انتهای یک جاده و در بالای تپه است. جاده توسط یک ماشین جیپ مانند متعلق به ژنرال جیم بسته شده است که نوری قرمز و آبی را به اطرافش می‌پاشد. یک هلی‌کوپتر دیگر بالای خانه است که ستونی از نوری خیره کننده را روی خانه انداخته. سربازها در اطراف خانه بالا و پایین می‌روند و چراغ قوه‌های دستی‌‌شان را در تمام گوشه و کنار محل می‌اندازند.

سرگرد کلم می‌گوید «ما تمام منطقه را امن کرده‌ایم.»

هیرو در حاشیه نورهایی که خانه را چراغانی کرده‌اند، نورهای معمول منطقه را هم می‌بیند که سربازها سعی می‌کنند با چراغ‌قوه‌هایشان آن را به عقب برانند، تلاش می‌کنند‌ آن را شکست دهند. هیرو می‌خواهد به بخش تاریک برود و به یک پیکسل در پنجره مسافری که در هواپیما از آنجا عبور می‌کند تبدیل شود. دوست دارد به زیست-توده بپوندد.

لپ‌تاپ دیوید در کنار میزی که معمولا دوست داشت پشت آن بنشیند افتاده است. اطرافش پر شده از خرده ریزهای پزشکی. در وسط خرده ریزها، چشمی دیوید خودنمایی می‌کند که یا حین زمین خوردن دیوید از چشمش جدا شده یا پزشک اورژانس آن را از سرش باز کرده است.

هیرو چشمی‌ را برمی‌دارد و در آن نگاه می‌کند و تصویر را می‌بیند: دیواری از سیاه و سفیدی استاتیک. کامپیوتر دیوید اسنوکرش کرده است. چشمانش را می‌بندد و چشمش را به زمین می‌اندازد. کسی نمی‌تواند با نگاه کردن به یک بیت‌مپ صدمه ببینند. یا شاید هم می‌تواند؟

خانه یک قلعه مدرن با برجی در یک انتهایش است. دیوید و هیرو و بقیه هکرها عادت داشتند با یک جعبه آبجو و یک هیباچی (پانویس: hibachi. منتقل ذغالی برای طبخ غذاهای ژاپنی) به برج بروند و کل شب را با میگوهای درشت و پای خرچنگ و هشت‌پا و پایین دادن آن‌ها با آبجو، به صبح برسانند. حالا بدون شک برج خالی است و تنها ساکنش همان هیباچی قدیمی شده است که احتمالا حالا مثل یک قطعه عتیقه، غرق زنگ و خاکستر شده. هیرو یکی از آبجوهای دیوید را از فریزر برمی‌دارد و مدتی در جایی که زمانی مکان مورد علاقه‌اش بوده، ساکت می‌نشیند و به آرامی آبجو را مثل روزهای قدیم مزه مزه می‌کند و داستان‌های پنهان شده در نور شهر را می‌خواند.

منطقه قدیمی ومرکزی شهر در مهی ارگانیک و ابدی پوشانده شده. در شهرهای دیگر، شما آلودگی‌های صنعتی را تنفس می‌کنید، اما در لس آنجلس، آمینو اسید در هوا معلق است. اینجا، مه ارگانیک، ردیف به ردیف - درست مثل رشته‌های ملتهب یک توستر برقی - تمام سطح شهر را فرا گرفته‌اند است.

در انتهای تنگه، نورهای شهر، طاق نصرت‌ها و حروف درخشان و نورانی با ستاره‌ها تلاقی می‌کنند. نورهای قرمز و سفید با تبعیت از منطق فازی چراغ‌های راهنمایی در طول جاده‌ها و اتوبان‌ها پایین و بالا می‌روند. کمی دورتر، تا خود سطح دریاچه، میلیون‌ها لوگو شهر را پوشانده‌اند. در هر دو طرف گتوهای شعب شرکت‌ها، منطقه‌های سیاهی وجود دارد که احتمالا در حال ساخت و سازند و تکه تکه با نورافکن‌های ایمنی خانه‌های افراد روشن شده‌اند.

ویروس‌ها و شرکت‌ها به یک شیوه کار می‌کنند: چیزی که از یک جا وارد شود، به جاهای دیگر هم نفوذ می‌کند. فقط کافی است یک طرح تجاری داشته باشید که به اندازه کافی بدخیم و در عین حال بهینه باشد، بعد باید آن را در پوشه‌های اداری خلاصه کنید (دی ان ای) و بعد آن را زیراکس (علامت تجاری) کنید و در بین خطوط یک اتوبان حاصل‌خیر و مستعد قرار دهید که مسافران زیادی دارد و بعد پول جاری خواهد شد.

در زمان‌های دور، برای خوردن قهوه کافی بود به «کافه تریای مامان» بروید و حسی مانند خانه خودتان داشته باشید. در آن روزها تا وقتی شهر زادگاهتان را ترک نکرده بودید، همه چیز بر وفق مراد بود اما همین که از شهر خودتان خارج می‌شدید و به شهر مجاور می‌رفتید، یک غریبه بودید و در هر قهوه‌خانه‌ای همه به شما خیره می‌شدند و معمول‌ترین غذای آن شهری چیزی بود که شما تا به حال حتی اسمش را هم نشنیده بودید. در‌ آن دوران اگر به اندازه کافی در سفر می‌ماندید، خانه خودتان برایتان غریبه می‌شد.

اما وقتی حالا یک بازرگان از نیوجرسی به دوبوک می‌رود، می‌داند که می‌تواند وارد هر مک‌دونالدی بشود بدون اینکه کسی به او خیره شود. می‌تواند بدون نگاه کردن به منو غذا سفارش دهد و از مزه آن کاملا مطمئن باشد. مک دونالد خانه‌ای است که در یک پوشه خلاصه و زیراکس شده است. شعار همه گتوهای شرکت‌ها، «بدون هیچ چیز غیرمنتظره» است که در پس هر لوگو و هر تابلوی تبلیغاتی به چشم می‌خورد.

مردم آمریکا که در غیرمنتظره‌ترین و بدترین کشور جهان زندگی می‌کنند، با این شعار آرام می‌شوند. حالا از لوگلو خارج شوید و به جایی بروید که دره‌ها و تنگه‌ها پناهنده‌های واقعی آمریکا را در آغوش گرفته‌ است. این مردم از آمریکای واقعی فرار کرده‌اند، آمریکای بمب اتم، آمریکای پوست سر، هیپ‌هاپ، نظریه آشوب، روکفشی‌های سیمانی، گیره‌های مار، قاتلان خوشی، پیاده‌روی فضایی، پرش‌های بوفالو، مغازه‌هایی که می‌توانید با خودرو داخلشان شوید، موشک‌های کروز، راهپیمایی شلمن، ترافیک، گنگ‌های موتورسیکلت سوار و بانجی جامپینگ. این آدم‌ها ماشینشان را جایی که کامپیوترها طرح کرده‌اند پارک می‌کنند و سعی می‌کنند در خانه‌های خودشان خوشبخت باشند.

تنها کسانی که در شهر مانده‌اند، خیابانی‌هایی هستند که از زباله‌ها ارتزاق می‌کنند؛ مهاجرانی که مانند ترکش‌های یک انفجار بزرگ، از آسیا به بیرون پرتاب شده‌اند و همچنین کشیش‌های تکنومدیای هنگ کنگ بزرگ‌تر آقای لی. آدم‌های جوان باهوشی مثل دیوید و هیرو هم اینجا هستند. کسانی که خطر زندگی در شهر را پذیرفته‌اند چرا که به انگیزش‌های ناشی از آن نیاز دارند و می‌دانند که از پسش برمی‌آیند.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید