فصل بیست و یک

وای.تی. به این نتجه رسیده که کل امروز را باید پشگل کنار جاده باشد. به آرامی در حال بالا رفتن از مسیر خیابان هاربور است و منتظر است خودرویی به سمت کامپتون بپچید تا خودش را به آن بچسباند، اما رفت و آمد در آن مسیر آنقدر کم است در سوراخ‌های آسفالت خیابانش، علف‌های یک متری رشد کرده‌اند. چیزی که در آن شکی ندارد این است که مسیر کامپتون را با نیروی خودش طی نخواهد کرد. هرگز. باید هر طور شده خودش را به یک چیز بزرگ و سریع بچسباند. کلک قدیمی سفارش یک پیتزا برای مقصد و بعد چسبیدن به خودروی تحویل پیتزا هم کار نمی‌کند چون هیچ پیتزا فروشی‌ای در این منطقه تحویل در محل ندارد. باید همین‌جا در جاده بالا و پایین برود و منتظر بماند. شاید هم کل روز را پشگل کنار جاده باشد.

از اول هم نمی‌خواست این تحویل را قبول کند اما شعبه آنقدر قیمت خوبی پیشنهاد کرد که رد کردنش احمقانه بود. این پاکت احتمالا باید حاوی قوی‌ترین ماده مخدری باشد که جدیدا کسی ساخته است است.

اتفاق بعدی، از ماده مخدر جدید هم تکان دهنده‌تر است. درست وقتی چسبیده به یک ماشین قدیمی و کند، نزدیک خروجی اصلی کانتون می‌شود، یک خودروی اولدزمبیل ضد گلوله سیاه، در حالی که چراغ راهنمای سمت راست را روشن کرده به سرعت از کنارش عبور می‌کند. می‌خواهد به خروجی بپیچد. برای واقعی بودن بیش از حد خوب است. وای.تی. نیزه‌اش را به سمت اولدزمبیل پرتاب می‌کند.

حینی که سراشیبی خروجی را پشت این سدان زیبا پایین می‌رود، در آینه پشت داخل ماشین، نگاهی به چهره راننده می‌اندازد. راننده خود رییس شعبه است که این پول احمقانه را به او داده تا این بسته را به مقصد برساند.

حالا بیشتر از اینی که از کامپتون بترسد، از این مرد هراس دارد.

احتمالا یک روانی است. احتمالا عاشق او است و همه این جریان برنامه‌ریزی‌های یک روانی عاشق است.

اما حالا دیگر دیر شده. وای.تی. پشت خودرو می‌ماند تا حداقل در این منطقه به گند کشیده شده، به چیزی آویزان باشد.

آن‌ها در خیابانی هستند که ساختمان مافیا در آن واقع شده است. مرد پدال گاز را تا ته فشار می‌دهد و با همه سرعت ممکن به سمت ساختمان می‌راند. دیوانه است. نزدیک شدن با این سرعت به ساختمان مافیا به معنی مرگ است. در آخرین لحظات، راننده ناگهان سرعت را کم می‌کند، فرمان را می‌چرخاند و ترمز دستی را می‌کشد. ماشین می‌چرخد و در کنار خیابان متوقف می‌شود. این بزرگ‌ترین کمک به وای.تی. است که از با این شتاب غیرمترقبه و بعد از جدا کردن خودش از ماشین، مطمئن و بدون دردسر به سمت ساختمان برود. نگهبان‌ها اسلحه‌هایشان را رو به آسمان می‌گیرند و با سرهای پایین، وقتی دختر در حال عبور از کنارشان است، به باسن‌اش نگاه می‌کنند.

شعبه نوا سیسیلیای کامپتون جای وحشتناکی است. تقریبا تمام آن در اختیار جوانان مافیا است. این بچه‌ها حتی از آن‌ قدیمی‌هایی که از صحراهای مورمون‌ها (پانویس: گروه مذهبی و فرهنگی مرتبط با شاخهٔ اصلی جنبش قدیسان آخرالزمان مسیحیت احیاگر هستند که با جوزف اسمیت در بالاایالت نیو یورک در دههٔ ۱۸۲۰ شروع شد. مورمون‌ها آیین خود را «جنبشی احیاگر» می‌دانند و بر این باورند که تعالیم، آداب و رسوم و سازمان کلیسا که بر اثر نافرمانی بشر در قرون اولیه میلادی به ورطهٔ نابودی سپرده شده بود، از طریق وحی الهی به جوزف اسمیت احیا شده است) آمده بودند هم حوصله‌سربرتر هستند. این پسرها کت و شلوارهای سیاه کسل‌کننده پوشیده‌اند در حالی که دخترها با یک لایه از زنانگی بی‌معنی، پوشانده شده‌اند. دخترها حتی نمی‌توانند در جوانان مافیا عضو شوند و در صورت علاقمندی، باید به سراغ شاخه کمکی زنان بروند و در بشقاب‌های نقرهای، ماکارونی سرو کند. حتی واژه «دختر» برای این ارگانیسم‌ها زیادی در رده تکامل بالا است. آن‌ها حتی فنچ هم نیستند.

سرعتش خیلی زیاد است و در نتیجه برای توقف لگدی به کنار اسکیت‌بورد می‌زند و ترمزها را باز می‌کند و روی زانوهایش به سمت زمین خم می‌شود. گرد و خاکی که بلند می‌کند توجه چند نفر از اعضای جوانان مافیا را جلب می‌کند. آن‌‌ها بیرون یک ساختمان ایستاده‌اند و سعی می‌کنند حین حرف زدن با یکدیگر، شبیه بزرگ‌ها به نظر برسند. وای.تی. که دیگر سرعتش کاملا کم شده نزدیک آن‌ها است و گرد خاکش روی لباس ساتن سفید یک شبه-دختر شاخه کمکی زنان می‌نشیند. ظاهرا تعادلش را روی اسکیت بورد از دست می‌دهد و در نهایت با فشار پاشنه پا روی یک لبه اسکیت‌بورد، پای دیگرش را به زمین می‌رساند. اسکیت بورد از فشار به هوا پرت شده و حین چرخش سریع به دور محور طولی‌، یک متر و نیم به هوا بلند می‌شود و درست زیر بغل وای.تی. آرام می‌گیرد. چرخ‌های هوشمند اسکیت‌بورد جمع شده‌اند و به زحمت در محفظه زیری دیده می شوند. به عنوان آخرین حرکت نمایشی، نیزه مغناطیسی‌اش را به زیر اسکیت‌بورد می‌زند و بعد از تبدیل کل تجهیزات به یک بسته کوچک در زیر بغلش می‌گوید:

«وای.تی. جوان. سریع و زن. انزو کدام گوری است؟»

پسرها سعی می‌کنند برای وا.تی. «بالغ» باشند. نرهای این سنی، همیشه مشغول ور رفتن با لباس زیرهایشان و نوشیدن تا جایی هستند که بیهوش شوند. اما وقتی یک دختر مثل وای.تی. آن دور و بر باشند، خودشان را می‌کشند که بگویند «بالغ» شده‌اند. خنده‌دار است. یکی از آن‌ها کمی جلو می‌آید و بعد از قرار گرفتن بین شبه-دختر و وای.تی. می‌گوید «به نوا سیسیلیا خوش آمده‌اید. چطور می‌توانم به شما کمک کنم؟»

وای.تی. از ته قلب آه می‌کشد. او فقط و فقط آدم کارهای مستقل است و حالا این آدم‌ها می‌خواهند به او کمک کنند.

«می‌دانی؟ یک تحویل دارم برای یارویی به اسم انزو. هر چه زودتر هم می‌خواهم از این محله خارج شوم.»

جواما می‌گوید «حالا دیگر اینجا محله خوبی است. می‌توانی کمی بیشتر اینجا بمانی و احتمالا طرز رفتار صحیح را هم یاد خواهی گرفت.»

«به نظرم تو هم بهتر است یک‌بار در یک ساعت شلوغ در خیابان ونتورا سواری کنی تا محدودیت‌ها را یاد بگیری.»

جواما طوری می‌خندد که یعنی هرطور میل‌ات است و بعد به سمت در اشاره می‌کند «مردی که می‌خواهی ببینی آنجاست. البته مطمئن نیستم او بخواهد تو را ببیند.»

وای.تی. جواب می‌دهد که «خود لعنتی‌اش دنبال من فرستاده.»

پسر می‌گوید «او کل کشور را سفر کرده تا پیش ما بیاید و حالا هم از اینکه اینجاست حسابی خوشحال است.»

و بقیه جواماها با تاکید و احساس حمایت سر تکان می‌دهند و زیر لب چیزهایی می‌گویند.

وای.تی. با پوزخند می‌گوید « پس چرا همه بیرون ایستاده‌اید؟» و داخل شعبه می‌شود. داخل شعبه همه چیز آرام و جذاب است. عمو انزو آنجا نشسته است. درست شبیه عکس‌هایش اما بزرگتر از چیزی که وای.تی. تصور می‌کرده. پشت یک میز نشسته و دارد با یک مرد دیگر که لباس مجلس عزا پوشیده، ورق بازی می‌کند. یک سیگار برگ در دهان و یک اسپرسو روی میز دارد، ظاهرا در زندگی به اندازه کافی محرک ندارد.

اینجا یک سیستم پشتیبانی کامل از عمو انزو برقرار شده است. یک ماشین مسافرتی ساخت اسپرسو روی یک میز دیگر به چشم می‌خورد و در کنارش یک کابینت کوچک شیشه‌ای پر از قهوه ایتالیایی و یک جعبه سیگار هاوانا. یک گارگویل هم در گوشه اتاق که به یک لپ‌تاپ بزرگ‌تر از معمول وصل است دارد برای خودش زیر لب غرغر می‌کند.

وای.تی. حین نزدیک شدن به عمو انزو، دستش را شل می‌کند تا تخته جمع شده، از زیر بغل به روی یک میز خالی سر بخورد و بعد از جیب نصب شده روی شانه، بسته تحویلی را بیرون می‌کشد.

عمو انزو به بسته اشاره می‌کند و می‌گوید «گینو. لطفا». گینو جلو می‌آید و بسته را از دختر می‌گیرد.

وای.تی. می‌گوید «باید امضایش کنی.» به دلیلی که خودش هم نمی‌داند، از گفتن «رفیق» یا «پسر» در انتهای جمله خودداری می‌کند.

فقط چند لحظه حواسش به جینو پرت شده که عمو انزو به او نزدیک می‌شود، دست راستش را با دست چپش می‌گیرد. دستکش پیام‌رسانی‌اش در قسمت بالایی دست محوطه بازی دارد که درست به اندازه لب‌های عمو انزو است. او بوسه‌ای بر دست وای.تی. می‌زند. گرم است و مرطوب. نه وحشی است و نه خیس و نه حتی خشک. در این بوسه اعتماد به نفس هست. خدایا چه مهارتی دارد. لب‌هایش دوست داشتنی است. یک جور لب جذاب مردانه و کاملا متفاوت با لب‌های ژله‌ای و پف کرده پانزده ساله‌ها. عمو انزو بوی ضعیف تنباکو می‌دهد و برای استنشاق کامل این بو باید به او نزدیک‌تر شد. حالا فاصله‌اش بیشتر شده و در وضعیتی احترام آمیز، مسلط به وای.تی. ایستاده است.

جذاب است.

می‌گوید «نمی‌توانم به تو بگویم که چقدر به دیدنت علاقمند بودم.»

دختر جواب می‌دهد «سلام». صدایش از چیزی که می‌خواهد خوشحال‌تر است و به همین اضافه می‌کند «به هرحال توی اون بسته لعنتی چیه که اینقدر مهمه؟»

عمو انزو می‌گوید «مطلقا هیچ چیز.» لبخندش احساس خودبزرگ‌بینی ندارد. بیشتر خجالت‌زده است از اینکه این راه را برای دیدن وای.تی. انتخاب کرده. اضافه می‌کند که «برای اینکه مردی مثل من بتواند دختر جوانی مثل تو را ببیند و این امر باعث توجه بیخودی رسانه‌ها نشود، راه‌های زیادی وجود ندارد. این احمقانه است اما به هرحال ما به این چیزها اهمیت می‌دهیم.»

«خب چرا می‌خواستی من را ببینی؟ پیامی داری که باید ببرم؟»

تمام مردمان درون اتاق می‌خندند.

صدای خنده به یاد وای.تی. می اندازد که در جلوی جمع مشغول صحبت است. چشمانش برای چند لحظه از عمو انزو، منحرف می‌شود.

عمو انزو متوجه این نکته می‌شود. لبخندش کمی بسته‌تر می‌شود و برای یک لحظه ابروهایش به هم نزدیک‌تر می‌شوند. در همان لحظه، تمام مردان درون اتاق می‌ایستند و به طرف در خروجی راه می‌افتند. او می‌گوید:

«شاید باور نکنی اما شخصا می‌خواستم از رساندن آن پیتزا در چند هفته قبل تشکر کنم.»

وای.تی. می‌گوید «اوه چرا نباید باور کنم؟» و خودش تعجب می‌کند که حرف‌های قشنگ از دهنش خارج شده است.

عموم انزو هم تعجب کرده «مطمئن هستم که همه می‌توانند دلایلی پیدا کنند که حرفی را باور نکنند.»

دختر می‌گوید «خب حالا با این جوانان مافیا به تو خوش می‌گذرد؟»

عمو انزو نگاهی به وای.تی. می‌اندازد که معنایش «مواظب حرف زدنت باش» است. دختر یک ثانیه بعد از ترس، می‌خندد چون می‌فهمد که سر کار بوده است. لبخند ضعیف عمو انزو است که به وای.تی. راهنمایی می‌کند که بهتر است به جای ترس، بخندد.

وای.تی. نمی‌تواند به یاد بیاورد که‌آخرین باری که تا این حد درگیر یک مکالمه شده، چه زمانی بوده. واقعا چرا همه آدم‌ها نمی‌توانند شبیه عمو انزو باشند؟

عمو انزو می‌گوید «بگذار ببینم...» و با نگاه به سقف، حافظه‌اش را زیر و رو می‌کند «من چند چیز درباره تو می‌دانم. اینکه پانزده ساله هستی و با مادرت در باربکلاو زندگی می‌کنی.»

وای.تی. با شیطنت می‌گوید «من هم چیزهایی درباره تو می‌دانم.»

عمو انزو می‌خندد و می‌گوید «ولی احتمالا نه آنقدر که من می‌دانم... مثلا می‌دانی مادرت درباره شغل تو چه فکری می‌کند؟»

خوشحال است که عمو انزو از عبارت «شغل» استفاده کرده است. جواب می‌دهد «در واقع از آن خبر ندارد - یا ترجیح می‌دهد خبر نداشته باشد.»

عمو انزو می‌گوید «احتمالا اشتباه می‌کنی.» اما این را با لحنی مشوق و دوستانه می‌گوید، بدون اینکه سعی کند در ذوق دختر بزند یا اشتباهش را به رخ بکشد. «احتمالا اگر بدانی که چقدر از جریان خبردارد، شوکه می‌شوی. این تجربه من است. حالا می‌دانی که مادرت برای گذران زندگی چکار می‌کند؟»

«برای پلیس‌ها کار می‌کنه.»

«و دخترش هم برای نوا سیسیلیا، پیتزا تحویل می‌دهد.» این به نظر عمو انزو خیلی هیجان انگیز است. اضافه می‌کند که «مادرت برای پلیس‌ها چکاری می‌کند؟»

«یک جور کاری که نمی‌تواند به من بگوید چون من دهن لق‌ام. اما این را می‌دانم که همیشه باید کلی آزمایش پلی‌گراف بدهد.»

ظاهرا که عمو انزو این را خیلی خوب می‌فهمد. می‌گوید «بله. خیلی از مشاغل پلیس‌ها این‌طور هستند.»

یک سکوت کاملا بجا ایجاد می‌شود. وای.تی. حس می‌کند مجبور است آن را بشکند پس می‌گوید «این یه جورایی منو می‌ترسونه.»

«این که برای پلیس‌ها کار می‌کند؟»

«پلی‌گراف. آن‌ها یک چیزی دور بازویش می‌گذارند که فشار خون را اندازه بگیرند.»

عمو انزو خیلی خشک می‌گوید «فشارسنج.»

«این چیز باعث کبودی دستش می‌شود و این است که من را ناراحت می‌کند.»

«باید هم ناراحتت کند.»

«و خانه شنود دارد. پس وقتی من خانه هستم - مهم نیست چکار کنم یا چه بگویم - احتمالا یک نفر دارد می‌شنود و نگاه می‌کند.»

عمو انزو می‌گوید «این را هستم.»‌ و هر دو می‌خندند.

او بحث را عوض می‌کند و می‌گوید «می‌خواهم سوالی از تو بپرسم که همیشه دوست داشتم از یک پیام رسان بپرسم. من همیشه شما را از پنجره لیموزینم نگاه می‌کنم. در واقع هر وقت یکی از شما نیزه‌اش را به ماشین من پرت می‌کند، به پیتر - راننده‌ام - می‌گویم که طرف را اذیت نکند. سوالم این است که شما که از سر تا پا با پدهای حفاظتی پوشیده شده‌اید، چرا هیچ وقت کلاه ایمنی ندارید؟»

«خود لباس یک کیسه هوای حفاظتی دارد که اگر از اسکیت‌بورد بیافتید فعال می‌شود و در نتیجه می‌شود روی سر یا پهلو یا هر جای دیگر فرود آمد و صدمه‌ای ندید. کلاه ایمنی چیز عجیبی است و با اینکه می‌گویند روی شنوایی تاثیر منفی ندارد، اما دارد.»

«یعنی شنیدن در کار شما اینقدر مهم است؟»

«آره. صد در صد مهم.»

عمو انزو سر تکان می‌دهد و می‌گوید «همین انتظار را داشتم. من و بچه‌های گردان در ویتنام هم دقیقا همین حس را داشتیم.»

«شنیده‌ بودم که به ویتنام رفته‌ای اما ...». دختر با حس کردن خطر، متوقف می‌شود.

«فکر می‌کنی که واقعیت ندارد و تبلیغات است. نه من واقعا آنجا بودم. می‌توانستم نروم اما داوطلب شدم و رفتم.»

«تو داوطلب شدی که به ویتنام بروی؟»

عمو انزو می‌خندد «بله، داوطلب شدم. من تنها پسر خانواده هستم که اینکار را کرده.»

«چرا؟»

«فکر می‌کردم از بروکلین امن‌تر باشد.»

این بار نوبت وای.تی. است که بخندد.

«جوک بدی بود. من داوطلب شدم چون پدرم نمی‌خواست داوطلب شوم و من می‌خواستم ناراحتش کنم.»

«واقعا؟»

«کاملا. من سال‌ها و سال‌ها دنبال راه‌های مختلف می‌گشتم تا او را ناراحت کنم. با دخترهای سیاه قرار می‌گذاشتم. موهایم را بلند می‌کردم. ماری‌جوانا می‌کشیدم و کلی کار دیگر اما شاهکارم که بزرگترین موفقیت‌ام را باعث شد - حتی بالاتر از سوراخ کردن گوشم - داوطلب شدن برای خدمت در ویتنام بود، باید این وسط دست بالا را می‌گرفتم.»

چشم های وای.تی. به سراغ لاله‌های گوش عمو انزو می‌روند و برمی‌گردند. در گوش چپ به سختی یک نگین الماس کوچک قابل تشخیص است.

«منظورت از دست بالا گرفتن چیه؟»

«همه می‌دانستند که من کی هستم. خبرها زود پخش شد. اگر برای ارتش معمولی داوطلب می‌شدم، بدون شک من را در کشور نگه می‌داشتند و یک کار دفتری امن و راحت به من محول می‌کردند. برای جلوگیری از این جریان، من داوطلب نیروهای ویژه شدم و هر کاری که می‌شد کردم تا به خط مقدم فرستاده شوم.» می‌خندد و اضافه می‌کند « و کار کرد. بگذریم. دارم مثل یک پیرمرد پر حرفی می‌کنم. می‌خواستم یک چیزی درباره کلاه ایمنی گفته باشم.»

«اوه آره.»

«کار ما این بود که در جنگل راه برویم و برای آقایانی که اسلحه‌های بزرگ‌تر از جثه‌شان حمل می‌کردند دردسر درست کنیم. آدم‌های مخفی. ما کاملا به گوش‌ها وابسته بودیم - درست مثل شما. و جالب است بدانی که ما هم هیچ وقت کلاه خود سر نمی‌کردیم.»

«به همان دلیل؟»

«دقیقا. حتی با اینکه گوش‌ها را نمی‌پوشاند قسم می‌خورم که با شنوایی یک کاری می‌کرد. هنوز هم معتقدم که جانم را مدیون نپوشیدن کلاه هستم.»

«این واقعا جالب است. واقعا جذاب است.»

«آدم گاهی فکر می‌کند که تا الان دیگر یک فکری به حال این جریان کرده‌اند.»

«آره. اما فکر کنم یک چیزهایی هیچ وقت تغییر نکند.»

عمو انزو سرش را عقب می‌اندازد و از ته شکم می‌خندد. وای.تی. معمولا از این حرکت متنفر است اما این‌بار به وضوح می‌بیند که عمو انزو خوشحال است و هیچ حس تحقیری با این شکل از خنده منتقل نمی‌کند.

وای.تی. می‌خواهد بپرسد که چگونه از یک شورشی علیه خانواده به جایی رسیده که حالا مسوول اداره خانواده شده است. اینکار را نمی‌کند. اما عمو انزو خودش حس می‌کند که طبیعتا بحث بعدی این مکالمه باید در این مورد باشد.

«گاهی به این فکر می‌کنم که بعد از من چه کسی خانواده را اداره خواهد کرد. البته ما کلی آدم عالی در نسل جدید داریم اما به هرحال ... خب نمی‌دانم. شاید همه آدم‌های پیر فکر می‌کنند که دنیا در حال به آخر رسیدن است.»

وای.تی. می‌گوید «شما که چند میلیون از این جوانان مافیا دارید.»

«بخت اینها این است که کت و شلوار بلیزر بپوشند و در حومه شهر با کاغذها ور بروند. تو جوانی و گستاخ و در نتیجه برای این آدم‌ها ارزشی قایل نیستی. من هم ارزشی برایشان قایل نیستم چون من پیرم و پرتجربه.»

شنیدن این حرف از دهن عمو انزو، تا حدی شوک آور است اما وای.تی. شوکه نشده. این حرف برایش درست مثل این است که یک حرف منطقی را از دهن رفیق منطقی‌اش به اسم عمو انزو شنیده باشد.

«هیچ کدام از این‌ها فقط برای عصبانی کردن یک پیرمرد، داوطلب نخواهد شد که در جنگل پایش را از دست بدهد. اینها رشته‌ای از تار و پودشان کم است. به اینها امیدی نیست دختر.»

«این ناراحت کننده است.». گفتن این جمله به وای.تی. احساس بهتری می‌دهد تا تحقیر دوباره این پسرهای جوان.

«خب». این از آن نوع «خب»‌هایی است که معمولا برای شروع قسمت آخر یک مکالمه می‌گویند. عمو انزو ادامه می‌دهد «من می‌خواستم برات گل رز بفرستم اما حدس می‌زنم که چندان علاقه‌ای به این‌کار نداشته باشی. داری؟»

«اوه خب فرق زیادی ندارد.». صدای وای.تی. به نظر خودش که ضعیف است.

«از آنجایی که حالا رفیق هم هستیم، برایت یک چیز بهتر دارم». مرد کراواتش را شل می‌کند و با بازکردن دگمه بالایی پیراهن دستش را به درون یقه فرو می‌کند. از گردنش یک زنجیر کاملا ارزان استیل که دو پلاک نقره‌ای از آن آویزان است بیرون می‌اورد و می‌گوید «اینها پلاک قدیمی سگ‌هایم هستند. بدون هیچ دلیل خاصی چند سالی است که در گردنم هستند. خوشحال می‌شوم اگر از این به بعد در گردن تو باشند.»

دختر که سعی می‌کند زانوهایش را محکم نگه دارد، پلاک‌های سگ را به گردن می‌اندازد و بعد به آن‌ها نگاه می‌کند که روی لباس سراسری‌اش با صدای جرینگ خفیفی از حرکت باز می‌ایستند.

عمو انزو می‌گوید «بهتر است آن را توی لباس بگذاری.»

وای.تی. پلاک‌ها را از یقه لباس به محفظه مخفی بین سینه‌هایش می‌اندازد. آن‌ها هنوز از بدن عمو انزو گرم هستند.

«ممنون.»

«این دلیل خاصی ندارد اما به هرحال اگر یک روزی به مشکل برخوردی و این پلاک‌های سگ را به کسی که برایت مشکل درست کرده نشان دادی، احتمالا وضعیت خیلی سریع تغییر می‌کند.»

«ممنون عمو انزو.»

«مواظب خودت باش. با مادرت هم مهربان باش. او خیلی دوستت دارد.»


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید