فصل چهارده

هیرو به تلویزیون مینیاتوری گوشه سمت چپ بالای کارت خیره می‌شود. تصویر زوم می‌شود تا فیلم مورد نظر به اندازه یک تلویزیون ۱۲ اینچ در فاصله نیم متری برسد. حالا فیلم شروع به پخش شدن می‌کند. فیلم بسیار کم کیفیت و بدون صدا، مربوط به یک مسابقه فوتبال در دهه شصت است.

«این چه بازی‌ای است؟»

کتابخانه‌دار پاسخ می‌دهد «اودسا، تگزاس، آمریکا. ال. باب. ریفه دفاع آخر است. شماره هشت در تیمی که لباس‌های تیره‌رنگ دارند.»

«این مفصل‌تر از آنی است که من می‌خواهم، می‌توانی کمی خلاصه‌اش کنی؟»

«نه. اما می‌توانم محتویات را فهرست کنم. این مجموعه یازده بازی فوتبال دبیرستانی دارد. ریفه در سال آخر دبیرستان و در دور دوم بازی‌ها شرکت داشته. در دوره دبیرستان یک کمک هزینه علمی گرفته و به رایس رفته و در آنجا هم چهارده فیلم از بازی‌های فوتبالش در دست است. شاخه تحصیلی ریفه، ارتباطات بوده.»

«با توجه به اینکه بعدا چه چیزی از آب درآمده، منطقی است.»

«او در هوستن، گزارشگر ورزشی تلویزیون شد و به همین دلیل، پنجاه ساعت از برنامه‌هایی که گزارش کرده در کارت موجود است. بعد از دو سال کار در این حوزه، ریفه به سراغ کار و کسب دایی‌اش رفت که از سرمایه‌گذاران فعال در بازار نفت بود. کارت حاوی چند مقاله روزنامه از آن دوره هم هست. بنا بر بررسی من از متن مقالات، به نظر می‌رسد که همه آن‌ها از روی یک منبع واحد نوشته شده باشند.»

«احتمالا یک اطلاعیه مطبوعاتی.»

«بعد برای پنج سال هیچ مطلبی در مورد ریفه وجود ندارد.»

«حتما مشغول کاری بوده.»

«بعد داستان‌ها دوباره زیاد می‌شوند و بیشترشان مربوط به صفحات مذهبی روزنامه‌های هوستن هستند. متن مقالات اکثرا مربوط به کمک‌های مالی او به سازمان‌های مذهبی است.»

«خب این چیزی است که من به آن خلاصه می‌گویم. چرا گفتی نمی‌توانی مطالب را خلاصه کنی؟»

«واقعا نمی‌توانم. من مشغول تکرار خلاصه‌ای هستم که اخیرا دکتر لاگوس در حضور من برای جوانیتا مارکوئز گفته. آن‌ها هم مشغول بررسی اطلاعات مشابهی بودند.»

«ادامه بده.»

«ریفه ۵۰۰ دلار به کلیسای هایلند که عالیجناب واینه بدفورد آن را اداره می‌کند کمک کرد. ۲۵۰۰ دلار هم به گروه جوانان بی‌ساید داد که بازهم عالیجناب واینه مدیر آن است. بعد ۱۵۰هزار دلار به حساب کلیسای پنت کستال در نیو ترینتی ریخت که عالیجناب واینه بدفورد موسس و سرپرست آن است. کمک بعدی برمی‌گردد به کالج انجیل ریفه به مبلغ ۲میلیون و سیصد هزار دلار که مدیر دانشکده الهیات آن، عالیجناب واینه بدفورد است. بازهم ۲۰ میلیون دلار کمک داریم به دانشکده باستان شناسی کالج انجیل ریفه، بعد ۴۵ میلیون دلار به دانشکده ستاره‌شناسی آن‌جا و در نهایت ۱۰۰ میلیون دلار برای دانشکده کامپیوترش.»

«اینها همه قبل از ابرتورم بودند؟»

«بله قربان. اینها بر اساس چیزی پرداخت شدند که حالا به پول واقعی مشهور است.»

«این آقای واینه بدفورد همان کسی که حالا پیرلی گیت عالیجناب راینه را اداره می‌کند؟»

«بله. همان است.»

«یعنی به من می‌گویی که ریفه صاحب عالیجناب واینه است؟»

«او بیشتر سهام موسسه پیرلی گیت را دارد که یک شرکت بین‌المللی است که مراکز زنجیره‌ای پیرلی گیت عالیجناب راینه را اداره می‌کند.»

«خب.. بگذار این را بررسی کنیم.»

هیرو از کنار چشمی‌ها به بیرون نگاهی می‌اندازد تا مطمئن شود که ویتالی هنوز با محل کنسرت به اندازه کافی فاصله دارد. بعد دوباره به درون کامپیوتر شیرجه می‌زند تا فیلم‌ها و اخباری را که لاگوس جمع کرده‌ است، مرور کند.

در طول سال‌هایی که ریفه به عالیجناب واینه کمک کرده است، وضع اقتصادی‌اش در حال بهبود بوده. اول در روزنامه‌های محلی و بعد در وال استریت جورنال و در آخر هم در نیویورک تایمز. جهش اصلی شهرت او وقتی بود که ژاپنی‌ها تلاش کردند برای حفاظت از منافع خود او را از بازار مخابرات بیرون کنند و او هم برای مقابله ۱۰ میلیون دلار از درآمدش را صرف کمپینی کرد که طی آن به آمریکایی‌ها می‌گفت نباید به رسانه‌های ژاپنی اعتماد کنند. نتیجه این کار پیروزی او، چاپ شدن عکسش روی جلد اکونومیست و پذیرش این نکته از طرف ژاپنی‌ها بود که او می‌تواند شبکه کابلی خودش را در کشور آن‌ها - و در نتیجه در بخش بزرگی از آسیای شرقی - افتتاح کند.

بعد چیزهای جدیدی به زندگی ریفه اضافه شد. او به مقاله‌نویسان نشان داد که دوست دارد جنبه‌های شخصی‌ترش هم دیده شوند. یک خبرنگار گزارش پر سر و صدایی در مورد قایق تفریحی‌ای که او از دولت آمریکا خریده بود تهیه کرد.

ال. باب. ریفه که آخرین باقی‌مانده از شرکت‌های انحصاری قرن نوزدهم بود، در حال مذاکره با یک دکوراتور داخلی در داخل کابین کاپیتان نشان داده شد. با توجه به اینکه قایق از نیروی دریایی خریده شده بود، به اندازه کافی زیبا بود ولی ریفه توضیح می‌داد که این قایق به اندازه کافی تگزاسی نیست. او می‌خواست که قایق از اول دکور بشود. بعد در گزارش می‌بینیم که ریفه بدن گوساله مانندش را به زحمت از راهروی باریک و پله‌های شیب‌دار عبور می‌دهد و به بالابری می‌رسد که به قسمت بالایی قایق می‌رود. بالابر به رسم نیروی دریایی، خاکستری است. او به خبرنگار می‌گوید که این بخش و همچنین عرشه باید به طور کامل بازسازی شوند.

«می‌دانید؟ داستانی هست درباره راکفلر (پانویس: میلیاردر قرن بیستم آمریکا) و اینکه یک قایق تفریحی می‌خرد. او یک قایق کوچیک خرید. در حد هفتاد فوت. آن روزها این قایق کوچک حساب می‌شد و وقتی کسی از او پرسید که چرا قایقی به این کوچکی خریده جواب داد ٬فکر می‌کنید من کی هستم؟ واندربلت؟ (پانویس: میلیاردر قرون نوزدهم آمریکا)٬ به هرحال ... به قایق من خوش آمدید.»

ال.باب.ریفه این را در حالی می‌گوید که همراه خبرنگار و همکاران تصویربردار او، در روی آسانسور ایستاده است. با نزدیک شدن به عرشه، اقیانوس آرام در پس زمینه دیده می‌شود. حینی که ریفه مشغول تعریف آخرین جمله داستان خود است، بالابر به عرشه می‌رسد و چرخش دوربین به ما نشان می‌دهد در کجا ایستاده‌ایم. این انترپرایز،‌ مشهورترین ناو هواپیمابر نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا است. ریفه در یک رقابت جدی با سیستم دفاعی ژنرال جیم و سازمان ایمنی جهانی آدمیرال باب، آن را در حراجی خریده است و حالا از آن به عنوان قایق تفریحی خودش یاد می‌کند. ال.باب.ریفه از باند پرواز وسیع هواپیما تعریف می‌کند و می‌گوید که به نظرش این بخش از باند او را به یاد مراتع وسطع تگزاس می‌اندازد. او اضافه می‌کند که به نظرش جالب خواهد شد اگر بخشی از باند پرواز را با گل بپوشانند و در آنجا گله‌های گاو نگهدارند.

پروفایل بعدی مربوط است به یک شبکه احتمالا تجاری که قبل از همان فیلم ساخته شده: روی انترپرایز و در دفتر کاپیتان که بازسازی شده، ال.باب.ریفه، پادشاه پهنای باند، در پشت میزش نشسته و یک زن کوتاه قد چینی مشغول اصلاح سبیلش است. کار زن چینی آنقدر دقیق است که حتی مزاحم حرف زدن ریفه نمی‌شود. صحبت ریفه در مورد تلاش برای گسترش تلویزیون کابلی به کره و سپس چین و در نهایت اتصال آن به ستون فقرات کابلی موجود در سیبریا از طریق اورال است.

«می‌دانید؟ کار یک انحصارگرا هیچ وقت تمام نمی‌شود. چیزی تحت عنوان انحصار کامل وجود ندارد. مثلا هیچ وقت نمی‌توانید یک دهم نهایی آن یک درصد آخر را مال خود کنید.»

«دولت هنوز در کره قوی نیست؟ آنجا باید مشکلات قانونی بیشتری داشته باشید.»

ال. باب ریفه زیر خنده می‌زند. «می‌دانید ورزش مورد علاقه من نگاه کردن به تلاش دولت‌ها برای وضع قانون است. جریان مابل را یادتان هست؟»

خبرنگار که دختری بیست و خرده‌ای ساله است می‌گوید «تا حدی»

«به هرحال می‌دانید که چه بود. نه؟»

«یک انحصار مربوط به مخابرات صوتی»

«درست است. کارشان با من یکی بود. صنعت اطلاعات. منتقل کردن صدای تلفن روی سیم‌های مسی. آن‌هم هر بار فقط یک مکالمه. دولت درست وقتی جلوی کارشان را گرفت که من مشغول تاسیس تلویزیون کابلی‌ام در سی ایالت بودم. ها! می‌توانی باور کنی؟ مثل این است که حین معرفی خودروی فورد مدل تی و اختراع هواپیما، دولت بنشیند و برای اسب سواری قانون وضع کند.»

«ولی شبکه تلویزیون کابلی که مثل شبکه تلفن نیست.»

«آن روزها نبود، چون فقط یک سیستم محلی به حساب می‌آمد. اما وقتی کلی سیستم محلی در همه جای دنیا داشته باشی، تنها کاری که برای رسیدن به یک شبکه جهانی باید بکنی، وصل کردن آن‌ها به هم است. درست مثل شبکه تلفن. البته با این تفاوت که این یکی هزاران برابر سریع‌تر است و تصویر و صدا و اطلاعات و هر چیز دیگری را که به ذهنت برسد هم منتقل می‌کند.»

این به وضوح محصول کار روابط عمومی ریفه است. یک برنامه نیم ساعته تلویزیونی که هدفی به جز اجازه دادن به ریفه برای بیان نظراتش درباره موضوعی خاص ندارد. به نظر می‌رسد که بخشی از برنامه‌نویسان ریفه - کسانی که سیستم‌هایش را به حرکت در‌آورده‌اند - دور هم جمع شده و یک اتحادیه درست کرده‌اند. این گروه - که مشابهی در دنیای هکرها ندارد - یک شکایت از ریفه تنظیم کرده‌اند و مدعی شده‌اند که ریفه در خانه آن‌ها دستگاه‌های شنود صوتی و تصویری کار گذاشته است. آن‌ها گفته‌اند که بیست و چهار ساعته تحت نظر ریفه هستند و حتی برای برخی از آن‌ها که به گفته ریفه «شیوه زندگی غیرقابل قبول» داشته‌اند نیز اخطار و سپس تهدیدهایی فرستاده شده است. برای نمونه، یک‌بار که یکی از برنامه‌نویسان با شوهرش در تختخواب از راه دهان رابطه جنسی برقرار کرده، فردا صبح به دفتر ریفه احضار شده و بعد از شنیدن توهین‌هایی مبنی بر غیرقابل قبول بودن رفتارش، به او گفته شده که وسایلش را جمع کند و برود. شهرت بدی که این جریان برای ریفه به همراه آورد، او را مجبور کرد که چند میلیون دلار بیشتر از قبل برای روابط عمومی کنار بگذارد.

«من با اطلاعات تجارت می‌کنم.» و رویش را به سمت شبه خبرنگاری که مثلا با او مشغول مصاحبه‌است، برمی‌گرداند. حالا در دفترش در هوستون نشسته و از همیشه تر و تمیزتر به نظر می‌رسد. «همه برنامه‌های تلویزیون‌های جهان که به دست مصرف کننده می‌رسند، از شبکه من رد می‌شوند. اکثر اطلاعاتی که به سی.آی.سی. مخابره می‌شود یا از آن بیرون می‌آید هم از کابل‌های من می‌گذرد. متاورس - یعنی همه خیابان - هم روی شبکه‌ای که من صاحب و مدیرش هستم ایجاد شده است.

«اگر چند لحظه به این که گفتم فکر کنید، حتما خودتان متوجه می‌شوید که برنامه‌نویسی که برای من کار می‌کند، می‌تواند به این شبکه‌ها دسترسی داشته باشد و به همین دلیل قدرت خیلی زیادی دارد. اطلاعات به مغز آن‌ها وارد می‌شود و آنجا هم می‌ماند. این اطلاعات هر شب با آن‌ها به خانه می‌رود و در رویاهایشان حضور دارد. وای خدا! او با زنش درباره این اطلاعات صحبت می‌کند و لعنت... او حق ندارد این اطلاعات را داشته باشد. اگر من صاحب یک کارخانه اتوموبیل سازی بودم اجازه نمی‌دادم کارگرها خودروها را با خودشان به خانه ببرند یا لوازم را قرض بگیرند، اما حالا هر روز ساعت پنج این اجازه را به همه هکرهایم در همه دنیا می‌دهم.

«قدیم‌ها که آدم‌ها را دار می‌زدند، آخرین اتفاق در صحنه این بود که کسی که به دار کشیده شده خودش را خیس می‌کرد. این نزدیک‌ترین نشانه به مرگ و ثابت کننده این بود که فرد دیگر بر خودش کنترل ندارد. حرف من هم همین است. ما باید روی خودمان کنترل داشته باشیم. هر سازمانی باید بتواند خودش را کنترل کند. ما هم داریم تلاش می‌کنیم تا با شیوه‌های مدیریتی اطلاعات شما را حفاظت کنیم. حالا هر جا که می‌خواهد باشد. از هارد دیسک کامپیوترهای سازمان گرفته تا مغز برنامه‌نویسان. متاسفانه وقت صحبت بیشتر ندارم چون باید به کارم برگردم و درگیر رقابت باشم. البته امید زیادی دارم که در طول پنج تا ده سال آینده، اینگونه مشکلات دیگر وجود نداشته باشد.»

یک برنامه نیم ساعته علمی در مورد موضوعی بسیار مورد مجادله: ستاره‌شناسی اطلاعاتی یا همان تلاش برای دریافت اطلاعات مخابره شده از منظومه‌های دیگر. ال. باب ریفه وقتی که کشورها شروع کردند به حراج تجهیزات ستاره شناسی اطلاعاتیشان، به این موضوع علاقه ویژه‌ای نشان داد و زنجیره‌ای از گیرنده‌های رادیویی را در سراسر کره زمین خرید و با وصل کردن آن‌ها به یکدیگر از طریق شبکه کابل نوری خودش، بزرگترین گیرنده رادیویی جهان را ساخت؛ گیرنده‌ای با یک آنتن به اندازه کل کره زمین. او بیست و چهار ساعته آسمان را برای پیدا کردن اطلاعات ارسالی از طرف دیگر تمدن‌ها جستجو می‌کند. در فیلم یک پروفسور دانشگاه ام.آی.تی. که مشهورترین چهره جهان در این زمینه است، از ریف می‌پرسد: «چرا؟ چرا آدمی که از نفت پولدار شده ممکن است سراغ کاری چنین پر هزینه برود؟‌ علم دوستی محض؟»

«من کل کره زمین را به هم وصل کرده‌ام.»

ریفه این را با لحن کسی می‌گوید که می‌خواهد به طرف مقابل نشان دهد که برایش ارزشی قایل نیست. با لحن گاوچرانی که فکر می‌کند مشغول جواب دادن به یک یانکی فضول است.

یک قطعه خبری دیگر که بدون شک چند سال دیرتر تولید شده است. دوباره روی اینترپرایز هستیم اما این بار فضا متفاوت است. عرشه بالایی به یک کمپ پناهندگان تبدیل شده است. ال. باب ریفه کشتی را پر کرده است از پناهندگان بنگلادشی که اخیرا کشورشان با سیل‌های پیاپی نابوده شده است. سیلی که به خاطر جنگل‌زدایی هند به سمت بنگلادش جاری شده. این یکی از اسلحه‌های جنگ هیدرولوژیک است. دوربین به سمت دیگر می‌چرخد و اولین ردپاهای الوار شناور دیده می‌شود (پانویس: Raft). در پایین کشتی، چند صد قایق خودشان را به اینترپرایز بسته‌اند تا به شکل مجانی به آمریکا سفر کنند.

ریفه بین مردم راه می‌رود و کتاب‌های مصور انجیل بین مردم پخش می‌کند و کودکان را می‌بوسد. پناهجویان لبخند می‌زنند و با چسباندن کف دست‌هایشان به همدیگر، تعظیم می‌کنند. ریفه با تعظیم‌های ناشیانه، جوابشان را می‌دهد، ولی صورتش نشان می‌دهد که چندان بشاش نیست. او کاملا جدی است.

این بار خبرنگار سعی می‌کند ظاهرا یک پلیس خشن را به خودش بگیرد: «آقای ریفه نظر شما در مورد افرادی که می‌گویند این کار را به خاطر قهرمان‌نمایی و بزرگ کردن خودتان در افکار عمومی انجام داده‌اید چیست؟»

«چرند است. اگر بخواهم وقتم را صرف نظر دادن در مورد هر چیز چرندی بکنم، به هیچ کار دیگری نخواهم رسید. بهتر است از این آدم‌ها بپرسید که چه فکر می‌کنند.»

«یعنی می‌گویید این جریان نجات دادن پناهجوها هیچ ارتباطی به وجهه عمومی شما ندارد؟»

«نه. ب..»

اینجای گزارش ویرایش شده و بعد خبرنگار را می‌بینیم که به دوربین نگاه می‌کند. هیرو این‌طور حدس می‌زند که احتمالا ریفه یک موعضه طولانی را شروع کرده بوده که بعدا حذف شده است.

یکی از واقعیت‌های فوق‌العاده درباره کتابخانه این است که بسیاری از قسمت‌های حذف شده گزارش‌ها را هم دارد. اینکه بخشی از یک گزارش از ویرایش نهایی حذف شود به هیچ وجه به این معنی نیست که حاوی اطلاعات مفیدی نبوده که کتابخانه حاضر باشد بالایش پول بدهد. سی.آی.سی. مدت‌ها قبل به آرشیو بسیاری از شبکه‌های تلویزیونی دست پیدا کرده، ولی هنوز فرصت نشده تمام آن میلیون‌ها ساعت گزارشی که از ویرایش نهایی حذف شده‌اند، دیجیتال کرده و در کتابخانه آپلود کند. اما این امکان هست که درخواستی به سی.آی.سی. بدهید و این شرکت در آرشیوها بررسی کند و در صورت وجود بخش‌های پخش نشده گزارش شما در آرشیو شبکه‌های تلویزیونی، آن را برایتان بفرستد.

لاگوس قبلا این کار کرده و فیلم حذف شده در کارت موجود است.

«نه.. ببینید. الوارهای شناور یک مفهوم رسانه‌ای هستند. البته در برداشتی بسیار عمیق‌تر و عمومی‌تر از چیزی که شما می‌توانید تصور کنید.»

«بله؟»

«این الوارها با رسانه ساخته شده‌اند، اگر رسانه نبود مردم نمی‌دانستند چیزی به اسم الوارهای شناور در پشت اینترپرایز به وجود آمده است. اگر رسانه نبود، پناهجوها نمی‌دانستند که می‌توانند بیایند و خودشان را به کشتی من ببندند. از طرف دیگر این وضع، مواد خام رسانه‌های خبری را هم تامین کرده است.»

خبرنگار که سعی می‌کند بحث را ادامه بدهد می‌پرسد: «پس شما مشغول ساختن خبرهای خودتان هستید تا با پولی که از چرخش خبر به وجود می‌آید، پولدارتر شوید؟» از صدایش مشخص است که خودش هم می‌داند دارد فیلم حرام می‌کند و این بخش‌ها پخش نخواهد شد.

«تا حدی. البته این فقط یک تفسیر خشن از جریان است. مساله خیلی عمیق‌تر از این است. حتما این استعاره را شنیده‌اید که صنعت از زیست‌توده (پانویس: biomass) تغذیه می‌کند، درست مثل نهنگی که پلانگتون می‌خورد.»

«بله این را شنیده‌ام.»

«این ضرب المثل را من ساخته‌ام. خودم اختراعش کردم. اصطلاحی مثل این، به ویروس می‌ماند. این یک واحد اطلاعاتی است که از یک فرد به فرد دیگر می‌رسد. کاربرد الوارشناور هم انباشت زیست‌توده است برای بازآفرینی آمریکا. خیلی از کشورها در وضعیت پایا هستند و برای زنده ماندن فقط لازم دارند که بچه درست کنند. اما آمریکا مثل یک ماشین کهنه قدیمی است که زهوارش در رفته و در طول سال‌های قبل هر چه را که داشته مصرف کرده است. اگر به طول مسیری که آمریکا پیش آمده نگاه کنید، چیزی به جز زباله پیدا نخواهید کرد. آمریکا مدام نیازمند سوخت جدید است. هیچ وقت داستان لابیرنت و مینوتار (پانویس: موجود افسانه‌ای یونان که نیم بدنش انسان و نیم بدنش گاو بود)‌ را شنیده‌اید؟»

خبرنگار از سر ناچاری جواب می‌دهد که «البته. در جزیره کرت بود. درست است؟». تعجب می‌کند که چرا اینجا نشسته و به این حرف‌ها گوش می‌دهد. او دیروز باید به لس آنجلس پرواز می‌کرد.

«بله. هر ساله یونانی‌ها باید چند دختر باکره را انتخاب می‌کردند و به جزیره کرت می‌فرستادند. بعد پادشاه آن‌ها را به لابیرنت می‌فرستاد و مینوتار آن‌ها را پیدا می‌کرد و می‌خورد. بچه که بودم و این داستان را با خودم می‌خواندم به این فکر می‌کردم که این کرتی‌ها دیگر چه آدم‌هایی بودند که همه از آن‌ها می‌ترسیدند تا حدی که حاضر بودند فرزندانشان را سالی یک‌بار به آنجا بفرستند تا خورده شوند.

«حالا دیدگاهم فرق کرده. این بیچاره‌هایی که به کشتی آویزان شده‌اند مثل یونانی‌ها هستند و ما مثل کرت‌ها. با این اختلاف که این بار اجباری در کار نیست. این بار پدر و مادرها با علاقه بچه‌هایشان را می‌دهند تا به لابیرنتی وارد شوند که آخرش خورده شدن است. صنعت از آن‌ها تغذیه می‌کند و به جایشان به ما تصاویر و فیلم‌هایی می‌دهد که باید روی شبکه‌ها انتقالشان بدهیم. تصاویری از ثروت و چیزهای عجیبی که از هر آرزویی که داریم جلوترند. بعد دیگران این‌ فیلم‌ها را می‌بینند و ترغیب می‌شوند تا به کرت بیایند و در لابیرنت‌ها گم شوند. این کاربرد الوارهای شناور است. این فقط یک حمل کننده بزرگ پلانگتون است.»

در نهایت خبرنگار، خبرنگار بودن را کنار می‌گذارد و شروع به حملات مستقیم به ال. باب ریفه می‌کند. «تهوع آور است. باور نمی‌کنم که بتوانی این‌طور به مردم نگاه کنی.»

«پسر لعنتی! پیاده شو با هم برویم. هیچ کس واقعا خورده نمی‌شود. این فقط یک اصطلاح است. آن‌ها به اینجا می‌آیند و کارهای معقولی برعهده می‌گیرند. با مسیح آشنا می‌شوند و یک اجاق گاز وبر می‌خرند و تا آخر عمر شاد زندگی می‌کنند. چه چیز این بد است؟»

ریفه عصبانی است و دارد فریاد می‌کشد. در پشت سرش، بنگلادشی‌ها این ناراحتی را احساس می‌کنند و خودشان هم غمگین می‌شوند. ناگهان یکی از آن‌ها که مردی درشت اندام با سبیل‌های آویخته است به سمت دوربین و خبرنگار می‌دود و شروع به فریاد زدن می‌کند «آ ما لا گه زن با دام گل نان کا آریا سو سو نا آن دا ... ». صدا نفر به نفر تکرار می‌شود و بعد از چند لحظه تمام عرشه به این موج می‌پیوندند.

روزنامه‌نگار فریاد می‌زند «کات» و به سمت دوربین برمی‌گردد و تکرار می‌کند «کات! بریگاد بابل دوباره شروع کرده.»

ترک صوتی پر شده از صدای هزاران نفری که به زبان‌ نامفهوم فریاد می‌زنند.

ریفه بر فراز صداها فریاد می‌کشد «این معجزه زبان است. من کلمه به کلمه حرف این مردم را می‌فهمم. تو چیزی می‌فهمی برادر؟»

«هی پسر! از اون تو بیا بیرون.»

هیرو از کارت اطلاعاتی سر بر می دارد و به دفتر نگاه می‌کند. در دفتر کسی به جز کتابخانه‌دار نیست.

تصویر کتابخانه وضوح‌اش را از دست می‌دهد و به سرعت از میدان دید کنار می‌رود. هیرو از پنجره جلوی فولکس واگن به بیرون نگاه می‌کند. یک نفر چشمی‌هایش را برداشته - کسی به جز ویتالی.

«من اینجا هستم آقای عینکی!»

هیرو از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. وای.تی. است که کنار شیشه خودروی در حال حرکت قرارگرفته و چشمی او را در دست راست دارد.

وای.تی. می‌گوید «تو بیش از حد وقتت را در متاورس می‌گذرانی. یک کمی هم باید واقعیت را امتحان کنی مرد.»

هیرو با افتخار می‌گوید «اتفاقا داریم می‌رویم یک جایی که قرار است واقعیت را ببینیم. واقعیتی سنگین‌تر از چیزی که من می‌توانم تحمل کنم.»

هیرو و ویتالی که به روگذر اتوبان می‌رسند، خودروی تماما آهنی‌شان به شدت توجه نیزه‌اندازها را جلب می‌کند. اگر نیزه‌اندازها می‌دانستند که خود ویتالی چرنوبیل درون این واناگون است، احتمالا دیوانه‌وار به ماشین می‌چسبیدند و موتور قدیمی آن را از حرکت می‌انداختند. اما حالا همین‌قدر که خودرویی پیدا کرده‌اند که آن‌ها را به محل کنسرت می‌رساند، خوشحالند.

به محل کنسرت که نزدیک‌تر می شوند، کم کم رانندگی غیرممکن می‌شود. حالا دیگر جلو رفتن مثل پیش رفتن در اتاقی پر از توله سگ شده و دست ویتالی باید مدام روی بوق و چراغ باشد تا بتوانند قدم به قدم جلو برود.

در نهایت به برآمدگی‌ای می‌رسند که قرار است نقش صحنه کنسرت امشب را بازی کند. کنار آن یک سکوی دیگر درست کرده‌اند که پر شده از آمپلی‌فایر و وسایل صوتی دیگر. دو سرنشین واناگون سیگاری آتش می‌زنند و به جمعیت انبوه اسکیت سوارها نگاه می‌کنند. جمعیتی که در چرخه غذایی خیابان، دشمن درجه یک آن‌ها به حساب می‌آیند.

دو سه نفر ملتداون دیگر هم ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. آن‌ها سیگار را با دو انگشت و مثل دارت در دست گرفته‌اند. با دیدن ویتالی، سیگارها را زمین می‌اندازد. زیر پا خاموششان می‌کنند و به درون خودرو می‌پرند تا لوازم صوتی را پیاده کنند. ویتالی یک چشمی روی صورتش می‌گذارد و به کامپیوتری که در کامیون تجهیزات صوتی قرار گرفته متصل می‌شود تا سیستم‌ها را تنظیم کند. مدل سه بعدی روگذر داخل کامپیوتر وجود دارد و ویتالی با سیستم ور می‌رود تا با تنظیم بلندگوهایی که در اطراف کار گذاشته شده به حداکثر تعداد اکوی آزاردهنده دست پیدا کند.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید