جهان برای یک لحظه ساکن و خاکستری میشود. دیگر خبری از حرکت نرم خورشید سیاه نیست و هر حرکت، مجموعهای از سکونهای مقطع است. به وضوح فشار زیادی به کامپیوتر هیرو آمده و احتمالا تمام مدارها مشغول پردازش اطلاعات سنگینی هستند که روی کامپیوتر آوار شده. کامپیوتر مشغول تحلیل دادههای هایپرکارت است و در طول این مدت، توان انجام محاسبات لازم را برای نمایش بی عیب و نقص خورشید سیاه ندارد.
هیرو میگوید «لعنت به روح شیطان» و لحظهای بعد خورشید سیاه با حرکتهای نرم و شکوهمندش به شکل تمام رنگی باز میگردد. او ادامه میدهد «چه چیز لعنتیای در کارت بود؟ باید نصف کتابخانه را در آن ریخته باشی!»
جوانیتا پاسخ میدهد «و یک کتابدار را که به تو کمک میکند راهت را در بین اطلاعات پیدا کنی. کلی ام.پگ از ال. باب. رایف که بیشتر حجم اطلاعات هم به او مربوط است.»
هیرو با دودلی پاسخ میدهد «خب.. سعی میکنم نگاهی به آنها بیندازم».
«حتما این کار را بکن. بر خلاف دیوید تو به اندازه کافی باهوشی که از این جریان سود کنی. در این مدت هم از راون دور باش و همینطور از اسنوکرش. باشه؟»
«راون دیگر کیست؟»
اما جوانیتا حتی پیش از شنیدن این پرسش به سمت در خروجی راه افتاده و حین خروج، همه سرها به سمت او چرخیده است. هنرپیشهها با تعجب به او نگاه میکنند و هکرها حسرت گپ زدن با او را میخورند.
هیرو به چهارگوشه هکرها بر میگردد. دیوید مشغول بر زدن هایپرکارتهای روی میز است. فیلمها و کلیپها، کلی برنامه و شماره تلفنهایی که به خط خرچنگ قورباغه نوشته شدهاند. او خطاب به هیرو میگوید:
«هربار که تو وارد خورشید سیاه میشوی یک چیزی در سیستمعامل جابجا میشود. همیشه در فکرم است که بعد از ورود تو، خورشید سیاه قرار است کرش کند.»
«باید صفحه بزرگ باشد.» و هیرو ادامه میدهد «یک روتین دارد که برای یک لحظه در حافظه پایینی سیستم عامل، وقفه ایجاد میکند»
«آه... همین است. خواهش میکنم بیندازش دور.»
«چی؟ صفحه بزرگ را؟ بیندازم دور؟»
«آره. یک زمانی چیز چشمگیری بود ولی الان مثل این است که بخواهی در یک راکتور اتمی با یک تبر سنگی تعمیرات انجام دهی.»
«از اظهار لطفت ممنونم.»
دیوید میگوید «اگر میخواهی آن را به یک برنامه کم خطرتر تبدیل کنی، من حاضرم همه هدر [****]های برنامه فعلی را به تو بدهم.» و برای اینکه مطمئن شود هیرو را ناراحت نکرده اضافه میکند که «حرف من سر تواناییهای برنامهنویسی تو نیست. بحث من این است که باید خودت را با وضعیت این روزها، هماهنگ کنی.»
«اما کار خیلی سختی است.» هیرو اضافه میکند که «دیگر جایی برای هکرهای آزاد و مستقل نیست. حالا دیگر حتما باید برای شرکتهای بزرگ کار کنی.»
«این را میدانم. این را هم میدانم که تو اهل کار کردن برای شرکتهای بزرگ نیستی. به همین دلیل است که میگویم چیزهایی را که لازم داری من به تو خواهم داد. تو از نظر من همیشه عضوی از خورشید سیاه هستی هیرو. حتی بعد از اینکه راهت را جدا کردی.»
این دیوید کلاسیک است. دوباره دارد با قلبش حرف میزند و مغزش را کنار گذاشته. اگر هیرو نمیدانست که دیوید یک هکر است، ممکن بود فکر کند که مغز ندارد.
هیرو گفت «بگذار در مورد یک چیز دیگر حرف بزنیم» و ادامه داد «من دچار توهم شدهام یا تو و جوانیتا واقعا داشتید با هم حرف میزدید؟»
خندهای صورت دیوید را پر میکند. او از زمان «مذاکره» با دیوید خیلی مهربان بوده. مذاکره، سالها قبل حین نوشیدن آبجو و خوردن صدف و یک گپ دوستانه بین دو رفیق قدیمی شروع شد. هنوز به آخر آبجوها نرسیده بودند که مذاکره رسید به افشای کامل این واقعیت که هیرو در همان روز از شرکت اخراج شده است. دیوید تمام تلاشش را کرده بود که در حین مذاکره، واقعیت را قدم به قدم و به شکل شایعه و اخبار به هیرو بگوید.
دیوید با نگاهی که نشان میدهد از موضوعی اطلاع دارد از هیرو میپرسد «دنبال اطلاعات مفید هستی؟» دیوید هم مثل اکثر آدمهای دیجیتال مغز، اهل دورویی نیست ولی گاهی احساس میکند که از نوادگان ماکیاولی شده است، و حالا یکی از آن وقتها است.
هیرو میگوید «برایت خبرهایی دارم رفیق. اکثر چیزهایی که به من میدهی را هیچ وقت در کتابخانه نمیگذارم.»
«چرا نه؟ لعنتی من بهترین شایعات را به تو میدهم و همیشه فکر میکردم کلی پول از این جریان در میآوری.»
هیرو جواب میدهد «برایم قابل تحمل نیست که مکالمات خصوصیام با دیگران را مثل یک فاحشه به دست هر کسی بدهم. فکر کردی من چی هستم؟»
چیزی که هیرو نگفت، این بود که همیشه خودش را برابر با دیوید میدید و حاضر نبود مثل یک سگ که در زیر میز کسی پرسه میزند تا از خرده نانهایش سیر شود، از طریق فروش مکالمات شخصی خودش با دیوید، پول در بیاورد.
دیوید بحث را به مسیر قبلی برمیگرداند: «خوشحال شدم که دیدم جوانیتا اینجاست - حتی به شکل سیاه و سفید - اینکه جوانیتا به خورشید سیاه نیاید درست مثل این است که الکساندر گراهام بل بگوید نمیخواهد از تلفن استفاده کند».
«امشب برای چه کاری آمده بود؟»
هیرو میگوید «یک چیزی اذیتش میکند» و ادامه میدهد «میخواست ببیند که شخص خاصی را در خیابان دیدهام یا نه.»
«شخص خاصی را؟»
«نگران یک یک آدم بزرگ با موی بلند سیاه بود که یک چیزی به اسم اسنوکرش را تبلیغ میکند»
هیرو میپرسد:
«جوانیتا در این مورد به کتابخانه سر زده؟»
«بله. یعنی حدس میزنم که حتما سر زده.»
«تو این مرد را دیده بودی؟»
«اوه.. بله. پیدا کردنش سخت نیست.» دیوید ادامه داد «درست بیرون در اینجا میایستد. این را از او گرفتم»
دوید نگاهی به هایپرکارتهای روی میز میاندازد و یکی از آنها را برداشته و آن را به هیرو نشان میدهد:
اسنوکرش کارت را از وسط نصف کنید تا نمونه مجانی را آزاد کنید
هیرو با تعجب میگوید «دیوید! باور نمیکنم که از یک غریبه سیاه و سفید، هایپرکارت گرفته باشی.»
دیوید میخندد. «دیگر روزهای قدیمی گذشته رفیق. من آنقدر مکانیزمهای ضد ویروس در سیستمم دارم که هیچ چیز نمیتواند از آن بگذرد. من آنقدر چرند و پرند از هکرهایی که اینجا میآیند میگیرم که وضعم مثل کارگر بخش عفونی بیمارستان است. من دیگر از چیزی که در این هایپر کارت است نمیترسم.»
هیرو جواب میدهد «اگر اینطور است، خوشحالم و علاقمند»
«من هم همینطور»
«احتمالا چیز چرتی در این کارت است»
دیوید با موافقت میگوید «شاید یک جور نمایش تصویری» و میپرسد «به نظرت بازش کنم؟»
«بعله. بازش کن. هر روز که پیش نمیآید آدم بتواند یک ماده مخدر جدید را امتحان کند.»
دیوید با خنده جواب میدهد «البته اگر بخواهی هر روز یکی امتحان کنی میتوانی. اما هر روز پیش نمیآید با ماده مخدری روبرو شوی که نمیتواند صدمهای به تو بزند.» و با این حرف هایپرکارت را بر میدارد و آن را از وسط پاره میکند.
برای یک ثانیه هیچ اتفاقی نمیافتد. دیوید میگوید «منتظرم». آواتاری روی میز جلوی دیوید ظاهر میشود که در ابتدا ابری شکل است ولی به سرعت حالتی جامد و سه بعدی پیدا میکند. واقعا که چیز مزخرفی است. دیوید و هیرو خندهشان گرفته.
آواتار فقط یک برندی برهنه است. حتی یک برندی اصل هم نیست و به نظر میرسد یک برندی تقلبی تایوانی باشد. فقط یک جن است که در دستهایش دو کپسول به اندازه حلقه دستمال کاغذی گرفته.
دیوید برای بیشتر لذت بردن از صحنه، پشتی صندلی را عقب میدهد و روی صندلی لم میدهد. به هرحال دیدن این نمایش جلف هم به نوبه خود بامزه است.
برندی به جلو خم میشود و به دیوید اشاره میکند که به او نزدیک شود. دیوید که لبخندی صورتش را پوشانده به صورت برندی نزدیک میشود. برندی لبهای قرمزش را به گوشهای دیوید نزدیک میکند و در گوشش چیزی را زمزمه میکند که هیرو نمیتواند بشنود.
وقتی آواتار زن به عقب برمیگردد، چهره دیوید تغییر کرده. ظاهرش گیج و بدون حس است. یا ظاهر فیزیکی دیوید واقعا اینطور شده، یا اسنوکرش با آواتارش کاری کرده که ارتباطش با صورت دیوید قطع شده است. به هرحال چشمهای آواتار بدون حالت در حدقهشان مستقیم به جلو خیره شدهاند.
برندی دو کپسول را مستقیما جلوی صورت دیوید گرفته و آنها را از هم دور میکند. این یک تومار است که درست مثل یک صفحه نمایش دو بعدی، جلوی چشم دیوید گشوده میشود. صورت بیحالت دیوید در نور آبیمانندی که از تومار بیرون میزند، بیحالتتر به نظر میرسد.
هیرو میز را دور میزند تا تومار را ببیند و یک لحظه پیش از اینکه برندی آن را ببندد، نگاهی سریع به آن میاندازد. نمایشی از نقاط. مجموعهای از نقاط سفید و سیاه که یادآور تلویزیونی قدیمی است که آنتنش درست تنظیم نشده. هیچ چیزی در تومار نیست. به جز نویز استاتیک. نویز سفید. برفک.
لحظهای بعد برندی غیب شده و هیچ اثری از او باقی نیست. تنها چیزی که به جا مانده، شور و هیجان و طعنههای بی سر و تهی است که از میز هکرها به گوش میرسد.
دیوید به حالت قبل برگشته و لبخندی بر لب دارد. لبخندی که نیمی از بدجنسی است و نیمی از شرم. هیرو میپرسد «چی بود؟ من فقط در آخرین لحظات برفک روی تومار را دیدم.»
دیوید جواب میدهد «همهاش همان بود. همهاش را دیدی. صحنهای از پیکسلهای سیاه و سفید با وضوح تصویر نسبتا بالا. فقط چند صد هزار صفر و یک.»
هیرو نتیجه گیری میکند. «پس به عبارت دیگر یک نفر سیستم عصبی تو را در مقابل شاید چند صد هزار بایت اطلاعات قرار داده»
«نویز به نظر میرسید»
«خب هر اطلاعاتی تا وقتی که کدش مشخص نشده، مثل نویز به نظر میرسد»
«ولی چرا ممکن است یک نفر به من اطلاعات باینری نشان بدهد؟ من که کامپیوتر نیستم و نمیتوانم بیتمپ بخوانم»
«آرام باش دیوید ... فقط داریم با هم فکر میکنیم»
«خب میدانی؟ هکرها همیشه سعی میکنند چیزهایی که نوشتهاند و نمونههایی که تولید کردهاند را به من نشان دهند»
«واقعا؟ اینکار را میکنند؟»
«البته! همیشه. بعضی هکرها پیشم میآیند تا چیزهایی که نوشتهاند را نشانم بدهند. گاهی همه چیز درست کار میکند ولی گاهی درست در لحظهای که برندی تومار را باز میکند یک باگ در برنامه ظاهر میشود و اسنوکرش صفحه را پر میکند. زیاد پیش میآید که من به جای دیدن نتیجه برنامههای مردم، شاهد اسنوکرش باشم.»
«خب پس چرا این یکی اسم برنامهاش را اسنوکرش گذاشته؟»
«یک طنز تلخ. خودش میدانسته که برنامه باگ دارد.»
«برندی در گوشت چه گفت؟»
«به یک زبان ناآشنا حرف زد. چیزی نفهمیدم».
دیوید اضافه میکند که کلمات برندی اصواتی نامفهوم بودند.
«بعد از حرفهای برندی، به نظر میآمد که خشکت زده»
مشخص بود که دیوید دوست ندارد این واقعیت را قبول کند. میگوید «من خشکم نزده بود. فقط به نظرم کل جریان کمی عجیب میآمد. شاید برای یکی دو ثانیه ارتباطم قطع شده بود که فکر کردی خشکم زده.»
نگاه هیرو بیش از حد ناباورانه است. دیوید متوجه این نکته میشود و بر میخیزد. «نمیخواهی برویم ببینیم رقبای ژاپنیات مشغول چه کاری هستند؟»
«کدام رقبا؟»
«تو قبلا برای ستارههای راک آواتار طراحی میکردی. اینطور نیست؟»
«هنوز هم میکنم»
«بعله! مدل موهایی به اندازه کل کهکشان»
دیوید با اشاره به چهارگوشه کناری میگوید «از همینجا هم میتوانی اشعههای نور را ببینی ولی ترجیح میدهم ازنزدیک شاهد باشم».
به نظر میرسد که یک خورشید در حال طلوع از وسط چهارگوشه ستارگان راک است. هیرو میبیند که از بالای سر آواتارهای حاضر در آن چهارگوشه، شعاعی نارنجی پدیدار شده و به سقف میتابد. شعاع تکان میخورد، چپ و راست میرود، میلرزد و به نظر میرسد که کل کهکشان با حرکت آن، تکان میخورد. در خیابان، این خورشید بالای سر سوشی کی، بر اساس قواعد محدود کننده طول و عرض، کوچکتر خواهد بود اما در اینجا، دیوید اجازه داده هر کس هر طور که دوست دارد خودنمایی کند.
هیرو که در حال نزدیک شدن به آنجاست. زمزمه میکند که «تا حالا کسی به این یارو نگفته که آمریکاییها از یک ژاپنی موزیک رپ نخواهند خرید؟»
دیوید پیشنهاد میدهد که خود هیرو این را به سوشی کی بگوید و بعد هم صورت حساب مشاوره برایش بفرستد.
«این طرف در یک هتل زندگی میکند که از طرفدارانش اشباع شده و همه این دستمال به دستها همیشه در این باره حرف میزنند که او چه خواننده بزرگی خواهد شد. خوب است با یک بیوتوده (پانویس: انتخاب شده به جای biomass) هم حرف بزند».
آنها مشغول رد شدن از لابهلای طرفداران هستند. دیوید میپرسد که بیوتوده چیست. جواب میشنود: «بدنی متشکل از بخشهای زنده. یک اصطلاح زیستشناسی است. اگر یک هکتار از جنگلهای استوایی یا یک متر مکعب از اقیانوس را بگیری و همه چیزهای غیر زنده - یعنی آب و آشغالها - را از آن جدا کنی، آنچه باقی میماند بیوتوده است.»
دیوید مثل یک بیتمغز میگوید «من ربطش را نمیفهمم». صدایش با حجم زیادی از نویز سفید که از اطراف میآید، ناواضح شده.
هیرو سعی میکند بیشتر توضیح دهد «بحث این است که صنعت آمریکا از این بیوتوده تغذیه میکند. مثل یک نهنگ که از پلانگتونهای دریا تغذیه میکند».
هیرو با فشار دست، خودش را از لای دو تاجر ژاپنی رد میکند. یکی یونیفرم آبی پوشده ولی دیگری تیپ نئوسنتی دارد و یک کیمونوی تیره به تن کرده است. نفر دوم مثل هیرو دو شمشیر به همراه دارد - یک کاتانا در سمت چپ و یک واکیزاشی که به شکل اریب به سمت راست کمربند بسته شده. او و هیرو با کنجکاوی به سلاحهای همدیگر نگاه میکنند. هیرو نگاهش را عقب میکشد و تظاهر میکند که طرف را ندیده. اما طرف بیحرکت مانده و به هیرو نگاه میکند، البته به جز گوشههای دهانش که به طرف پایین کش میآیند. هیرو قبلا این حالت چهره را دیده است و میداند که یک مبارزه در پیش است.
جمعیت از هم باز میشود. انگار که نیرویی غیرقابل مقاومت به میانشان رسوخ کرده و آنها را به چپ و راست میراند و جلو میآید. در خورشید سیاه فقط یک چیز میتواند اینطور جمعیت را عقب براند و آن جن نگهبان است.
چند قدم دیگر که نزدیک میشوند، این نظریه ثابت میشود. چندین گوریل کت و شلوار پوش مشغول باز کردن راه خود از میان جمعیت هستند و به طور مستقیم هم به سمت هیرو میآیند. هیرو سعی میکند عقب برود ولی چیزی مانع میشود. صفحه بزرگ بالاخره کار خود را کرده. هیرو به زودی از خورشید سیاه بیرون انداخته خواهد شد.
او فریاد میکشد «دیوید! متوقفشان کن. دیگر از صفحه استفاده نمیکنم.»
تمام افراد مجاورش به پشت سر او خیره شدهاند و چهرهشان با نورهای متنوع درخشان شده است.
هیرو بر میگردد تا دیوید را پیدا کند، ولی میبیند که دیوید دیگر آنجا نیست.
به جای دیوید، ابری از کارمای دیجیتالی بد آنجاست. ابر آنقدر درخشان و آنقدر بیمعنا است که حتی نمیشود نگاهش کرد. رنگش دائم از سفید به رنگهای متفاوت تبدیل میشود و دوباره به سفید برمیگردد. شکلش هم حفظ نمیشود. پیکسلهایی به نازکی مو، از یک طرف به طرف دیگر میروند و حتی در طول خورشید سیاه پرتاب میشوند و باز به توده ابر برمیگردند. ابر یک توده همسان نیست. مجموعهای است از اشکال هندسی و شعاعهای نور که مرکزشان دائما تغییر میکند و حتی روی آواتارهای دیگران نیز تاثیر میگذارد و باعث چشمک زدن آنها یا حتی در مواردی محو شدنشان میشود.
گوریلها ترسی از ابر ندارند. انگشتان پشمالویشان را در ابر بدون شکل فرو میبرند و توده ناهمگون را از کنار هیرو به سمت در خروجی هدایت میکنند. در لحظهای که ابر از کنار صورت هیرو رد میشود، او فرصت میکند نگاهی سریع به درون آن بیندازد. چیزی که میبیند، شبحی از آوتار دیوید است.