فصل شصت و هفت

اولین نیزه آهنربایی حینی که هلیکوپتر در ولی ارتفاع‌اش را کم می‌کند به کمرش می‌خورد. وای.تی. به جای شنیدن، آن را حس می‌کند. او این تماس جذاب را می‌شناسد و مانند یک زلزله نگار که از آن طرف کره زمین می‌تواند لرزش‌های اینطرف را تشخیص بدهد، به راحتی متوجه آن می‌شود. بعد نیم دوجین دیگر نیزه دیگر هم پرتاب می‌شوند و به هدف می‌خورند. وای.تی. خودش را کنترل می‌کند تا از پنجره به پایین نگاه نکند. بدون شک بدنه هلیکوپتر آهن مرغوب روسی است و مثل چسب قطره‌ای نیزه‌ها را محکم می‌چسبد. امیدوار است که هلیکوپتر به اندازه کافی کم ارتفاع حرکت کند تا نیزه‌های جدیدی هم به سمتش پرتاب شوند. می‌داند که برای خارج ماندن از رادار مافیا، باید پایین پرواز کنند.

صدای رادیو را می‌شنود که می‌گوید «برو بالا ساشا. یکسری مزاحم آویزانت شده‌اند.»

از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. هلیکوپتر دیگر دارد کنارشان و کمی بالاتر از آن‌ها پرواز می‌کند و همه نفرات داخلش از پنجره به سمت هلیکوپتر آن‌ها چشم دوخته‌اند. البته به جز راون. راون هنوز چشمی متاورس را به چشم دارد. لعنت. خلبان دارد هلیکوپتر را بالا می‌برد.

رادیو می‌گوید «خوب شد ساشا. از دستشان خلاص شدی. البته چند قطعه سیم از بدنه‌ات آویزان است. دقت کن که به جایی گیر نکنند. اینها به استحکام فولادند.»

این چیزی است که وای.تی. منتظرش بوده. در را باز می‌کند و بیرون می‌پرد. حداقل این چیزی است که به نظر افراد داخل هلیکوپتر می‌رسد. دختر در لحظه پریدن دستگیره خودکارش را باز کرده و آن را به لبه هلیکوپتر گیر داده. نگاهی سریع به پایین می‌اندازد. دو سه نیزه آهنربایی به زیر هلیکوپتر متصل هستند و سیم‌هایشان ده متری پایین هلیکوپتر آویزان است. می‌تواند دستگیره‌های آن‌ها را ببیند که در جریان هوا جلو و عقب می‌روند. بالا را که نگاه می‌کند رایف را می‌بیند که دارد به خلبان اشاره می‌کند هلیکوپتر را پایین ببرد. صدایش را نمی‌شود اما از حرکاتش معلوم است که از خلبان می‌خواهد سرعتش را کم کند و آرام پایین برود.

این تایید کننده نظریه‌اش است. او واقعا یک گروگان است و تنها وقتی مفید است که در دستان رایف باشد و سالم.

هلیکوپتر دوباره پایین می‌رود و با احتیاط خودش را به حیاطی که دو لوگوی بزرگ در آن می‌درخشند نزدیک می‌کند. وای.تی. بدنش را به جلو و عقب تاب می‌دهد. این‌کاررا چهار بار تکرار می‌کند تا بتواند پایش را به یکی از طناب‌های آویزان از زیر شکم هلیکوپتر گیر دهد. می‌داند که قدم بعدی دردناک است اما این را هم می‌داند که الیاف استفاده شده در لباسش، جلوی اینکه پوست زیادی از دست بدهد را خواهد گرفت. دیدن دست تونی که دراز شده تا آستین‌اش را بگیرد، به ترسش از درد غلبه می‌کند و یک دستش را از بدنه هلیکوپتر رها می‌کند و به سمت پایش می‌برد. کابل را چند بار به دور مچ دستش می‌پیچید و دست دیگر را هم رها می‌کند.

حق با او بود. درد مثل جهنم آزار دهنده است. حالا زیر هلیکوپتر است و خارج از محدوده دست‌های تونی. درد شدیدی در دستش می‌پیچید. باید یکی از آن استخوان‌های ریز باشد. همان‌طور که راون انجام داده بود، کابل را به دور بدنش می‌پچید تا بتوانند با سوزش کمتر و به شکلی کنترل شده، متر به متر پایین بیاید. به سمت دستگیره. به مقصد که می‌رسد دستگیره را به یکی از گیره‌های آویزان از کمرش می‌بندد و دست‌هایش را به سرعت از طناب و دسته رها می‌کند. شاید برای یک دقیقه با شدت این‌طرف و آن‌طرف تاب می‌خورد تا اینکه بالاخره بدنش در یک تعادل نسبی بین هلیکوپتر و خیابان قرار می‌گیرد. دست‌هایش که حالا کمی استراحت کرده‌اند، دوباره دستگیره را می‌گیرند و بعد از باز کردن آن از حلقه متصل به کمر، از آن آویزان می‌شوند. هر چه باشد تمام هدف این کارها همین بوده. نگاهی به هلیکوپتر دیگر می‌اندازد که پایینتر آمده تا افرادش بتوانند صحنه را کامل ببینند. مطمئن است که هر کاری که می‌کند از طریق آدم‌های این هلیکوپتر، به گوش رایف می‌رسد.

شکی نیست که در طول این مدت هلیکوپتر سرعتش را کم کرده و شاید حالا با نصف سرعتی که قبلا داشت حرکت می‌کند. مشخص است که ارتفاع هم کاهش یافته.

وای.تی. قلابی را از یکی از جیب‌ها بیرون می‌آورد و به دستگیره متصل می‌کند و دست‌هایش را از کابل رها می‌کند. بعد اهرمی را می‌چرخاند و طنابی به طول ده متر شروع به باز شدن می‌کند. بعد از چند لحظه، بدنش ۱۰ متر پایین‌تر از دستگیره در حال تاب خوردن است. لوگوها به سرعت از دو طرفش رد می‌شوند و به جز هیاهوی پیام رسان‌ها در آن پایین، ترافیک سبک است. هلیکوپتر ریر به شکل خطرناکی به او نزدیک می‌شود. راون دارد از پنجره به او نگاه می‌کند. چشمی‌هایش را روی پیشانی گذاشته. فقط یک ثانیه و بعد دوباره به متاورس برمی‌گردد. وای.تی. از قیافه می‌خواند که از دستش عصبانی نیست. او عاشق وای.تی. شده است.

پیچی را دو دور می‌چرخاند و طناب از لباسش جدا می‌شود. سقوط آزاد به سمت خیابان.

حرکت بعدی فعال کردن سیستم ضربه‌گیر اضطراری است. کارتریج گاز باز می‌شود و بالشت‌های حلقوی پر از باد، دور نقاط حساس بدنش را می‌گیرند. درست مانند آدمک تبلیغاتی لاستیک‌های میشلن. بزرگترین لاستیک دور گردن تشکیل شده و تقریبا سرش را به طور کامل در خود فرو برده است. یک ضربه‌گیر بزرگ پر از هوای دیگر اطرافش کمرش را پوشانده و ضربه‌گیرهای کوچکتر مفاصل اصلی را محافظت می‌کنند.

درست نیست اگر بگوییم که فرود بدون درد است. به خاطر کیسه هوای دور گردن نمی‌تواند چیزی ببیند اما احساس می‌کند که بعد از ضربه اول حداقل ۱۰ بار دیگر بالا و پایین پریده است. در آخرین جهش‌ها، چشمش ماشین‌هایی را می‌بیند که ترمز می‌کنند و دور خودشان می‌چرخند. در نهایت پس از برخورد به شیشه جلوی یک اتوموبیل برای بار آخر به خیابان می‌افتد و متوقف می‌شود. کیسه‌ها به محض بی‌حرکتی کامل، خود به خود تخلیه می‌شوند و وای.تی. بقایای آن را از جلوی چشمش کنار می‌زند.

گوش‌هایش هنوز زنگ می‌زنند یا چنین چیزی. نمی‌تواند چیزی بشنود. شاید موقع باز شدن کیسه‌ها پرده‌ گوشش صدمه دیده باشد.

البته مساله هلیکوپتر هم هست. این وسیله قهرمان تولید سر و صدا است. وای.تی. خودش را جمع و جور می‌کند و به بالا نگاه می‌کند. هلیکوپتر بزرگ روسی رایف درست بالای سرش است. ده متر بالاتر از سطح خیابان با تقریبا بیست کابل متصل به آن. پیام‌رسان‌های بیشتری مشغول پرتاب نیزه‌هایشان هستند و بر خلاف دفعه قبل، ظاهرا قصد ندارند جریان برق آهنرباهایشان را قطع کنند.

رایف مشکوک شده و هلیکوپتر بالا می‌رود و چند پیام‌رسان را با خودش بالا می‌کشد. تقریبا هر پیام‌رسانی که در خیابان است نیزه‌اش را بالا می‌گیرد و به هر جا از هلیکوپتر که گیر می‌آورد پرتاب می‌کند - احتمالا ۱۵۰ نفری به پرنده بدبخت آویزان شده‌اند -. هلیکوپتر پایین می‌آید و اسکیت‌های همه پیام‌رسان‌ها یک‌بار کف خیابان را لمس می‌کند. حدود بیست نفر دیگر هم که به اندازه کافی نزدیک شده‌اند شلیک می‌کنند. هر کسی که نیزه‌اش جایی برای چسبیدن به بدنه فلزی پیدا نکرده، دستگیره‌اش را به کابل یک پیام‌رسان دیگر وصل می‌کند تا وزن بدنش حرام نشده باشد. خلبان چند بار دیگر هم سعی می‌کند هلیکوپتر را بالا بکشد اما حالا دیگر به طور کامل به آسفالت افسار شده.

هلیکوپتر پایین می‌آید. پیام‌رسان‌ها خودشان را کنار می‌کشند و هلیکوپتر روی شبکه ‌بزرگی از کابل‌های در هم پیچیده فرود می‌آید.

تونی - مسوول امنیت - از در باز بیرون می‌آید و بین کابل‌ها قدم می‌گذارد. دقت کامل دارد که پایش به تار عنکبوت زیرپایش گیر نکند. کمی از هلیکوپتر دور می‌شود تا از زیر ملخ خارج شود. بعد یوزی‌اش را بیرون می‌آورد و با شلیک یک رگبار هوایی فریاد می‌کشد «گورتان را از حوالی هلیکوپتر ما گم کنید عوضی‌ها.»

تقریبا تمام پیام‌رسان‌ها اطاعت می‌کنند و خودشان را کنار می‌کشند. آن‌ها احمق نیستند. وای.تی. هم امن و امان در فاصله دوری ایستاده. عملیات تمام شده. وضعیت اضطراری پایان یافته و نیازی نیست با یک هلیکوپتر درگیر شوند. پیام‌رسان‌ها آهنرباهایشان را از بدنه فلزی جدا و کابل‌ها را جمع می‌کنند.

تونی به اطراف چشم می‌اندازد و وای.تی. را می‌بیند. او سلانه سلانه در حال آمدن به سمت هلیکوپتر است.

«بیا سوار هلیکوپتر بشو دختر هرزه.»

وای.تی. کمی جلوتر می‌آید و دستگیره یکی از نیزه‌هایی را که هنوز کسی زحمت برداشتنش به خود نداده بر می‌دارد. اول کلید قطع جریان برق را می‌زند تا آهنربا از شکم پرنده جدا شود و بعد کلید جمع کردن کابل را آنقدر نگه می‌دارد تا فاصله دستگیره تا آهنربا به حدود یک یا یک و نیم برسد.

دختر می‌گوید «داستان کسی را خواندم به نام ایهاب» و شروع می‌کند به چرخاندن کابل به دور سرش و ادامه می‌دهد «می‌گویند او یک‌بار نیزه‌اش را به این شیوه پرتاب کرد و آهنربا به جای برخورد با هدف، به دور آن پیچ خورد. این اشتباه بزرگی بود.»

وای.تی. نیزه را رها می‌کند تا آهنربای آن پیچ خوران به سمت هدف پرواز کند. کابل چرخان به سمت ملخ‌های هلیکوپتر می‌رود و تقریبا نزدیک روتور به آن می‌خورد. رشته غیرقابل پاره شدن، خودش را به دور ملخ و موتور تاب می‌دهد. دختر، از پشت پنجره ساشا را می‌بیند که با تعجب مشغول ور رفتن با کنترل‌ها است. خلبان کلیدها را می‌چرخاند، دسته‌ها را می‌کشد و به نشانگرها خیره می‌شود و دهانش را برای ادای بدترین فحش‌های روسی باز و بسته می‌کند. کابل تا انتها باز شده و دستگیره از دستان وای.تی. بیرون کشیده می‌شود و مانند یک سیاهچاله به درون روتور مکیده شده و در آن ناپدید می‌شود.

«مشکل ایهاب این بود که نمی‌دانست چه موقع باید دستگیره را رها کند». وای.تی. با گفتن این حرف، لبخندی زد، برگشت و از هلیکوپتر دور شد. پشت سرش صدای خرد شدن فلز را می‌شنود و جیغ برخورد قطعات فلزاتی که سریع حرکت می‌کنند. رایف کمی قبل‌تر متوجه جریان شده و حالا با یک مسلسل در دست در حال دویدن در خیابان است و سعی می‌کند خودرویی را متوقف کند. در بالای سرش، هلیکوپتر ریر متوقف شده و سرنشینانش از پنجره‌ها پایین را نگاه می‌کند. رایف به بالا نگاه می‌کند و فریاد می‌کشد «به لکس بروید! به لکس بروید!»

هلیکوپتر یک چرخ دیگر هم در بالای صحنه می‌زند و خلبان ساشا را نگاه می‌کند که جنازه سلاح جنگی سابق را خاموش می‌کند. پیام‌رسان‌ها دوباره به هلیکوپتر نزدیک شده‌اند و بعد از خلع سلاح تونی و فرانک و رییس جمهور، مشغول بررسی اجزای هلیکوپتر هستند. رایف با تهدید اسلحه یک خودروی تحویل پیتزای کوستانوسترا را متوقف کرده و راننده را پیاده کرده است. اما راون هیچکدام از اینها را نمی‌بیند. او از پنجره به وای.تی. خیره شده و حینی که هلیکوپتر در حال سرعت گرفتن و بالا رفتن است، با مشت گره شده و شست بالا گرفته، به او تبریک می‌گوید. وای.تی. لب پایینش را گاز می‌گیرد و طوری به ثابت کند رابطه برای همیشه تمام شده، چشمش را از راون برمی‌گرداند.

دختر، اسکیتی از یک پیام‌رسان جوان که مقهور عملیات او شده قرض می‌گیرد و به سمت نزدیکترین بخر و بپر می‌رود تا بتواند به مادرش تلفن کند و از او بخواهد که با ماشین به دنبالش بیاید.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید