فصل چهل و یک

وای.تی. در طول دوران کاری‌اش به جاهای عجیبی رفته است. او ویزای تقریبا سی کشور را دوخته شده روی سینه‌اش دارد. علاوه بر کشورهای واقعی، گذرش به مناطق عجیبی مثل منطقه قربانی ترمینال آیلند و گریفیث پارک هم افتاده است. اما عجیب‌ترین ماموریت‌اش، ماموریت امروز است: کسی از او می‌خواهد که یک بسته را در ایالات متحده آمریکا تحویل دهد. این دقیقا چیزی است که روی دستور کار نوشته.

بسته چندان هم بزرگ نیست. در حد یک پاکت معمولی.

وای.تی. از مردی که باید بسته را از او تحویل بگیرد می‌پرسد «مطمئن هستید که نمی‌خواهید پستش کنید؟». مبداء، یک دفتر فکسنی در بارب است. یکی از همان دفاتر ارزان برای شغل‌های نامربوط که یک دفتر و یک تلفن و چند کارمند دارند اما هیچ وقت به نظر نمی‌رسد که کاری هم انجام بدهند.

مشخصا این سوال شوخی است. پست کار نمی‌کند، مگر در پلیسستان. تمام صندوق‌های پست از زمین درآورده شده‌اند و در خانه کسانی که نوستالژی قدیم را دارند، به عنوان یک وسیله تزیینی بکار می‌روند. البته حرفش دور از واقعیت هم نیست چون مقصد ساختمانی است درست در وسط پلیسستان. طنز ماجرا اینجاست: اگر با پلیس‌ها کار دارید چرا از پست که فقط آن‌ها مشتری‌اش هستند استفاده نمی‌کنید؟ فکر نمی‌کنید با استفاده کردن از چیز مدرنی مثل یک پیام‌رسان، در دید آن‌ها بد به حساب بیایید؟

مرد می‌گوید «اوم. خب. پست به اینجا نمی‌آید. می‌آید؟»

حتی ارزش ندارد دفتر را توصیف کند. حتی ارزش ندارد دفتر را در چشمش هم راه بدهد چه برسد به اینکه بخواهد حافظه‌اش را اشغال کند. نور فلورسنت و پارتیشن‌هایی که به آن‌ها موکت چسبانده شده. ممنون ولی من ترجیح می‌دهم موکت روی زمین باشد. ترکیب رنگ. مسخره‌بازی ارگونومیک. دخترها با ماتیک و بوی زیراکس. همه چیز کم و بیش نو است.

پاکت روی میز مرد است و آن‌هم ارزش توضیح دادن ندارد. لهجه‌های جنوبی یا تگزاسی. لبه پایینی پاکت موازی لبه میز است و یک چهارم اینچ دورتر از آن. انگار یک دکتر آمده باشد و با خط‌کش دقیق پاکت را وسط بالا و پایین میز و موازی لبه جا داده باشد. آدرس این است: اتاق ۹۶۸ ای، ایستگاه پستی ام اس ۱۵۶۹۸۳۵، ساختمان ال.ای. ۶، ایالات متحده آمریکا.

او می‌گوید «آدرس برگشت رویش نمی‌نویسید؟»

«نیازی نیست.»

«اما اگر نتوانم برسانمش، به هیچ وجه نمی‌توانم برایتان برش گردانم. دفترهای این حوالی برای من، همه مثل هم هستند.»

مرد می‌گوید «مهم نیست. فکر می‌کنی کی بتوانی تحویلش بدهی؟»

«حداکثر دو ساعت دیگر.»

«چرا اینقدر دیر؟»

«مرد! گمرک. پلیس‌ها بر خلاف بقیه جاها سیستم‌هایشان را مدرن نکرده‌اند.». به همین دلیل است که اکثر پیام‌رسان‌ها حاضرند هر کاری بکنند تا بسته‌ای را به پلیسستان نبرند. ولی امروز روز کم کاری بوده و وای.تی. هیچ ماموریت مخفی‌ای از مافیا دریافت نکرده. تازه ممکن است بتواند ساعت ناهار پیش مادرش باشد.

مرد می‌پرسد «و اسم شما؟»

«ما اسممان را به کسی نمی‌گوییم.»

«من باید بدانم چه کسی بسته را تحویل می‌دهد.»

«چرا؟ الان گفتید که مهم نیست.»

مرد عصبی شده است. «باشه. فراموشش کن. فقط بسته را برسان.»

باشه. می‌رسانم. اینها را وای.تی. در فکرش می‌گوید. چیزهای دیگری هم در فکرش می‌گوید. به وضوح یک آدم منحرف است. «و اسم شما؟». برو به جهنم.

اسم‌ها مهم نیستند. همه می‌دانند که پیام‌رسان‌ها قطعات قابل جابجا شدن با یکدیگرند. البته همه هم می‌دانند که بعضی‌ها از بقیه سریع‌تر و بهتر هستند.

او سوار بر اسکیت از دفتر خارج می‌شود. همه چیز بدون اسم است. لوگوی شرکت هیچ‌جا نیست. منتظر آسانسور می‌ماند. با رادی.کی.اس. تماس می‌گیرد و سوال می‌کند که چه کسی این سفارش را داده است.

جواب چند دقیقه طول می‌کشد تا بازگردد. او در پارکینگ است و به یک مرسدس زیبا آویزان شده: موسسه تحقیقات پیشرفته رایف. احتمالا یکی از این شرکت‌های تکنولوژی بالا که می‌خواهند با دولت قرارداد ببندند. احتمالا هدفشان فروختن دستگاه فشار خون به پلیسستان یا چنین چیزی است. به هرحال باید بسته را برساند. حس می‌کند که مرسدس بازی کیسه شن را شروع کرده: آنقدر کند رانندگی می‌کند که او به چیز دیگری آویزان شود. او نیزه‌اش را از مرسدس جدا و به یک کامیون حمل کالا پرتاب می‌کند. از بالا و پایین رفتن قسمت بار روی فنرهای نگهدارنده، مشخص است که خالی است. احتمالا تند خواهد رفت.

چند لحظه بعد مرسدس به سرعت از کنارش رد می‌شود. وای.تی. نیزه‌اش را به سمت آن پرتاب می‌کند و چند مایلی را به سرعت طی می‌کند.

رسیدن به داخل پلیسستان دردسر است. اکثر پلیس‌ها خودروهای کوچک و پلاستیکی و آلومینیومی دارند که گیر دادن نیزه به آن سخت است. در نهایت یکی را پیدا می‌کند. یک خودروی جمع و جور سه پیستونه که او را تا مرز ایالات متحده آمریکا می‌برد.

این کشور هر چقدر که کوچک‌تر می‌شود، پارانویای شدیدتری می‌گیرد. این روزها، گمرک این کشور به مرز جنون رسیده. برای ورود به آن باید یک فرم ده صفحه‌ای را امضا کنید و واقعا هم مجبورتان می‌کنند آن را بخوانید. طبق قانون وای.تی. حداقل باید نیم ساعت را صرف خواندن فرم کند.

«ولی من دو هفته پیش آن را خوانده‌ام.»

نگهبان می‌گوید «ممکن است عوض شده باشد. دوباره باید بخوانی.»

این فرم اساسا تایید می‌کند که وای.تی. تروریست، کمونیست (هر چیزی که هست)، همجنسگرا، تحقیر کننده نماد ملی، تاجر پورنوگرافی، انگل سیستم‌های رفاهی، بی‌تفاوت به نژاد، حامل هیچگونه عفونت یا بیماری یا مبلغ هیچگونه عقیده‌ای که مخل ارزش‌های خانوادگی باشد نیست. تقریبا تمام فرم، توضیحات مربوط به کلماتی است که در صفحه اول آن استفاده شده.

پس وای.تی. نیم ساعت در اتاق می‌نشیند و به رفت و روب چیزها می‌پردازد. وسایلش را مرتب می‌کند، باتری دستگاه‌ها را عوض می‌کند، ناخن‌هایش را تمیز می‌کند و اسکیت‌بوردش را می‌گذارد تا روند عیب‌یابی و رسیدگی خودکارش را انجام دهد. بعد سند لعنتی را امضا می‌کند و به دست نگهبان می‌دهد. بعد در پلیسستان است. پیدا کردن محل سخت نیست. یک ساختمان معمولی پلیسستان با میلیون‌ها پله که خودش هم روی کوهی از پله ساخته شده است. ستون‌ها. در این یکی ساختمان بیشتر از بقیه جاها آدم هست. آدم‌های چاق با موهای کوتاه. احتمالا ساختمان خود پلیس‌ها است. نگهبان دم در هم یک پلیس است و می‌خواهد برای بردن اسکیت‌بورد به داخل دردسر درست کند. انگار جایی در جلوی ساختمان برای گذاشتن اسکیت‌بورد دارند.

نگهبان آدم سرسختی به نظر می‌رسد ولی مشکلی نیست چون وای.تی. هم همین‌طور است.

او می‌گوید «این هم بسته. فکر می‌کنم در ساعت استراحتت باید آن را تا طبقه نهم ببری. متاسفم که باید از پله هم استفاده کنی.»

مرد با خشونت می‌گوید «ببین! اینجا ابگوک است. یک جایی مثل اداره مرکزی. اداره مرکزی ابگوک. می‌فهمی؟ هر چیزی که تا یک کیلومتری اینجا اتفاق می‌افتد فیلم‌برداری می‌شود. مردم حتی در حوالی اینجا جرات ندارند روی زمین تف کنند یا حرف بد بزنند. هیچ کس به اسکیت‌بورد تو هم دست نخواهد زد.»

«دست بزند؟ حتی آن را خواهند دزدید و بعد خواهند گفت که توقیف شده! من شما پلیس‌ها را می‌شناسم، هر چیزی را که بخواهید بردارید توقیف می‌کنید.»

مرد آه می‌کشد. بعد دهنش بسته می‌شود و برای یک دقیقه چیزی نمی‌گوید. وای.تی. می‌تواند حدس بزند که احتمالا مشغول دریافت پیامی از گوشی‌ای است که به گوش دارد. این گوشی شناسنامه یک پلیس واقعی است.

مرد می‌گوید «برو تو. ولی باید امضا کنی.»

وای.تی. جواب می‌دهد «طبیعتا.»

مرد دستگاه ثبت ورود را به او می‌دهد که شامل یک کامپیوتر و یک خودکار الکترونیکی است. روی صفحه می‌نویسد «وای.تی.». نوشته در یک بیت‌مپ دیجیتال ذخیره می‌شود و مهر ساعت می‌خورد و به کامپیوتر مرکزی پلیس‌ها مخابره می‌شود. می‌داند که تا وقتی کاملا لخت نشده نمی‌تواند بدون بوق زدن از دروازه فلزیاب رد شود. قرار هم نیست لخت شود پس اسکیت را زیر بغل می‌زند و زیر صدای بوق فلزیاب راهش را می‌گیرد و به سمت آسانسور می‌رود. چکار می‌خواهند بکنند؟ شلیک کنند؟

پلیس آرام می‌گوید «هی..!»

وای.تی. که پشت سر هم دگمه آسانسور را فشار می‌دهد می‌گوید: «چی؟ اینجا کلی پلیس دارید که ممکن است توسط یک دختر پیام رسان به آن‌ها تجاوز شود؟»

یک عمر طول می‌کشد تا آسانسور برسد. حوصله‌اش سر می‌رود و مثل بقیه پلیس‌ها از پله شروع به بالا رفتن می‌کند.

نگهبان راست می‌گفت. اینجا مرکز کنترل پلیس است. هر آدم عجیبی که با موی کوتاه و عینک دودی دیده‌اید، با سیمی که از داخل یقه به سمت گوشش رفته اینجاست. حتی چند پلیس زن هم هست. آن‌ها حتی از مردها هم ترسناک‌ترند. واقعا یک زن ممکن است برای حرفه‌ای به نظر رسیدن با موهایش چکار کند؟

همه پلیس‌ها، بدون استثناء، چه زن و چه مرد، عینک آفتابی دارند. بدون این عینک‌ها احساس برهنگی خواهند کرد. احتمالا ترجیح می‌دهند بدون لباس زیر راه بروند ولی عینک آفتابی خود را برندارند.

به راحتی اتاق ۹۶۸.ای را پیدا می‌کند. تقریبا تمام طبقه پر است از میزهای کار. دور تا دور قسمت هم پر است از اتاق‌هایی که با شیشه‌های مات از سالن اصلی جدا شده‌اند. به نظر می‌رسد هر کدام از این عجایب یک میز برای خودشان دارند. بعضی‌ها دارند کنار میزهایشان وقت تلف می‌کنند و بقیه کنار میزهای دیگران مشغول جلسه‌هایی هستند که برای وقتگذارنی تشکیل داده‌اند. تقریبا هیچ کس از شانه‌اش هفت‌تیر آویزان نکرده. احتمالا در این ساعت از روز کسانی که روی شانه‌هایشان هفت‌تیر دارند بیرون از ساختمان هستند و دارند در جایی که سابقا آلاباما یا شیکاگو خوانده می‌شد، تلاش می‌کنند خرده ریزهایی را بین زباله‌های شیمیایی و شعبه‌های بخر و بپر به نفع دولت ایالات متحده آمریکا توقیف کنند.

وارد اتاق ۹۶۸.ای می‌شود. یک دفتر است. چهار پلیس در آن هستند. مثل بقیه با این اختلاف که کمی مسن‌تر هستند. شاید چهل یا پنجاه ساله.

وای.تی. می‌گوید «برای این اتاق یک بسته دارم.»

کسی که پشت میز نشسته و به نظر می‌رسد رییس بقیه باشد می‌گوید «تو وای.تی. هستی؟»

وای.تی. جواب می‌دهد «شما قرار نیست اسم من را بدانید. از کجا اسمم را می‌دانید؟»

پلیس می‌گوید «تو را شناختم. مادرت را می‌شناسم.» وای.تی. باور نمی‌کند اما این پلیس‌ها کلی راه برای کشف چیزها دارند.

می‌گوید «شما در افغانستان فامیل دارید؟»

مردها به همدیگر نگاه می‌کنند تا ببینند آیا کسی متوجه معنی سوال این دختر شده یا نه. اما اصولا این جمله‌ای نبوده که قرار باشد کسی درکش کند. در واقع وای.تی. یک سیستم تشخیص صدا در لباس و اسکیتش دارد و وقتی می‌گوید «شما در افغانستان فامیل دارید؟»، مانند یک اسم رمز به همه تجهیزات دفاعی‌اش می‌گوید که آماده عملیات باشند.

با لحنی اعتراض آمیز می‌گوید «نامه را می‌خواهید یا نه؟»

رییس از پشت میز بلند می‌شود، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید «من می‌گیرمش.»

وای.تی. به وسط اتاق می‌رود و نامه را به دست رییس می‌دهد اما پلیس به جای گرفتن نامه دستش را کمی جلو می‌کشد و بازوی وای.تی. را در چنگ می‌گیرد.

او دستنبد بازی را در دست پلیس می‌بیند که به سمت دستش می‌آید و بعد با یک ضربه دور مچ‌اش و روی لباس سرتاسری قفل می‌شود.

مرد می‌گوید «متاسفم که اینکار را می‌کنم وای.تی.، اما تو در اختیار نیروهای پلیس هستی.»

وای.تی. می‌گوید «چه غلطی دارید می‌کنید؟» و دست آزادش را عقب می‌کشد تا از دسترس نیمه دیگر دستبند بیرون بماند. پلیسی که پشت سرش ایستاده دست دیگر را می‌گیرد و حالا وای.تی. مانند کش بین دو مرد قوی هیکل اسیر می‌شود.

می‌گوید «همه‌تان مرده‌اید.»

مردها انگار که از دل و جرات یک دختر به وجد آمده باشند، لبخند می‌زنند.

وای.تی. برای بار دوم می‌گوید «همه‌تان مرده‌اید.»

این کلید رمزی است که دستگاه‌هایش منتظرند بشنوند. وقتی برای بار دوم این را می‌گوید، همه تجهیزات دفاع شخصی فعال می‌شوند یعنی در کنار چیزهای دیگر، یک ولتاژ چند هزار ولتی در فرکانس رادیویی به لایه بیرونی مچ‌هایش سرازیر می‌شود.

رییس پلیس، از ته دل فریاد می‌کشد. دست وای‌.تی. را رها می‌کند و به عقب پرت می‌شود. تمام سمت راست بدنش رعشه گرفته، به صندلی‌ خودش می‌خورد و تعادلش را از دست می‌دهد و به دیوا رکوبیده می‌شود. سرش با مرمر لبه پنجره برخورد می‌کند. مردی که دستش دیگر را گرفته بود به خاطر برق دستش را پس می‌کشد که به صورت نفر سوم می‌خورد و سر او را به دیوار می‌کوبد. هر دو مانند یک کیسه پر از سیب زمینی، نقش زمین می‌شوند. تنها یک نفر از آن‌ها باقی مانده که در حال بردن دستش به زیر جلیقه‌اش است. وای.تی. قدمی به جلو برمی‌دارد و دستش را به سمت بدن مرد تاب می‌دهد. نیمه باز دستبند در انتهای زنجیر می‌چرخد و به گردن مرد برخورد می‌کند. ضربه چندان محکم نیست ولی برق در یک لحظه در تمام ستون فقرات مرد پخش می‌شود و لحظه‌ای بعد او را افتاده در لای دو صندلی چوبی قدیمی رها می‌کند. اسلحه مثل فرفره دوران کودکی، روی زمین در چرخش است.

مچ‌اش را به شیوه‌ای خاص می‌گرداند و یک وزنه نه چندان سنگین که به انتهای یک میله وصل شده از آستین بیرون می‌لغزد و در دستش قرار می‌گیرند. مچ دست دیگر که به دستنبند فلزی نیمه بسته شده مجهز است. اسپری مشت مایع را بیرون می‌آورد، درپوشش را برمی‌دارد و تنظیم اسپری را روی زاویه باز قرار می‌دهد.

یکی از پلیس‌ها آنقدر مهربان است که در را برایش باز کند. او اسلحه‌اش را آماده بالا نگه داشته و به همراه نیم دوجین پلیس دیگر که از پشت حمایتش می‌کنند داخل می‌شود. وای.تی. با مشت مایع از آن‌ها استقبال می‌کند. پوف. مشت مایع مانند اسپری ضد حشره است که به گله پشه‌ها پاشیده شود. صدای به این‌طرف و آن‌طرف و در نهایت به زمین خوردن بدن‌ها شبیه صدای درام باس است. اسکیت‌ش برای رد شدن از لابلا و حتی گاهی روی بدن‌ها مشکلی ندارد و وای.تی. در لحظه بعدی در سالن است. از همه طرف پلیس ایستاده. تعداد غیرقابل باوری. دگمه اسپری را پایین نگه می‌دارد و با پای راست به زمین فشار می‌آورد تا اسکیت سرعت بگیرد. اسپری به راحتی جلو راه را باز می‌کند و وای.تی. بین بدن‌ها پیش می‌رود. از پشت بعضی‌ها سعی می‌کنند او را بگیرند اما تنها چیزی که نصیب‌شان می‌شود برق ولتاژ بالای لباس است. انتظار می‌رود که این ولتاژ برای چند دقیقه تمام اعصاب حرکتی بدن را تبدیل به سیم خاردار کند ولی وقتی اثرش از بین رفت، هیچ صدمه‌ای بر جا نگذارد.

تقریبا سه چهارم دفتر را طی کرده که منبع مشت مایع ته می‌کشد. البته یکی دو ثانیه دیگر هم تاثیر دارد چون آدم‌ها از آن ترسیده‌‌اند و مشغول فرار هستند، حتی از منبع تمام شده‌ای که به سمت‌شان نشانه رفته. چند نفر متوجه این نکته می‌شود و به اشتباه سعی می‌کنند دست وای.تی. را بگیرند. یکی نصیبش میله آهنی می‌شود و یکی دستنبد نیمه باز. تق! در پشت سرش بسته می‌شود. حالا در راهرو است و چند ده جسد پشت سرش روی زمین افتاده‌اند. حق‌شان بود. حتی سعی نکردند او را به شکلی مودبانه بازداشت کنند.

برای یک آدم پیاده، پله دردسر بزرگی است اما با داشتن چرخ‌های هوشمند، پله فرقی با یک شیب چهل و پنج درجه ندارد. البته به طبقه دوم که رسیده به خاطر سرعت زیاد بالا و پایین رفتن اسکیت زیاد شده اما این واقعا مشکلی درست نمی‌کند.

شانس: یکی از پلیس‌های طبقه اول در بین طبقه و راهرو را باز کرده. احتمالا می‌خواهد ببیند که صدای آژیر مستمر در طبقه بالا برای چیست. وای.تی. را می‌بیند و سعی می‌کند با دراز کردن بازویش به جلو، از کمر راه وای.تی. را ببیندد. تا حدی موفق می‌شود. تعادل وای.تی. به هم می‌خورد اما اسکیت‌بورد که متوجه وضعیت غیرطبیعی نقطه ثقل بدن شده، سرعتش را به اندازه کافی کم می‌کند تا وای.تی. بتواند روی آن بماند. او در منطقه لابی جلوی آسانسور است و تنها چیزی که بین خودش و آزادی می‌بیند، دستگاه تشخیص فلز است که مانند یک گنبد راهش را تنگ کرده. نگهبان مسوول دستگاه که حالا با وای.تی. آشنا است،‌ میزش را ترک کرده تا مثل یک عقاب جلوی دروازه بایستد و با دراز کردن دست‌هایش به طرفین، مانع از رد شدن اسکیت‌بورد و سوارش شود. وای.تی. تظاهر می‌کند که مستقیم می‌خواهد به شکم مرد بخورد. سرعتش را به هیچ وجه کم نمی‌کند و فقط کمی روی اسکیت‌بورد پایین می‌رود. در آخرین لحظات با پای چپ شاسی‌را فشار می‌دهد، اسکیت بورد را به سمت میز می‌راند، پاهایش را تا جایی که می‌تواند تا می‌کند و بعد با تمام قوا به هوا می‌جهد. وای.تی. از روی میز و اسکیت‌بورد از زیر آن رد می‌شود. در طرف دیگر میز، فرود آمدن با یکی دو تکان و باز و بسته کردن دست‌ها، موفقیت آمیز است.

ساختمان قدیمی است و بیشتر درهایش فلزی اما در منطقه خروج دو در شیشه‌ای گردان هم قرار دارند؛ در واقع قطعات بزرگ شیشه‌ای.

از قدیم رد شدن از درهای شیشه‌ای برای همه جذاب بوده. بعدا که مفهوم پیام‌رسانی اینقدر گسترش پیدا کرد، بازار کشش خوبی داشت برای اختراع تکنیکی که بتواند باعث شود پیام‌رسان‌‌ها در صورت نیاز از شیشه‌های نصب شده در محیط‌های اداری رد شوند. به همین دلیل اسکیت‌بوردهای گران‌قیمت، مشخصا مثل همین یکی، را می‌شد با یک خصوصیت اضافی ایمنی سفارش داد: پرتو افکن موج تکانه‌ای شوک دهنده موجی با اشعه مخروطی رادی.کی.اس. این دستگاه بسیار سریع کار می‌کند که خوب است اما به دلیل استفاده از یک مخزن انفجاری فقط یک‌بار می‌‌شود از آن استفاده کرد و بعد باید برای تعویض به شعبه فروشنده بازگردانده شود.

این یک ابزار برای شرایط اضطراری است. یک کلید برای لحظات بحران. و این جذاب است. وای.تی. تا جایی که می‌تواند به شکل دقیق در شیشه‌ای را هدف می‌گیرد و بعد با شصت سوییچ مربوطه را فعال می‌کند.

اوه خدای من! این مثل این است که در بغلی یک استادیوم را باز کنید، یک ۷۴۷ در آن وارد کنید و بعد استادیوم و هواپیمای داخل آن را خرد و مچاله کنید. به راحتی احساس می‌کند که اعضای داخلی بدنش چند سانتی‌متر جابجا می‌شوند. قلب جایش را با جگرش عوض کرده. پایین پایش کاملا کرخت است و همه اینها در حالی است که در مسیر شوک هم نبوده است.

تصورش در مورد خرد شدن کامل درست بوده اما چیزی که فکرش را هم نمی‌کرد این است که در شیشه‌ای قبل از تبدیل شدن به خرده شیشه‌های ریز، از بست‌هایش جدا و تا پایین پله‌های جلو ساختمان پرتاب شود. وای.تی. هم لحظه‌ای بعد کنار خرده‌های در است.

پله‌های مسخره مرمر جلوی ساختمان، برایش فرصتی هستند برای گرفت سرعت بیشتر. وقتی به پیاده رو می‌رسد سرعت کافی دارد که اگر بخواهد تا مکزیک هم برود. چند متری که از ساختمان دور می‌شود و در این فکر است که با رسیدن به گمرک چگونه باید از آن رد شود، غریزه‌ای به وای.تی. می‌گوید که به بالا هم نگاه کند.

هرچه باشد، بالای این ساختمان پر است از دیده‌بان و مغز همه هم پر شده از داستان‌هایی مربوط به پلیس‌هایی که از بالای ساختمانشان همه را زیر نظر دارند. پنجره‌های ساختمان قابل باز شدن نیستند اما روی پشت‌بام چند پلیس به چشم می‌خورند. پشت بام را جنگلی از آنتن‌ها پوشانده. اگر پشت بام مثل جنگل است پس پلیس‌ها هم کوتوله‌های جنگلی هستند که عینک‌های آفتابی به چشم دارند و اسلحه در دست. همه این کوتوله‌ها حالا دارند او را نگاه می‌کنند.

اما فقط یک نفر در حال نشانه‌گیری است. ابزاری هم که برای نشانه گیری استفاده می‌کند، تفنگی بسیار بزرگ است با لوله‌ای به کلفتی یک چوب بیسبال. ناگهان ابری سفید اطراف لوله را پر می‌کند. سر تفنگ دقیقا به سمت او نیست بلکه چند متر جلوتر را هدف گرفته.

میله فلزی به زمین می‌افتد و دوباره با هوا پرتاب می‌شود. در ارتفاع ده متری، از هم می‌پاشد.

یک چهار ثانیه بعد: خبری از نور خیره کننده نیست. به راحتی می‌تواند موج تکانه‌ای را ببیند که با یک شکل هندسی کامل در حال پخش شدن است. گرد و مانند یک توده یخی. محل برخورد توپ سفید و آسفالت، موج‌های دایره‌ای درست می‌کند و باعث می‌شود سنگ ریزه‌های کوچک با شتاب به هوا پرتاب شوند. غباری آرد مانند کمی جلوتر از توده به هوا بلند شده و همه چیز مثل این است که یک تگرگ میکروسکوپی در حال آمدن به سمتش است. وای.تی. چاره‌ای ندارد به جز رد شدن از میان آن.


از ترجمه و چاپ نه فقط فصل های بعدی، که کتاب های بعدی حمایت کنید